💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 امیرمهدي – کربلا. دلم هري ریخت پایین . من – اونجا که جنگه ! هر روز یه بمب کل اونجا رو می فرسته هوا ! لبخندي زد . امیرمهدي – اعتماد به خدا ادم رو قوي می کنه . دیگه فکر نمیکنه اخرش چی می شه ! من – کی گفته آدم می تونه به اسم زیارت ، جون خودش رو به خطر بندازه ؟ این عاقلانه ست ؟ امیر مهدي دستی روي سینه ش گذاشت . امیرمهدي – کار دله . کسی نمی تونه براي دل تعیین تکلیف کنه . با عقل انتخاب می کنیم و با دل جلو میریم . عشق این حرفا حالیش نیست ! بعد انگار بخواد حرفی بزنه و نتونه ، مثل کسی که نمی دونه بگه یانه ، یا آدمی که واژه ها رو گم کرده باشه . کف دستش رو روي لبش گذاشت و با انگشتاش ریش هاش رو لمس کرد و دستش رو تا زیر چونه پایین کشید.و بعد آروم با لحنی که آدم حس می کرد یه عاشق داره حرف میزنه ادامه داد . امیرمهدي – البته همیشه دست خود آدم نیست . ممکنه ناخودآگاه با دل انتخاب کنه و ناچار شه با عقل جلو بره! و این خیلی سخته . آه پر حسرتی کشید . خیره ي چشماش شدم که داشت تو تاریکی ته کوچه افکارش رو به تصویر می کشید . منظورش چی بود ؟ برگشتم به ته کوچه ، جایی که خیره بود رو نگاه کنم که نگاه خاص خانوم درستکار غافلگیرم کرد . با شرم سرم رو پایین انداختم . در حال صحبت با مامان حواسش به ما بود . با همون حالت اروم گفتم . من – مراقب خودت باش . و از زیر چشم نگاهش کردم . لبخندش که تکرار لحظه به لحظه ي زندگی بود ، دلم رو آروم کرد . امیرمهدي – چشم . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem