💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_شصت_و_پنجم
و انگار گوش های من هر کلمه رو به ریه کشید و واژه ها بدون لكنت به وجودم رسوخ کرد.
آروم کنارش روی تخت نشستم و سرم رو گذاشتم مابین شونه هاش . و برای لحظه ای حسرت خوردم که کاش دست هاش توان داشت برای نوازش کردنم.
گوشه ی صورتش رو به سرم نزدیك کرد و همون حین "آخ "ی گفت که باعث شد سریع سربلند کنم .
با نگراني پرسیدم:
من –چي شد ؟
صورتش تو هم جمع شده بود و معلوم بود درد داره.
امیرمهدی –دد .... ردد.
سریع خودم رو جمع و جور کردم و به سمت میز کنار تخت خم شدم . کرمي که دکترش تجویز کرده بود برداشتم
.باید گردنش رو مي ماساژ مي دادم . بدنش خشك بود
.
مامان طاهره هم که از شنیدن آخش به اتاق اومده بود
کمكم کرد . امیرمهدی هم دائم لبخند مي زد . انگار حسابي
به مذاقش خوش اومده بود.
وقتي حالش بهتر شد ، زمان رفت روی دور تند رد شدن .
حیني که خان عمو به اتاقش رفت به هوای دیدار و البته
بیشتر برای حرف زدن ، من به مامان و بابا زنگ زدم و نرگس به رضا .
خیلي طول نكشید که همه دور هم جمع
شدیم . رضوان هم اومد . به قول خودش نمي تونست تو
این لحظه ی شاد کنارم نباشه.
حرف زدن امیرمهدی و خان عمو تقریباً دو ساعت طول کشید .
منتظر بودیم حرفاشون تموم بشه و در اتاق باز بشه و بفهمیم پشت اون در بسته چه حرفایي با هم زدن .
خان عمو که از اتاق خارج شد ، در اتاق رو هم بست
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem