💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 درستکار– من تا حالا اینجوري فکر می کردم . الانم متوجه اشتباهم شدم . پس لطف کنین .. نذاشتم ادامه بده . نمی خواستم این بحث رو ادامه بدم . براي اینکه دست برداره سریع گفتم . من – دیگه ناراحت نیستم . نیاز نیست ادامه بدي . سکوت کرد . فهمید سرد و سنگین حرف زدم . نگاهم رو دوختم به ساندویچ نیم گاز زده ي داخل دستم . دیگه اشتهایی نداشتم . وضعمون که اونجوري . مرد رو به روم هم اونجوري . شب و هواي سردش هم یه طرف و بلاتکلیفی و بی خبري از ساعات باقی مونده از طرف دیگه . مگه اشتهایی هم باقی می موند ؟ اگه صداي آتیش که شعله هاش داشت کمتر می شد نبود سکوت وهم آوري می شد . درستکار بلند شد و رفت سمت لاشه ي هواپیما . سعی کردم نگاهش نکنم . دوباره ترس . ترس از تنها بودن . ترس از اینکه یه حیوون وحشی پیدا بشه . نگاهم رو تو تاریکی اطرافم چرخوندم . خیلی طول نکشید که صداي کشیده شدن چیزي سکوت رو بر هم زد . به سمت صدا برگشتم . درستکار با صندلی هاي آش و لاش هواپیما. احتمالا براي آتیش کم رمقمون آورده بود . سرم رو پایین انداختم . شعله هاي آتیش با صندلی هاي جدید دوباره جون گرفت . و فضا رو روشن تر کرد . هنوز ایستاده بود . صداش نگاهم رو به سمت خودش کشید . درستکار – من همیشه با ادمایی که مثل خودم بودن یا آدمایی که بیشتر اعتقاداتشون شبیه به خودم بوده وقتم رو گذروندم . گاهی در اثر حرفاي دیگران یا چیزهایی که خودم دیدم دیدگاهی رو براي خودم درست کردم . قبول دارم همیشه همه ي تفکرات من درست نیست مثل الان که این راستگویی شما یکی از همین تفکرات اشتباهم رو برام روشن کرد . نفسی گرفت . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem