داستانک "پسرِ لباس آبی" نویسنده: زهرا ملک‌ثابت کیک تولد فوتبالی سفارش می‌دهم. قناد می‌پرسد: "طرفدار کدوم تیم..." نمی‌تواند ادامه بدهد و بگوید "بود؟". همه در این شهر من را می‌شناسند. از روی کوله‌ام می‌دانند که منم. کوله‌ای که همیشه پشتم می‌اندازم و به‌اندازه یک کوه غم است. بجای آنکه جوابش را بدهم، می‌نشینم روی چارپایه تا کیک را به سلیقه خودشان تزئین کنند. وزن کوله، شانه‌هایم را پائین می‌کشد. آن شب که بیخوابی به سرم زده‌بود با محمدامین پی‌اِس‌فایو بازی می‌کردیم. محمدامین حرفه‌ای بود، زود گُل اول را زد و دست مشت‌ شده‌اش را بالابُرد. گُل دوم را که زد باخودم گفتم این خواب را قبلاً دیده‌ام. اولین چیزی که بعد از بیداری می‌بینم کیک تولدش است. تزئینش دوتا دسته بازی و دو بازیکن فوتبال با لباسهای قرمز و آبی که توپ چهل‌تکه میان‌شان است. چقدر آبی‌ به او می‌آمد! همان‌قدر که صورتی به ریحانه می‌آمد! کاپشن صورتی ریحانه را خودِ محمدامین پسندیده بود. کاش امروز بتوانم خودم را داخل کوله جاکُنم و در آن پنهان شوم اما به بچه‌ها قول داده‌ام که کیک محمدامین را سر مزارش ببرم. جگرم می‌سوزد. یادم می‌آید بعد از آیت‌الکرسی، سوره شمس را با تلاوت عبدالباسط حفظ کرده‌بود. قول داده‌بودم جایزه‌اش را پی‌اِس‌فایو بخرم. قیمت که گرفتم، مبلغش سنگین بود. چندتا مغازه باهم رفتیم و هربار با چشم و ابرو آمدن از مغازه‌دار خواستم بگوید "نداریم". روزی که در قرعه‌کشی بانک برنده‌شدم، معطلش نکردم و یکراست رفتم برایش پی‌اس‌فایو خریدم. جعبه‌ی کادوپیچ را به محمدامین دادم و گفتم: "سوپرایز" وقتی باشوق و ذوق در جعبه را بازکرد، اثری از دسته‌ها نبود. من سنگینی جعبه را حس کرده‌بودم، پس چرا دسته‌ها..." بیدار می‌شوم و می‌گویم "نبود؟" بچه‌ام در حسرت پی‌اس‌‌فایو ماند. می‌گفت: "بابا، اگه این مغازه‌ها ندارن پس بقیه بچه‌ها از کجا خریدن؟" حالا کیک تولدِ پی‌اس‌فایو را می‌برم به گلزارشهدای کرمان تا تولد بگیریم. کیک خیلی سنگین است. انگار می‌خواهد من را با کوله به داخل زمین بکشد. پایان بقیه داستانک‌های شهدا اینجاست 👇 https://eitaa.com/herfeyehonar/3359 🔻🔻🔻🔻🔻 فوروارد فقط بالینک کانال حرفه‌هنر کپی ممنوع است ⚠️ https://eitaa.com/herfeyehonar