💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 چونه م لرزید . من – بازم نزدیک بود بمیرم . لبم رو به دندون گرفتم . چشماش رو با درد روي هم گذاشت . لبش رو به دندون گرفت و سریع بلند شد و رفت . پشت به ما ایستاد . نمی تونستم بفهمم در چه حالیه ولی می دیدم که سرش رو به آسمون بلند بود . با صداي کسی که گفت " بخور " نگاه ازش گرفتم و دوختم به لیوان جلوي دهنم . پس صداهاي دیگه رو هم می شنیدم ! یا شاید صداي هواپیماي تو ذهنم تموم شده و اجازه ي شنیدن بهم داده بود . به زور مامان و رضوان چند جرعه از محتواي لیوان به لبم نزدیک شده ، خوردم . آب قند خنکی که بیشتر دلم رو حال آورد تا اینکه بخواد لرز بدنم رو کم کنه . لرزي که از ترس بود ، از وحشت بود . سعی می کردم با دم عمیق ، نفس هاي منقطعم رو منظم کنم . تازه مغزم شروع کرده بود به فرمانروایی در بدنم و سعی می کرد با هر فرمانی شده حالت نرمال رو به بدنم برگردونه . مادر رضوان ، رو به مامان و بابا که بدتر از من ؛ بی حال و مبهوت بودن گفت که بهتره بریم داخل . با حمایت دست هایی به داخل خونه رفتیم . همه دورم بودن و سعی می کردن کاري انجام بدن تا اون شوك و اون حال بد رو پشت سر بذارم . به پیشنهاد طاهره خانوم ، رضوان بالشتی آورد و وادارم کردن گوشه اي دراز بکشم . طاهره خانوم هم کنارم نشست و شروع کرد به مالیدن دستاي یخ کرده از ترسم . حین مالش ، گاهی فشاري هم به دستم می آورد تا خون با هجوم تو دستام به جریان بیفته و اینجوري لرز بدنم کم شه . مامان هم بالا سرم نشسته بود و موهام رو نوازش می کرد . هر دو نفر سعی داشتن حس اطمینان رو با کارشون بهم القا کنن . اطمینان به حضورشون . به حمایتشون وبهتر از همه اطمینان به اینکه تنها نیستم . پتویی که روم کشیده بودن ، بدنم رو گرم کرده بود ولی از داخل به قدري سرد بودم که اون پتو درست وسط تابستون هم نتونست بدن سردم رو به عرق بشونه . همه سکوت کرده بودن و انگار هنوز تو بهت ماجراي پیش اومده بودن . هیچ کس هم اشاره اي به اینکه خونواده ي درستکار قبل از اون ماجرا قصد رفتن داشتن ؛ نداشت . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem