داستان بیست‌و‌‌یکم داستان: صدای عشق نویسنده: زهرا ملک‌ثابت آقا سرتکان می‌دهد و می‌پرسد: "خانم، ما عاشق نبودیم؟!" همسایه رو‌به‌رویی بودیم. همدیگر را می‌خواستیم. خواستگاری کردند، ازدواج کردیم و سرِ زندگی رفتیم. سن و سالم کم بود ولی آشپزی و بچه‌داری را تند و زود از مادر و مادرشوهرم یادگرفتم. با آقا، قهر و آشتی نکردیم. سال‌ها زندگی کردیم. مثل همه زندگی‌های زن و شوهری، بالا و پائین داشتیم ولی گذراندیم. پول بود به قدری که دستمان جلوی مردم دراز نباشد. اوایل، قدری وضع مالی سخت‌ بود ولی برای همه همین بود. انقلاب شد و بعد هم جنگ ولی به هر زاجراتی بود ساختیم. چهارتا بچه آوردیم، دختر و پسر. بچه‌ها بزرگ شدند و از آب و گِل درآمدند. خداراشکر می‌کردیم که مثل ما شدند. پسرها، کنار پدرشان کار می‌کردند. دخترها هم از دانشگاه مدرکی گرفتند و دستی بر آتش کدبانوگری و خیاطی داشتند. بچه‌ها ازدواج کردند و خوشبخت بودند یا خیال می‌کردیم خوشبختند. هرجا بلد نبودند چکار کنند یادشان می‌دادیم. خیلی از مشکلات مالی اولِ زندگی ما را نداشتند. اما حالا یکی‌شان قهر می‌کند، یکی‌شان طلاق می‌‌گیرد. برمی‌گردند تا به ریش و پرِ شال ما بچسبند. دخترها زندگی عاشقانه می‌خواهند و عروس‌ها هم همین طور! پسرها و دامادها از پُرتوقع بودن آن‌ها گلایه می‌کنند. می‌گویم: "چرا آقا، ما چِل‌‌وچار ساله زندگی کردیم" پایان ⚘️⚘️⚘️⚘️⚘️⚘️⚘️ گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan ⚘️⚘️⚘️⚘️⚘️⚘️⚘️