داستان نهم داستان: چشم هایش نویسنده: هما ایرانپور گفته بود: «همیشه از پشت بام طبقه دوم خانه ، پشت بام خانه مان را دید می زده». خانه نقلی شان با یک در کوچک،توی کوچه پشتی بود. درست مقابل خانه رقیب که فامیل مادرم بودند. بالاخره هم،به هم نرسیدیم. یعنی راستش را بخواهید زور رقیب و خانواده اش چربید. سی سال بعد که با دخترم برای تحویل مدارکش به شرکتی وابسته به شرکت نفت رفتیم، پشت میزش با یک چشم معیوب نشسته بود. انگار رفته بودم خواستگاریش. زیر استکانی را که جلویم می گذاشت از دستش سر خورد روی میز و تا چند ثانیه صدایش پیچید توی فضای ساکت اداره و من فقط توانستم آهسته بپرسم: _ چشمت! و او هم فقط زمزمه کرد: _فدای سرت. تو دعوا با رقیب دادمش در راه تو، چشم که سهله، برای خوشبختیت حاضر بودم جونمو بدم. العان که خوشبختی؟ و جواب من فقط بی صدا باریدن بود. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹