💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 و انگار گوش های من هر کلمه رو به ریه کشید و واژه ها بدون لكنت به وجودم رسوخ کرد. آروم کنارش روی تخت نشستم و سرم رو گذاشتم مابین شونه هاش . و برای لحظه ای حسرت خوردم که کاش دست هاش توان داشت برای نوازش کردنم. گوشه ی صورتش رو به سرم نزدیك کرد و همون حین "آخ "ی گفت که باعث شد سریع سربلند کنم . با نگراني پرسیدم: من –چي شد ؟ صورتش تو هم جمع شده بود و معلوم بود درد داره. امیرمهدی –دد .... ردد. سریع خودم رو جمع و جور کردم و به سمت میز کنار تخت خم شدم . کرمي که دکترش تجویز کرده بود برداشتم .باید گردنش رو مي ماساژ مي دادم . بدنش خشك بود . مامان طاهره هم که از شنیدن آخش به اتاق اومده بود کمكم کرد . امیرمهدی هم دائم لبخند مي زد . انگار حسابي به مذاقش خوش اومده بود. وقتي حالش بهتر شد ، زمان رفت روی دور تند رد شدن . حیني که خان عمو به اتاقش رفت به هوای دیدار و البته بیشتر برای حرف زدن ، من به مامان و بابا زنگ زدم و نرگس به رضا . خیلي طول نكشید که همه دور هم جمع شدیم . رضوان هم اومد . به قول خودش نمي تونست تو این لحظه ی شاد کنارم نباشه. حرف زدن امیرمهدی و خان عمو تقریباً دو ساعت طول کشید . منتظر بودیم حرفاشون تموم بشه و در اتاق باز بشه و بفهمیم پشت اون در بسته چه حرفایي با هم زدن . خان عمو که از اتاق خارج شد ، در اتاق رو هم بست 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem