💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_شصت_و_پنجم
.
" مواظب خودتون باشید " ي که زیر لب گفت ، پر بود از حس
دلنگرونی و شاید من دلم خواست نگاه وحرفش رو اینجوري تعبیرکنم .
چند دقیقه بعد هم خونواده ي رضوان رفتن . ولی مهرداد و رضوان شب پیش ما موندن .
زودتر از بقیه به خواب رفتم با یه ذهن درگیر و پر از سوال .
بیشتر خوابم کابوسی بود که من در اون از پویا دلیل کارش رو میپرسیدم .
و هزاران جواب بی سر و ته تحویل
می گرفتم .
با صداي رضوان چشم باز کردم .
رضوان – مارال !
مارال جان !
نگاهش کردم .
گیج و خوابالود .
لبخندي زد .
رضوان – نمی خواي بلند شی ؟
پاشو دست و صورتت رو بشور
و حاضر شو .
می خوایم بریم بیرون .
بی حوصله گفتم .
من – اول صبحی بازیت گرفته ؟
زبون روزه تو این گرما کجا بریم
رضوان – اتفاقاً الان وقته خوبیه میخوایم بریم زیارت.
با همون چشماي خمار ابرویی بالا انداختم .
من – زیارت ؟ کجا
رضوان – مامان سعیده دلش هواي شاه عبدالعظیم کرده .
چشمام رو بستم .
من – زیارت میام ولی چادر سرم نمی کنم !
رضوان – تو چادر ملی من رو بپوش .
راحت تر از چادر معمولیه .
من از مامان سعیده چادر می گیرم .
من – چادر چادره .
ملی و معمولیش فرق نداره .
روي سر من بند نمی شه .
اگر بهمون خندیدن ناراحت نشین !
رضوان – نگران نباش اگر از سرت هم بیفته رو زمین ولو نمیشه .
بلند شو دیگه .
با کشیدن لباسم ناچار ، با سنگینی بلند شدم و روي تخت نشستم .
من – آخه الان چه وقت زیارت رفتنه ؟
برگشتم نگاهش کردم ببینم عکس العملش چیه که دیدم خیره شده به
صورتم .
همونجور خیره پرسید .
رضوان – چرا پویا اون کار رو کرد ؟
اتفاق شب قبل مثل فیلم از جلوي چشمام رد شد .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_شصت_و_پنجم
و انگار گوش های من هر کلمه رو به ریه کشید و واژه ها بدون لكنت به وجودم رسوخ کرد.
آروم کنارش روی تخت نشستم و سرم رو گذاشتم مابین شونه هاش . و برای لحظه ای حسرت خوردم که کاش دست هاش توان داشت برای نوازش کردنم.
گوشه ی صورتش رو به سرم نزدیك کرد و همون حین "آخ "ی گفت که باعث شد سریع سربلند کنم .
با نگراني پرسیدم:
من –چي شد ؟
صورتش تو هم جمع شده بود و معلوم بود درد داره.
امیرمهدی –دد .... ردد.
سریع خودم رو جمع و جور کردم و به سمت میز کنار تخت خم شدم . کرمي که دکترش تجویز کرده بود برداشتم
.باید گردنش رو مي ماساژ مي دادم . بدنش خشك بود
.
مامان طاهره هم که از شنیدن آخش به اتاق اومده بود
کمكم کرد . امیرمهدی هم دائم لبخند مي زد . انگار حسابي
به مذاقش خوش اومده بود.
وقتي حالش بهتر شد ، زمان رفت روی دور تند رد شدن .
حیني که خان عمو به اتاقش رفت به هوای دیدار و البته
بیشتر برای حرف زدن ، من به مامان و بابا زنگ زدم و نرگس به رضا .
خیلي طول نكشید که همه دور هم جمع
شدیم . رضوان هم اومد . به قول خودش نمي تونست تو
این لحظه ی شاد کنارم نباشه.
حرف زدن امیرمهدی و خان عمو تقریباً دو ساعت طول کشید .
منتظر بودیم حرفاشون تموم بشه و در اتاق باز بشه و بفهمیم پشت اون در بسته چه حرفایي با هم زدن .
خان عمو که از اتاق خارج شد ، در اتاق رو هم بست
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem