.
🔹 در راه مانده
بکار قمی نقل کرده، چهل مرتبه به حج رفتم؛ آخرین باری که میرفتم، پولم گم شد.
وارد مکه شدم، آن قدر ماندم تا مردم همه بروند تا سپس به مدینه بروم تا رسول الله صلی الله علیه و آله را زیارت کنم
و آقایم ابا الحسن موسی علیه السلام را ببینم و شاید هم مقداری کار کنم و پولی جمع کنم تا خرج راه کوفه را تهیه کنم.
راه افتادم تا به مدینه رسیدم، پیش رسول الله صلّی اللَّه علیه و آله رفتم و به ایشان سلام کردم و سپس به مصلی که کارگرها آن جا جمع میشدند رفتم.
آن جا ایستادم به امید این که خداوند برایم کاری دست و پا کند که انجامش دهم.
همان طور که ایستاده بودم، مردی آمد و کارگرها اطرافش را گرفتند.
من هم رفتم و با آنها ایستادم. او چند نفر را با خود برد و من هم به دنبال آنها رفتم و به آن مرد گفتم:
ای بنده خدا! من مردی غریب هستم، اگر صلاح میدانی، مرا هم با آنها ببر تا کاری برایت انجام دهم. گفت: اهل کوفه هستی؟ گفتم: آری. گفت: تو هم بیا.
با او رفتم تا به خانه بزرگی که جدید آن را میساختند رسیدیم. چند روزی در آن جا کار کردم و هفته ای یک بار پول میدادند.
کارگران کار نمی کردند؛ به وکیل گفتم: مرا سرکارگر کن تا هم از اینها کار بکشم و هم خودم با آنها کار کنم. گفت: تو سرکارگر باش. کار میکردم و از آنها کار هم میکشیدم.
یک روز روی نردبان ایستاده بودم که چشمم به ابا الحسن موسی علیه السّلام افتاد که میآیند و حال آن که من روی نردبانی داخل خانه بودم.
سر به جانب من بلند کرده و فرمودند: بکّار پیش ما آمده است! پایین بیا! پائین رفتم؛ مرا کناری بردند و به من فرمودند: این جا چه میکنی؟
عرض کردم: فدایتان شوم! تمام خرجی من از بین رفت، در مکه ماندم تا مردم بروند، بعد به مدینه آمدم و به مصلی رفتم و گفتم: کاری پیدا میکنم، آن جا ایستاده بودم که وکیل شما آمد و چند نفر را برد و از او درخواست کردم به من هم کار بدهد.
حضرت به من فرمودند: امروز را کار کن.
فردایش روزی بود که پول میدادند، امام آمد و بر در خانه نشست، وکیل یکی یکی کارگرها را صدا میزد و پول آنها را میداد هر وقت به من نزدیک میشد، با دست اشاره میکردند که منتظر باش!
وقتی همه رفتند فرمودند: جلو بیا! نزدیک رفتم و کیسه ای که در آن پانزده دینار بود به من دادند و فرمودند: بگیر! این خرج سفرت تا کوفه.
سپس فرمودند: فردا حرکت کن! عرض کردم: چشم فدایتان شوم! نتوانستم موهبت ایشان را رد کنم. حضرت رفتند.
چیزی نگذشت که پیکشان آمد و گفت: ابا الحسن علیه السلام فرمودند: فردا قبل از این که بروی پیش من بیا.
فردا که شد به محضر ایشان رفتم؛ فرمودند همین الان حرکت کن تا به فید (منزلی است در نیمه راه مکه به کوفه) برسی. در آن جا به گروهی برمی خوری که به سمت کوفه میروند، این نامه را بگیر و به علی بن ابی حمزه بده.
حرکت کردم، به خدا قسم تا به فید برسم، یک نفر را هم ندیدم. به آن جا که رسیدم گروهی آماده بودند فردا به طرف کوفه حرکت کنند، یک شتر خریدم و با آنها همسفر شدم.
شب هنگام وارد کوفه شدم، با خود گفتم: امشب به خانهام میروم و میخوابم و فردا صبح نامه مولایم را به علی بن ابی حمزه میرسانم. به منزلم رفتم، باخبر شدم چند روز قبل دزد به دکانم زده است.
فردا پس از نماز صبح نشسته بودم و به چیزهایی که از دکانم برده بودند میاندیشیدم که دیدم کسی در خانه را میزند، بیرون آمدم و دیدم علی بن ابی حمزه است.
معانقه کردیم و به من سلام کرد و گفت: ای بکار! نامه آقایم را بیاور! گفتم: بسیار خوب همین الان میخواستم خدمت شما برسم. گفت: بیاور! میدانم دیشب رسیدی.
نامه را بیرون آوردم و به او دادم؛ گرفت و بوسید روی چشمانش نهاد و گریه کرد. گفتم: چرا گریه میکنی؟ گفت: به جهت اشتیاقی که به آقایم دارم.
نامه را گشود و خواند، بعد سرش را بلند کرد و گفت: ای بکار دزد به تو زده است. گفتم: آری. گفت: هر چه در دکان داشتی را برداشته اند. گفتم: آری.
گفت: خدا عوضش را برایت رسانده است؛ مولای من و تو به من امر کرده زیانی که به تو رسیده را جبران کنم و چهل دینار به تو بدهم.
وقتی قیمت آن چه برده بودند را برآورد کردم، چهل دینار میشد. نامه را در مقابل من گشود، در آن نوشته بود: به بکار قیمت آن چه از دکان او دزدیده اند، یعنی چهل دینار، بده.
📔 بحار الأنوار: ج۴۸، ص۶۴
#امام_کاظم #داستان_بلند
🔰
@DastanShia