💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_نهم
درستکار – والا منم سیر نمی شم از مصاحبت جناب صداقت پیشه.
بقیه ي حرفا باشه براي دفعه ي بعد و این
دفعه هم خونه ي ما .
بابا با خوشرویی جواب داد .
بابا – من انقدر از مصاحبت با شما لذت بردم که دعوتتون رو رد نمی کنم .
انقدر بابا صادقانه این حرف رو زد که لبخند تموم چهره ي آقاي درستکار رو پوشوند .
صداي خداحافظ گفتن همه با هم قاطی شد . و هر شخص خونواده ي درستکار به شخص رو به روش وعده ي دیدار بعدي رو یادآوري می کرد .
فقط من و امیرمهدي بودیم که در سکوت حضور همدیگه رو
نظاره می کردیم .
حس کردم می خواد بره .
نگاهم به سمت پاهاش رفت .
پاي راستش رو یک قدم جلو برد .
و پاي چپش رو نیم قدم.
در کسري از ثانیه پاي چپش رو عقب آورد و پاي راستش رو هم .
دوباره یک قدم به جلو و تردید .
و یک قدم به عقب و تردید .
یک قدم به جلو و نفس هاي تند .
و یک قدم به عقب و کلافگی .
باز یک قدم به طرف خونواده هامون .
و باز یک قدم به عقب و جایی که من ایستاده بودم .
و من خیره به این رفت و برگشت یک قدمی بی نتیجه .
انگار پاي رفتن نداشت .
و من نفهمیدم این عقب اومدن هاش کار
دل بود یا چیز دیگه .
آخر سر کمی به سمتم چرخید .
امیرمهدي – چیزي هست که بخواین براتون بیارم ؟
البته اگر خدا خواست و سالم برگشتم .
چرا تو حرف از رفتنش بی بازگشت بودن رو یادآور می شد ؟
آروم گفتم .
من – ان شاءالله سالم بر می گردین .
و تو دلم گفتم حداقل به خاطر من سالم برگرد .
به خاطر این دل بی قرارم .
که دیگه در مقابل همه ي خوبی هات کم آورده و می خواد بدجور پایبندت بشه .
اصلا اسمش عشق بود ؟
زود عاشق شده بودم ؟
آرومتر زمزمه کرد .
امیر مهدي – حلالم کنین .
و من بیشتر از قبل دلم فرو ریخت .
آروم زمزمه کردم .
من - دعام کن .
و این باعث شد کامل به سمتم برگرده .
امیرمهدي - هر دفعه که شما رو می بینم یکی از معادلاتم رو به هم می زنین .
فکر نمی کردم آدمی مثل شما به دعا کردن اعتقاد داشته باشه .
جوابش فقط سکوت بود .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem