💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_هفتم
امیرمهدي – کربلا.
دلم هري ریخت پایین .
من – اونجا که جنگه !
هر روز یه بمب کل اونجا رو
می فرسته هوا !
لبخندي زد .
امیرمهدي – اعتماد به خدا ادم رو قوي
می کنه . دیگه فکر نمیکنه اخرش چی
می شه !
من – کی گفته آدم می تونه به اسم زیارت ، جون خودش رو به خطر بندازه ؟
این عاقلانه ست ؟
امیر مهدي دستی روي سینه ش گذاشت .
امیرمهدي – کار دله .
کسی نمی تونه براي دل تعیین تکلیف کنه .
با عقل انتخاب می کنیم و با دل جلو
میریم .
عشق این حرفا حالیش نیست !
بعد انگار بخواد حرفی بزنه و نتونه ، مثل کسی که نمی دونه بگه یانه ،
یا آدمی که واژه ها رو گم کرده باشه .
کف دستش رو روي لبش گذاشت و با انگشتاش ریش هاش رو لمس کرد و دستش رو تا زیر چونه پایین کشید.و
بعد آروم با لحنی که آدم حس می کرد یه عاشق داره حرف میزنه ادامه داد .
امیرمهدي – البته همیشه دست خود آدم نیست .
ممکنه ناخودآگاه با دل انتخاب کنه و ناچار شه با عقل جلو بره! و این خیلی سخته .
آه پر حسرتی کشید .
خیره ي چشماش شدم که داشت تو تاریکی ته کوچه افکارش رو به تصویر می کشید .
منظورش چی بود ؟
برگشتم به ته کوچه ، جایی که خیره بود رو نگاه کنم که نگاه خاص خانوم درستکار غافلگیرم کرد .
با شرم سرم رو پایین انداختم .
در حال صحبت با مامان حواسش
به ما بود .
با همون حالت اروم گفتم .
من – مراقب خودت باش .
و از زیر چشم نگاهش کردم .
لبخندش که تکرار لحظه به لحظه ي
زندگی بود ، دلم رو آروم کرد .
امیرمهدي – چشم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem