💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 درستکار – والا منم سیر نمی شم از مصاحبت جناب صداقت پیشه. بقیه ي حرفا باشه براي دفعه ي بعد و این دفعه هم خونه ي ما . بابا با خوشرویی جواب داد . بابا – من انقدر از مصاحبت با شما لذت بردم که دعوتتون رو رد نمی کنم . انقدر بابا صادقانه این حرف رو زد که لبخند تموم چهره ي آقاي درستکار رو پوشوند . صداي خداحافظ گفتن همه با هم قاطی شد . و هر شخص خونواده ي درستکار به شخص رو به روش وعده ي دیدار بعدي رو یادآوري می کرد . فقط من و امیرمهدي بودیم که در سکوت حضور همدیگه رو نظاره می کردیم . حس کردم می خواد بره . نگاهم به سمت پاهاش رفت . پاي راستش رو یک قدم جلو برد . و پاي چپش رو نیم قدم. در کسري از ثانیه پاي چپش رو عقب آورد و پاي راستش رو هم . دوباره یک قدم به جلو و تردید . و یک قدم به عقب و تردید . یک قدم به جلو و نفس هاي تند . و یک قدم به عقب و کلافگی . باز یک قدم به طرف خونواده هامون . و باز یک قدم به عقب و جایی که من ایستاده بودم . و من خیره به این رفت و برگشت یک قدمی بی نتیجه . انگار پاي رفتن نداشت . و من نفهمیدم این عقب اومدن هاش کار دل بود یا چیز دیگه . آخر سر کمی به سمتم چرخید . امیرمهدي – چیزي هست که بخواین براتون بیارم ؟ البته اگر خدا خواست و سالم برگشتم . چرا تو حرف از رفتنش بی بازگشت بودن رو یادآور می شد ؟ آروم گفتم . من – ان شاءالله سالم بر می گردین . و تو دلم گفتم حداقل به خاطر من سالم برگرد . به خاطر این دل بی قرارم . که دیگه در مقابل همه ي خوبی هات کم آورده و می خواد بدجور پایبندت بشه . اصلا اسمش عشق بود ؟ زود عاشق شده بودم ؟ آرومتر زمزمه کرد . امیر مهدي – حلالم کنین . و من بیشتر از قبل دلم فرو ریخت . آروم زمزمه کردم . من - دعام کن . و این باعث شد کامل به سمتم برگرده . امیرمهدي - هر دفعه که شما رو می بینم یکی از معادلاتم رو به هم می زنین . فکر نمی کردم آدمی مثل شما به دعا کردن اعتقاد داشته باشه . جوابش فقط سکوت بود . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem