eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
990 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . " مواظب خودتون باشید " ي که زیر لب گفت ، پر بود از حس دلنگرونی و شاید من دلم خواست نگاه وحرفش رو اینجوري تعبیرکنم . چند دقیقه بعد هم خونواده ي رضوان رفتن . ولی مهرداد و رضوان شب پیش ما موندن . زودتر از بقیه به خواب رفتم با یه ذهن درگیر و پر از سوال . بیشتر خوابم کابوسی بود که من در اون از پویا دلیل کارش رو میپرسیدم . و هزاران جواب بی سر و ته تحویل می گرفتم . با صداي رضوان چشم باز کردم . رضوان – مارال ! مارال جان ! نگاهش کردم . گیج و خوابالود . لبخندي زد . رضوان – نمی خواي بلند شی ؟ پاشو دست و صورتت رو بشور و حاضر شو . می خوایم بریم بیرون . بی حوصله گفتم . من – اول صبحی بازیت گرفته ؟ زبون روزه تو این گرما کجا بریم رضوان – اتفاقاً الان وقته خوبیه میخوایم بریم زیارت. با همون چشماي خمار ابرویی بالا انداختم . من – زیارت ؟ کجا رضوان – مامان سعیده دلش هواي شاه عبدالعظیم کرده . چشمام رو بستم . من – زیارت میام ولی چادر سرم نمی کنم ! رضوان – تو چادر ملی من رو بپوش . راحت تر از چادر معمولیه . من از مامان سعیده چادر می گیرم . من – چادر چادره . ملی و معمولیش فرق نداره . روي سر من بند نمی شه . اگر بهمون خندیدن ناراحت نشین ! رضوان – نگران نباش اگر از سرت هم بیفته رو زمین ولو نمیشه . بلند شو دیگه . با کشیدن لباسم ناچار ، با سنگینی بلند شدم و روي تخت نشستم . من – آخه الان چه وقت زیارت رفتنه ؟ برگشتم نگاهش کردم ببینم عکس العملش چیه که دیدم خیره شده به صورتم . همونجور خیره پرسید . رضوان – چرا پویا اون کار رو کرد ؟ اتفاق شب قبل مثل فیلم از جلوي چشمام رد شد . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 و انگار گوش های من هر کلمه رو به ریه کشید و واژه ها بدون لكنت به وجودم رسوخ کرد. آروم کنارش روی تخت نشستم و سرم رو گذاشتم مابین شونه هاش . و برای لحظه ای حسرت خوردم که کاش دست هاش توان داشت برای نوازش کردنم. گوشه ی صورتش رو به سرم نزدیك کرد و همون حین "آخ "ی گفت که باعث شد سریع سربلند کنم . با نگراني پرسیدم: من –چي شد ؟ صورتش تو هم جمع شده بود و معلوم بود درد داره. امیرمهدی –دد .... ردد. سریع خودم رو جمع و جور کردم و به سمت میز کنار تخت خم شدم . کرمي که دکترش تجویز کرده بود برداشتم .باید گردنش رو مي ماساژ مي دادم . بدنش خشك بود . مامان طاهره هم که از شنیدن آخش به اتاق اومده بود کمكم کرد . امیرمهدی هم دائم لبخند مي زد . انگار حسابي به مذاقش خوش اومده بود. وقتي حالش بهتر شد ، زمان رفت روی دور تند رد شدن . حیني که خان عمو به اتاقش رفت به هوای دیدار و البته بیشتر برای حرف زدن ، من به مامان و بابا زنگ زدم و نرگس به رضا . خیلي طول نكشید که همه دور هم جمع شدیم . رضوان هم اومد . به قول خودش نمي تونست تو این لحظه ی شاد کنارم نباشه. حرف زدن امیرمهدی و خان عمو تقریباً دو ساعت طول کشید . منتظر بودیم حرفاشون تموم بشه و در اتاق باز بشه و بفهمیم پشت اون در بسته چه حرفایي با هم زدن . خان عمو که از اتاق خارج شد ، در اتاق رو هم بست 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem