💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 حین خوردن حواسم به همه بود و هیچکس حواسش به ما نبود ، البته باز هم غیر از زن عموش و ملیکایی که گه گاهی پر حرص نگاهمون می کرد . سعی کردم به روي خودم نیارم . خوبه که بین ملیکا و امیرمهدي چیزي نبود وگرنه حتماً خونم رو می ریخت . تازه تو دلم به پویا حق دادم که بخواد به هر طریقی بین ما رو به هم بزنه ، که اون ، من رو نامزد رسمی خودش می دونست . صداي زن عموش باعث شد نگاهش کنیم . - حالا عروسی کی هست ؟ تعجب کردم . منظورش کدوم عروسی بود ؟ نرگس ؟ اون که گفته بودن اخر شهریوره ! اما نگاهش به سمت من و امیرمهدي جوري بود که انگار میخواست مچمون رو بگیره ! چی تو فکرش بود رونمی فهمیدم ! طاهره خانوم جوابش رو داد . طاهره خانوم – کاراي خونه که تموم شه قرار بله برون می ذاریم. دو روز قبلش خبرتون می کنم به امید خدا . پس منظورش ما بودیم . با ابروهاي بالا رفته نگاه از بالا به پایین به من انداخت و دوباره مشغول خوردن شد . با صداي آقاي درستکار دست از نگاه کردنش برداشتم . - بابا جان اون دوغ رو به من می دي ؟ من رو مخاطب قرار داده بود . دوغ جلوي من بود . دست بردم و دوغ رو برداشتم و محض احترام دو دستی تحویلش دادم . من – بفرمایید . لبخندي زد . - دستت درد نکنه بابا جان . در دوغ رو باز کرد و لیوانی برداشت . وقتی لیوان پر شد گرفت طرف من . _اولین لیوان رو براي خودت ریختم بابا جان . با لبخند قدردانی لیوان رو گرفتم و " تشکر " کردم . این " بابا جان " گفتن ها و این اولین لیوان نشون دهنده ي به رسمیت شناختن من از طرف پدر امیرمهدي بود . خیلی زود دست از غذا کشیدم . بعد از اون همه روزه گرفتن و افطار و سحري که غذا از گلوم پایین نمیرفت ، کم غذا شده بودم . رو به طاهره خانوم و آقاي درستکار " دست شما درد نکنه " اي گفتم . که با اخم طاهره خانوم مواجه شدم . طاهره خانوم – تو که چیزي نخوردي مادر ؟ من – اتفاقاً زیادم خوردم ! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem