💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
درستکار– من تا حالا اینجوري فکر می کردم . الانم متوجه
اشتباهم شدم .
پس لطف کنین ..
نذاشتم ادامه بده .
نمی خواستم این بحث رو ادامه بدم .
براي اینکه دست برداره سریع گفتم .
من – دیگه ناراحت نیستم .
نیاز نیست ادامه بدي .
سکوت کرد .
فهمید سرد و سنگین حرف زدم .
نگاهم رو دوختم به ساندویچ نیم گاز زده ي داخل دستم .
دیگه اشتهایی نداشتم .
وضعمون که اونجوري .
مرد رو به روم هم اونجوري .
شب و هواي سردش هم یه طرف و بلاتکلیفی و بی خبري از ساعات باقی مونده از طرف دیگه .
مگه اشتهایی هم
باقی می موند ؟
اگه صداي آتیش که شعله هاش داشت کمتر می شد نبود سکوت
وهم آوري می شد .
درستکار بلند شد و رفت سمت لاشه ي هواپیما .
سعی کردم نگاهش نکنم .
دوباره ترس .
ترس از تنها بودن .
ترس از اینکه یه حیوون
وحشی پیدا بشه .
نگاهم رو تو تاریکی اطرافم چرخوندم .
خیلی طول نکشید که صداي کشیده شدن چیزي سکوت رو بر هم زد .
به سمت صدا برگشتم .
درستکار با صندلی هاي آش و لاش هواپیما.
احتمالا براي آتیش کم رمقمون آورده بود
.
سرم رو پایین انداختم .
شعله هاي آتیش با صندلی هاي جدید دوباره جون گرفت .
و فضا رو روشن تر کرد .
هنوز ایستاده بود .
صداش نگاهم رو به سمت خودش کشید .
درستکار – من همیشه با ادمایی که مثل خودم بودن یا آدمایی که
بیشتر اعتقاداتشون شبیه به خودم بوده
وقتم رو گذروندم .
گاهی در اثر حرفاي دیگران یا چیزهایی که
خودم دیدم دیدگاهی رو براي خودم درست کردم
. قبول دارم همیشه همه ي تفکرات من درست نیست مثل الان که
این راستگویی شما یکی از همین تفکرات
اشتباهم رو برام روشن کرد .
نفسی گرفت .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem