💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_پنجاه_و_هشتم
اگر امیرمهدی نبود بی شک فرار میکردم
اما بودن امیرمهدی حکم به ایستادنم میداد.
پوزخند تمسخر آمیزش ، لب هام رو به هم دوخت .
من هم براي باز کردنش هیچ تلاشی نکردم .
استرس زیادم نمی ذاشت به راحتی تصمیم به کاري بگیرم .
حتماً پویا سکوتم رو که دید انگار جري تر شد .
التماس توي چشمام رو دید و نقطه ضعفم دستش اومد که رو کرد به امیرمهدي .
پویا – خوشبختم . پویا هستم نامزد قبلی مارال !
و دست برد سمت امیرمهدي براي دست دادن .
با سادگی خودم رو لو دادم .
فهمیده بود ترسم از چیه ؟
فهمیده بود
با ساده ترین راه می تونه آشیونه ي تازه ساخته م رو تلی از خاك
کنه .
دل بستم به معجزه ي خدا ، همون آیتی که در وجود امیرمهدي قرار داده بود .
همون عشقی که مقدس بود .
شاید از این بحران نجات پیدا کنم .
امیرمهدي نفس عمیقی کشید و باهاش دست داد .
امیرمهدي – خوشبختم .
خیلی با آرامش حرف زد .
و من موندم پس چرا من انقدر بی تابم
و پر از دلشوره !
پویا با لحن خاصی گفت .
پویا – گفته که با من نامزد بوده ؟
امیرمهدي فشار خفیفی به دستم که تو دستش بود ؛ داد .
امیرمهدي – بله . خبر دارم .
پویا – گفته منم همه کاری براش انجام میدادم؟
و دوباره خیره شد به چشماي امیرمهدي . مثل ماري که با چشماش
شکارش رو هیپنوتیزم می کنه تا راحت و
یک دفعه اي هجوم بیاره .
گارد بدي در مقابلمون گرفته بود .
امیرمهدي باز هم نفس عمیقی کشید .
امیرمهدي – بله . اینم می دونم .
پویا یه لنگه ابرو بالا انداخت .
پویا – اینم گفته که تو مهمونیا بامن میرقصید ؟ گفته دستاش تا حالا گرفتم؟
گفته عاشق بلندي موهاش بودم ؟
سرش رو کمی جلو آورد و با لبخند خاصی گفت .
پویا – بوي یکی از عطراش که محشره .
ناباور نگاهش کردم .
تیشه برداشته بود که بزنه به کدوم ریشه ؟
حس کردم صدای امیرمهدي
جدي تر شده .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem