eitaa logo
🇵🇸 هیأت جوانان بنی هاشم مشهد مقدس
376 دنبال‌کننده
5هزار عکس
3.3هزار ویدیو
46 فایل
" بسم الله الرحمن الرحیم " 🔰 کانال اطلاع رسانی و انتشار تصاویر مراسمات مذهبی 🏴 هیأت جوانان بنی هاشم ( مشهد مقدس ) تأسیس ۱۳۸۳ ه . ش 👤 پاسخگوئی هیأت ٠٩١٥٩٠٦٣٢٥٠ ٠٩١٥١١٦٠٩٢٢
مشاهده در ایتا
دانلود
. ✨ وعدهٔ بهشت علی بن ابی حمزه گفت: مرا دوستی بود که در دستگاه بنی امیه بود، به من گفت که برایم از امام صادق (علیه السلام) اجازۀ ملاقات بگیر، من هم از آن حضرت اجازه گرفتم. چون خدمت حضرت وارد شد، سلام کرد و نشست. پس گفت: قربانت شوم من در دستگاه آنها بودم و مال بسیاری از دنیای آنها به دست آوردم و در تحصیل آن از حرام پروائی نداشتم. امام فرمود: اگر بنی امیه برای خودشان منشی و مأمور مالیات و کسانی را که در دفاع از آنها جنگ کنند و کسانی را که در جماعت آنها حاضر شوند، پیدا نمی‌کردند، آنها هرگز حق ما را از ما نمی‌توانستند سلب کنند. اگر مردم آنها و اموالشان را به خودشان وا می‌گذاشتند، چیزی پیدا نمی کردند جز آن را که به دستشان می‌رسید (و بر اموال مردم تسلط پیدا نمی‌کردند). آن مرد عرض کرد: قربانت شوم از برای من راه نجاتی هست؟ حضرت فرمود: اگر برایت بگویم عمل می‌کنی؟ عرض کرد: بلی. فرمود آنچه را که از دستگاه آنها کسب کرده‌ای، همه را جدا ساز و هر کدام که صاحبش را می‌شناسی آنرا به او پس بده، و هر کدام را که صاحبش را نمی‌شناسی مالش را صدقه بده و من دربارۀ تو بهشت را ضامن می‌شوم. راوی گفت: جوان، مدت طولانی سر به زیر انداخت. سپس گفت: عمل می‌کنم قربانت شوم. ابن ابی حمزه گفت جوان با ما به کوفه برگشت و چیزی در روی زمین نگذاشت جز اینکه آن را از ملکش خارج کرد. حتی لباسهائی که داشت. ما در بین خودمان از برایش کمک هرینه‌ای تعیین کردیم و لباس خریداری نموده و خرجی برای او فرستادیم. چند ماه بیش نگذشت که جوان بیمار شد. ما او را عیادت کردیم و به بالینش رفتم و او در حال جان دادن بود. چشمانش را گشود و گفت: به خدا که صاحب و آقای تو دربارۀ من به وعده‌اش وفا کرد. پس از دنیا رفت و ما او را دفن کردیم. چون از کوفه بیرون شدم و خدمت امام صادق (علیه السلام) رسیدم تا چشم ایشان به من افتاد فرمود: ای علی به خدا که ما دربارۀ دوست تو به وعدۀ خومان وفا کردیم. عرض کردم: راست فرمودی، قربانت شوم او به هنگام مرگ از برای من چنین گفت. 📔 بحار الأنوار، ج۴٧، ص١٣٨ 🔰 @DastanShia
. 🔹 در راه مانده بکار قمی نقل کرده، چهل مرتبه به حج رفتم؛ آخرین باری که می‌رفتم، پولم گم شد. وارد مکه شدم، آن قدر ماندم تا مردم همه بروند تا سپس به مدینه بروم تا رسول الله صلی الله علیه و آله را زیارت کنم و آقایم ابا الحسن موسی علیه السلام را ببینم و شاید هم مقداری کار کنم و پولی جمع کنم تا خرج راه کوفه را تهیه کنم. راه افتادم تا به مدینه رسیدم، پیش رسول الله صلّی اللَّه علیه و آله رفتم و به ایشان سلام کردم و سپس به مصلی که کارگرها آن جا جمع می‌شدند رفتم. آن جا ایستادم به امید این که خداوند برایم کاری دست و پا کند که انجامش دهم. همان طور که ایستاده بودم، مردی آمد و کارگرها اطرافش را گرفتند. من هم رفتم و با آن‌ها ایستادم. او چند نفر را با خود برد و من هم به دنبال آن‌ها رفتم و به آن مرد گفتم: ای بنده خدا! من مردی غریب هستم، اگر صلاح می‌دانی، مرا هم با آن‌ها ببر تا کاری برایت انجام دهم. گفت: اهل کوفه هستی؟ گفتم: آری. گفت: تو هم بیا. با او رفتم تا به خانه بزرگی که جدید آن را می‌ساختند رسیدیم. چند روزی در آن جا کار کردم و هفته ای یک بار پول می‌دادند. کارگران کار نمی کردند؛ به وکیل گفتم: مرا سرکارگر کن تا هم از این‌ها کار بکشم و هم خودم با آن‌ها کار کنم. گفت: تو سرکارگر باش. کار می‌کردم و از آن‌ها کار هم می‌کشیدم. یک روز روی نردبان ایستاده بودم که چشمم به ابا الحسن موسی علیه السّلام افتاد که می‌آیند و حال آن که من روی نردبانی داخل خانه بودم. سر به جانب من بلند کرده و فرمودند: بکّار پیش ما آمده است! پایین بیا! پائین رفتم؛ مرا کناری بردند و به من فرمودند: این جا چه می‌کنی؟ عرض کردم: فدایتان شوم! تمام خرجی من از بین رفت، در مکه ماندم تا مردم بروند، بعد به مدینه آمدم و به مصلی رفتم و گفتم: کاری پیدا می‌کنم، آن جا ایستاده بودم که وکیل شما آمد و چند نفر را برد و از او درخواست کردم به من هم کار بدهد. حضرت به من فرمودند: امروز را کار کن. فردایش روزی بود که پول می‌دادند، امام آمد و بر در خانه نشست، وکیل یکی یکی کارگرها را صدا می‌زد و پول آن‌ها را می‌داد هر وقت به من نزدیک می‌شد، با دست اشاره می‌کردند که منتظر باش! وقتی همه رفتند فرمودند: جلو بیا! نزدیک رفتم و کیسه ای که در آن پانزده دینار بود به من دادند و فرمودند: بگیر! این خرج سفرت تا کوفه. سپس فرمودند: فردا حرکت کن! عرض کردم: چشم فدایتان شوم! نتوانستم موهبت ایشان را رد کنم. حضرت رفتند. چیزی نگذشت که پیکشان آمد و گفت: ابا الحسن علیه السلام فرمودند: فردا قبل از این که بروی پیش من بیا. فردا که شد به محضر ایشان رفتم؛ فرمودند همین الان حرکت کن تا به فید (منزلی است در نیمه راه مکه به کوفه) برسی. در آن جا به گروهی برمی خوری که به سمت کوفه می‌روند، این نامه را بگیر و به علی بن ابی حمزه بده. حرکت کردم، به خدا قسم تا به فید برسم، یک نفر را هم ندیدم. به آن جا که رسیدم گروهی آماده بودند فردا به طرف کوفه حرکت کنند، یک شتر خریدم و با آن‌ها همسفر شدم. شب هنگام وارد کوفه شدم، با خود گفتم: امشب به خانه‌ام می‌روم و می‌خوابم و فردا صبح نامه مولایم را به علی بن ابی حمزه می‌رسانم. به منزلم رفتم، باخبر شدم چند روز قبل دزد به دکانم زده است. فردا پس از نماز صبح نشسته بودم و به چیزهایی که از دکانم برده بودند می‌اندیشیدم که دیدم کسی در خانه را می‌زند، بیرون آمدم و دیدم علی بن ابی حمزه است. معانقه کردیم و به من سلام کرد و گفت: ای بکار! نامه آقایم را بیاور! گفتم: بسیار خوب همین الان می‌خواستم خدمت شما برسم. گفت: بیاور! می‌دانم دیشب رسیدی. نامه را بیرون آوردم و به او دادم؛ گرفت و بوسید روی چشمانش نهاد و گریه کرد. گفتم: چرا گریه می‌کنی؟ گفت: به جهت اشتیاقی که به آقایم دارم. نامه را گشود و خواند، بعد سرش را بلند کرد و گفت: ای بکار دزد به تو زده است. گفتم: آری. گفت: هر چه در دکان داشتی را برداشته اند. گفتم: آری. گفت: خدا عوضش را برایت رسانده است؛ مولای من و تو به من امر کرده زیانی که به تو رسیده را جبران کنم و چهل دینار به تو بدهم. وقتی قیمت آن چه برده بودند را برآورد کردم، چهل دینار می‌شد. نامه را در مقابل من گشود، در آن نوشته بود: به بکار قیمت آن چه از دکان او دزدیده اند، یعنی چهل دینار، بده. 📔 بحار الأنوار: ج۴۸، ص۶۴ 🔰 @DastanShia
. ✨ جوان و پرسش از پاداش رزمندگان هنگامی که امیرالمؤمنین علی علیه السلام برای تشویق مردم به جهاد سخنرانی می‌کرد، جوانی گفت: ای امیرالمؤمنین! مرا از برتری جنگ جویان راه خدا آگاه کن. علی علیه السلام فرمود: من پشت سر رسول خدا صلی الله علیه و آله بر شتر غضبای ایشان سوار بودم؛ در حالی که از غزوه ذات السلاسل بر می‌گشتیم. پس من از پیامبر همان چیزی را پرسیدم که تو از من پرسیدی. رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: همانا جنگ جویان هنگامی که برای جنگ آماده می‌شوند، خداوند بزرگ رهایی از آتش را به ایشان می‌بخشد. وقتی خود را با وسایل نظامی آماده جنگ می‌کنند، خداوند در برابر فرشتگان به آنان افتخار می‌کند. هم چنین به هنگام خداحافظی با خانواده‌های خود، دیوارِ خانه برای آنان می‌گرید و از گناهان پاک می‌شوند. هم چنین خداوند برای هر رزمنده چهل هزار فرشته می‌گمارد تا از هر سو، او را محافظت کنند. افزون بر این، برای هر عمل نیک او دو برابر پاداش داده می‌شود و هر روز برای او عبادت هزار مرد، نوشته می‌شود و هنگامی که در برابر دشمن می‌ایستند، دانشمندان اندازه پاداش الهی ایشان را نمی توانند دریابند. هنگام درگیری با دشمن فرشتگان بالهای خود را بر ایشان می‌گسترانند و از خداوند برای آنان طلب پیروزی و پایداری می‌کنند. در این حال، ندادهنده‌ای ندا می‌دهد که بهشت زیر سایه شمشیرهاست. پس ضربه و زخم برای شهید، از نوشیدن آب خنک، در یک روز تابستانی آسان‌تر می‌شود. پس در هنگام ضربه خوردن و لحظه‌ای که بدنش هنوز بر زمین نیفتاده است، خداوند مهربان، همسری بهشتی برای او بر می‌انگیزد. هنگامی که جسمش به زمین افتاد، زمین به او می‌گوید: مرحبا به روح پاکی که از بدن پاک جدا شد. تو را به چیزهایی بشارت می‌دهم که نه چشمی دیده، نه گوشی شنیده و نه قلب بشری آن را درک کرده است. خداوند نیز می‌فرماید: من در میان خانواده‌اش جانشین او هستم. پس سوگند به کسی که جانم در دست اوست، اگر پیامبران در قیامت شهیدی را ببینند، برای درخشندگی و مقام آنان، از مرکب خود پیاده می‌شوند تا این که به سوی سُفره‌هایی از جواهر حرکت می‌کنند و می‌نشینند. و افزون بر آن، هر شیهد در قیامت، هفتاد هزار نفر از خویشاوندان و همسایگانش را شفاعت می‌کند. 📔 بحار الأنوار: ج۱۰۰، ص۱۲ 🔰 @DastanShia
🔺 مگر فراموش کرده اید که وقتی عمرو بن معدی کرب زبیدی وارد میدان شد چنان با تکبر و خود خواهی دامن بر زمین می‌کشید و گام بر می‌داشت که مردم از دیدن قیافه او از ترس درهم فرو رفته، جا به جا می‌شدند. علی چون شاهینی که شکار خود را در نظر گرفته و یا چون سنگ تیزی که از فلاخن به هدف پرتاب گردد، چنان بر او پرید و او را در پنجه مردانه اش گرفت، مانند بازی شکاری که در چنگال خود کبوتری را بگیرد. او را پیش پیامبر خدا صلی الله علیه و آله آورد، چون شتری رمیده که با زور او را بکشند. چشمانش اشک آلوده و دماغش از خشم می‌لرزید و قلبش می‌تپید. تنها همین مبارزه با عمر معدی کرب و عمرو بن عبدود نبود. بسیار از اوقات بود که با دلی پاک و قلبی مملو از ایمان به صفوف مشرکین چنان حمله می‌کرد که دیگران در این موقع از ترس فرار می‌کردند و چون جنگجوی بی ساز و برگی که از دم شمشیر دشمن بگریزد، به گوشه ای پناه می‌بردند. به شما بگویم که علی گرفتار اراذل و اوباشی بود که پیکره آنها از مردانی هرزه و بی بندوبار در دامن زنانی هر جایی و هوسران پروریده شده بود. اما تمام آنها برای علی چون آن گیاه هرزه ای بودند که با نیش داس آنها را بدروند. آیا باید چون علی را هجو گفت! با آن عزم استوار و ایمان راستین و شمشیر قاطع؟ به واقع سزاوار هجو کسی است که جویای هجو علی است و به ناحق مقام خلافت را گرفته و دست بستگان پیامبر را کوتاه کرده. با اینکه آنها ناظر حیف و میل حق خویش هستند، همچون عقرب گزیده ای که نتواند درد خویش را اظهار کند. بالاخره یکی پس از دیگری با گوی خلافت به بازی مشغول شدند و این مقام را هر نابکاری به ناحق صاحب شد که جز شکست و زبونی مردم و ستم و خواری ملت کاری از پیش نبرد. اگر این مقام را به رهبر واقعی و صحرای بی پایان علم و وزیر با ارزش پیامبر می‌سپردند، می‌دیدند چگونه قیام به امر رهبری می‌کند و حق هر کس و هر چیز را چگونه می‌دهد، افسوس که از فرصت استفاده کردند و به جای آن برای خویش غم و اندوه ابد و ندامت همیشگی خریدند. راوی می‌گوید: چنان چهره ولید درهم شد و رنگش تغییر کرد که از ناراحتی آب دهان در گلویش گرفت؛ چشمانش چنان قرمز شده بود که گویی دانه انار در آن چکانده اند. یکی از حاضرین به آن عرب اشاره نمود که هر چه زودتر فرار نماید زیرا نیک می‌دانست ولید او را خواهد کشت. مرد عرب از بارگاه خارج شد. جلوی درب به چند نفری برخورد که می‌خواستند پیش ولید بروند. به یکی از آنها گفت، ممکن است این لباسهای زردم را با لباسهای سیاه تو عوض کنم، در ضمن از جایزه ای که گرفته‌ام به تو نیز سهمی بدهم؟ آن مرد پذیرفت. مرد عرب جامه او را گرفته، بر مرکب خویش سوار شد و بیابان بی پایان را در پیش گرفت. مردی که لباس عرب را پوشیده بود گرفتار شد؛ گردن او را زدند و پیش ولید آوردند. ولید دقت کرده گفت، این آن مرد نیست، بروید او را پیدا کنید. چابک سواران از پی او رفتند. بعد از طی مسافت زیادی به او رسیدند. همین که مرد عرب آنها را دید، دست به چله کمان برد. هر سواری را با یک تیر نشانه می‌گرفت تا این که بالاخره چهل نفر از آنها را کشت؛ بقیه فرار نموده پیش ولید آمدند و جریان را گزارش کردند. از شنیدن این خبر، ولید یک شبانه روز بی هوش بود. بعد از به هوش آمدن، گفتند: تو را چه می‌شود؟ گفت: به واسطه دست نیافتن بر آن مرد عرب، احساس یک ناراحتی می‌کنم که مانند کوه دلم را گرفته! بارک الله به او. 📔 بحارالانوار: ج۴۶، ص۳۲۳ 🔰 @DastanShia
. 💠 سجدهٔ شکر امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب علیهما السّلام روایت کرد که رسول خدا صَلی الله علیهِ و آله او را به مأموریتی فرستاد و علی علیه السّلام با همه رنج و مشقّتی که در این مأموریت کشید، به نحو أحسن از عهده آن برآمد، و چون بازگشت، به مسجد رفت در حالی که پیامبر از خانه برای نماز بیرون می‌رفت و امیرالمؤمنین با رسول خدا صَلی الله علیهِ و آله نماز گذارد و چون از نماز فارغ گشت به حضور پیامبر رسید و پیامبر او را در آغوش کشید و از مأموریتش و اینکه چه کرده، سؤال فرمود. علی علیه السّلام شروع کرد به گزارش دادن در حالی که لحظه به لحظه شادمانی در چهره رسول خدا صَلی الله علیهِ و آله از شنیدن گزارش نمایان تر می‌شد؛ و چون گزارش به پایان رسید، رسول خدا صَلی الله علیهِ و آله به وی فرمود: یا أبا الحسن! دوست داری تو را بشارتی دهم؟ علی علیه السّلام گفت: پدر و مادرم فدایت چه بشارت‌ها که به من نداده اید! پیامبر فرمود: جبرئیل هنگام غروب آفتاب بر من نازل شد و به من گفت: یا محمّد، این پسر عمّ تو علی است که دارد بر تو وارد می‌شود و خداوند متعال به دست او مسلمانان را خیر بسیار نصیب فرمود و در این مأموریت چنین و چنان کرد و همان چیزهایی که در گزارشت عرضه کردی برایم نقل کرد. سپس به من گفت: یا محمّد، هر که ولایت وزیر تو در زمان حیاتت و وصیّ تو بعد از وفاتت علی را بپذیرد، نجات می‌یابد و علی به تو نجات می‌یابد و تو به خداوند عزّوجل؛ ای محمد، خداوند تو را سرور پیامبران و علی را سرور اوصیا و بهترین آنها قرار داد و إمامان را از نسل شما دو نفر قرار داد تا آن زمان که زمین و هر آنچه در آن است را به ارث برند. پس امیرالمؤمنین علی علیه السّلام سجده شکر گزارد. 📔 بحار الأنوار: ج۳۵،ص۲۷ 🔰 @DastanShia
. ✨ قبل از خلقت آدم (ع) ابن عباس گفت: در حضور رسول خدا صَلی الله علیه و آله بودیم که علی بن ابی طالب علیهما السلام آمد. چون نگاه پیامبر صَلی الله علیهِ و آله بر وی افتاد به رویش لبخند زده و فرمود: مرحبا به کسی که خداوند او را چهل هزار سال قبل از آدم (علیه السلام) آفرید. عرض کردم: یا رسول الله، مگر فرزند پیش از پدر هم متولّد می‌شود؟ فرمود: بلی، خداوند متعال مرا آفرید و علی را پیش از خلقت آدم در مدتی که گفتم آفرید. او نوری را خلق کرد و سپس آن را دو نیمه ساخت سپس قبل از خلق هرچیز مرا از یک نصف و علی را از نصف دیگر به وجود آورد، سپس اشیاء را آفرید و همه جا تاریک بود پس خداوند آنها را از نور من و علی روشن ساخت آنگاه ما را سمت راست عرش قرار داد. سپس فرشتگان را خلق کرد پس ما «لَا إلَه إلاّ الله» سر دادیم و فرشتگان نیز تهلیل گفتند و تکبیر گفتیم و فرشتگان نیز تکبیر گفتند. آن‌ها این کارها را از من و علی آموختند. این بر علم سابق خدا گذشته بود که دوستدار من و علی به جهنّم نمی رود کما اینکه دشمن من و علی به بهشت نمی رود. هیچ شیعه ای از شیعیان علی یافت نمی شود مگر اینکه پدر و مادرش پاک و طاهر باشند و تقیّ و نقّی و مؤمن به خدا! آنها پروردگارشان را نیک می‌شناسند و هم چنین پیامبر و وصیّشان علی علیه السّلام و دخترم زهرا و بعد از او حسن و حسین و إمامان دیگر که فرزندان حسین (علیهم السلام) هستند. عرض کردم: یا رسول الله، این إمامان چه کسانی هستند؟ فرمود: یازده نفر از نسل من که پدرشان علی بن ابی طالب است. سپس پیامبر صَلی الله علیهِ و آله ادامه داد: سپاس خداوندی را که محبت علی و ایمان را سبب یکدیگر قرار داد. 📔 بحار الأنوار: ج۳۵، ص۳۰ 🔰 @DastanShia
. 🔸 هشام و فرزدق هشام بن عبدالملک ، با آنکه مقام ولایت عهدی داشت ، و آن روزگار - یعنی دهه اول قرن دوم هجری - از اوقاتی بود که حکومت اموی به اوج قدرت‌ خود رسیده بود ، هر چه خواست بعد از طواف کعبه ، خود را به حجر الاسود برساند و با دست خود آن را لمس کند میسر نشد. مردم همه یکنوع‌ جامه ساده که جامه احرام بود پوشیده بودند ، یکنوع سخن که ذکر خدا بود به‌ زبان داشتند ، یکنوع عمل می‌کردند . چنان در احساسات پاک خود غرق بودند که نمی‌توانستند درباره شخصیت دنیایی هشام و مقام اجتماعی او بیندیشند . افراد و اشخاصی که او از شام با خود آورده بود تا حرمت و حشمت او را حفظ کنند ، در مقابل ابهت وعظمت معنوی عمل حج ناچیز به نظر می‌رسیدند . هشام هر چه کرد خود را به حجر الاسود برساند ، و طبق آداب حج ، آن را لمس کند ، به علت کثرت و ازدحام مردم میسر نشد . ناچار برگشت ، و در جای بلندی برایش کرسی گذاشتند او از بالای آن کرسی ، به تماشای‌ جمعیت پرداخت . شامیانی که همراهش آمده بودند دورش را گرفتند . آنها نیز به تماشای منظره پر ازدحام جمعیت پرداختند . در این میان ، مردی ظاهر شد در سیمای پرهیزکاران . او نیز مانند همه‌ یک جامه ساده بیشتر به تن نداشت . آثار عبادت و بندگی خدا بر چهره‌اش‌ نمودار بود . اول رفت و به دور کعبه طواف کرد . بعد با قیافه‌ای آرام و قدمهایی مطمئن ، به طرف حجر الاسود آمد . جمعیت با همه ازدحامی که بود ، همینکه او را دیدند فورا کوچه دادند ، و او خود را به حجر الاسود نزدیک‌ ساخت . شامیان که این منظره را دیدند ، و قبلا دیده بودند که مقام ولایت‌ عهد با آن اهمیت موفق نشده بود که خود را به حجر الاسود نزدیک کند ، چشمهاشان خیره شد و غرق در تعجب گشتند . یکی از آنها از خود هشام پرسید : این شخص کیست‌ ؟ هشام با آنکه کاملا می‌شناخت که این شخص ، علی بن الحسین زین‌ العابدين (علیه السلام) است ، خود را به ناشناسی زد و گفت : نمی‌شناسم. در این هنگام چه کسی بود ، از ترس هشام که از شمشیرش خون می‌چکید ، جرأت به خود داده او را معرفی کند ؟! ولی در همین وقت ، همام بن غالب‌ معروف به فرزدق ، شاعر زبردست و توانای عرب ، با آنکه به واسطه‌ کار و شغل و هنر مخصوصش بیش از هر کس دیگر می‌بایست حرمت و حشمت‌ هشام را حفظ کند ، چنان وجدانش تحریک شد و احساساتش به جوش آمد که‌ فورا گفت : لکن من او را می‌شناسم؛ و به معرفی ساده قناعت نکرد ، برروی بلندی ایستاده قصیده‌ای که از شاهکارهای ادبیات عرب است ، و فقط در مواقع حساس پر از هیجان ، که روح شاعر مثل دریا موج بزند می‌تواند چنان سخنی ابداع شود، بالبدیهه سرود و انشاء کرد . در ضمن اشعارش چنین گفت : این شخص کسی است که تمام سنگریزه‌های سرزمین بطحا او را می‌شناسند ، این کعبه او را می‌شناسد ، زمین حرم و زمین خارج حرم او را می‌شناسند. این فرزند بهترین بندگان خداست ، این است آن پرهیزکار پاک پاکیزه‌ مشهور. این که تو می‌گویی او را نمی‌شناسم ، زیانی به او نمی‌رساند ، اگر تو یک نفر ، فرضاً ، نشناسی ، عرب و عجم او را می‌شناسند. هشام از شنیدن این قصیده ، و این منطق ، و این بیان ، از خشم و غضب‌ آتش گرفت ، و دستور داد مستمری فرزدق را از بیت المال قطع کردند ، و خودش را در "عسفان" بین مکه و مدینه زندانی کردند . ولی فرزدق هیچ اهمیتی به این حوادث - که در نتیجه شجاعت‌ در اظهار عقیده برایش پیش آمده بود - نداد ، نه به قطع حقوق و مستمری‌ اهمیت داد و نه به زندانی شدن . و در همان زندان نیز با انشاء اشعار آبدار از هجو و انتقاد هشام خودداری نمی‌کرد . علی بن الحسین علیه‌السلام مبلغی پول برای فرزدق - که راه در آمدش بسته شده‌ بود - به زندان فرستاد . فرزدق از قبول آن امتناع کرد و گفت : من آن‌ قصیده را فقط در راه عقیده و ایمان ، و برای خدا انشاء کردم ، و میل‌ ندارم در مقابل آن پولی دریافت دارم . بار دوم علی بن الحسین علیه السلام ، آن‌ پول را برای فرزدق فرستاد ، و پیغام داد به او که : خداوند خودش از نیت و قصد تو آگاه است ، و تو را مطابق همان نیت و قصدت پاداش نیک‌ خواهد داد ، تو اگر این کمک را بپذیری به اجر و پاداش تو در نزد خدا زیان نمی‌رساند. فرزدق کمک امام را پذیرفت. 📔 بحار الأنوار: ج١١، ص٣۶ 🔰 @DastanShia
🔻 وقتی اولین بار خانه کعبه را دیدم، به طوری متحول شدم که تا به آن موقع این طور منقلب نشده بودم. تمام وجودم می لرزید و بی اختیار اشک می ریختم و گریه می کردم. روز عرفه که به صحرای عرفات رفتیم، تراکم جمعیت آن چنان بود که گویا قیامت برپا شده و مردم در صحرای محشر جمع شده بودند. ناگهان در آن شلوغی جمعیت متوجه شدم که کاروانم را گم کرده ام، هوا خیلی گرم بود و من طاقت آن همه گرما را نداشتم، سیل جمعیت مرا به این سو و آن سو می برد، حیران و سرگردان، کسی هم زبانم را نمی فهمید، از دور چادرهایی را شبیه به چادرهای کاروان لندن می دیدم، با سرعت به طرف آن ها می رفتم، ولی وقتی نزدیک می شدم متوجه می شدم که اشتباه کرده ام. خیلی خسته شدم، واقعاً نمی دانستم چه کنم. دیگر نزدیک غروب بود که گوشه ای نشستم و شروع کردم به گریه کردن، گفتم خدایا خودت به فریادم برس! در همین لحظه دیدم جوانی خوش سیما به طرف من می آید. جمعیت را کنار زد و به من رسید. چهره اش چنان جذاب و دلربا بود که تمام غم و ناراحتی خود را فراموش کردم. وقتی به من رسید با جملاتی شمرده و با لهجه انگلیسی فصیح به من گفت: «راه را گم کرده ای؟ بیا تا من قافله ات را به تو نشان دهم.» او مرا راهنمایی کرد و چند قدمی بر نداشته بودیم که با چشم خود «کاروان لندن» را دیدم! خیلی تعجب کردم که به این زودی مرا به کاروانم رسانده است. از او حسابی تشکر کردم و موقع خداحافظی به من گفت: «به شوهرت سلام مرا برسان». من بی اختیار پرسیدم: «بگویم چه کسی سلام رسانده؟» او گفت: «بگو آن آخرین امام و آن منجی آخرالزمان که تو در رمز و راز عمر بلندش سرگردانی! من همانم که تو سرگشته او شده ای!» تا به خودم آمدم دیگر آن آقا را ندیدم و هر چه جستجو کردم، پیدایش نکردم. آنجا بود که متوجه شدم امام زمان عزیزم را ملاقات کرده ام و به این وسیله طول عمر حضرت نیز برایم یقینی شد. از آن سال به بعد ایام محرم، روز عرفه، نیمه شعبان و یا هر مناسبت دیگری که می رسید من و شوهرم عاشقانه و به عشق آن حضرت خدمتش را می کنیم و آرزوی ما دیدن دوباره اوست.» 📔 ملاقات با امام زمان در عصر حاضر، ابوالفضل سبزی 🔰 @DastanShia
🔻 همه شگفت زده شدند، از او پرسیدند: این همه پول را از کجا آورده ای؟ در پاسخ گفت: وقتی آن راهزن از همه شما پول گرفت و سپس مطمئن و آرام خواست از ماشین پیاده شود، بی سر و صدا جیب او را زدم، او پیاده شد، و ماشین هم به سرعت به حرکت آمد و از منطقه دور گشت تا به اینجا رسید، این پولهایی که به شما دادم پول خود شماست. او می‌گوید: بلند بلند گریستم، ابراهیم به من گفت: پول تو را هم که برگرداندم، چرا گریه می‌کنی؟ خوابم را که در سه شب پی در پی دیده بودم برای او گفتم و اعلام کردم من از فلسفه خواب بی خبر بودم تا الآن فهمیدم که دعوت حضرت رضا از تو بدون دلیل نبوده، امام علیه السلام می‌خواست به وسیله تو این خطر را از ما دور کند. حال ابراهیم عوض شد، انقلاب شدیدی به او دست داد، به شدت گریست، این حال تا رسیدن به تپّه سلام جایی که برق گنبد بارگاه ملکوتی حضرت رضا علیه السلام دیده مسافران را روشن می‌کند ادامه داشت، در آنجا گفت: زنجیری به گردن من بیندازید، مرا تا نزدیک صحن به این صورت ببرید، چون پیاده شدیم مرا به جانب حرم به همین حال حرکت دهید. آنچه می‌خواست انجام دادیم. تا در مشهد بودیم همین حال تواضع و خضوع را داشت، توبه عجیبی کرد، پول پیرزن ناشناس را در ضریح مطهر انداخت، امام را شفیع خود قرار داد تا گناهان گذشته اش بخشیده شود، همه مسافران کاروان به او غبطه می‌خوردند. سفر در حال خوشی پایان یافت، همه به ارومیه برگشتیم ولی آن تائب باارزش، مقیم کوی یار شد! 📔 عبرت آموز (حسین انصاریان): ص۱۲۳ 🔰 @DastanShia
. 💠 آنچه صلاح است، باید خواست! مرحوم آقای سید عبداللّه بلادی، ساکن بوشهر فرمود وقتی یکی از علمای اصفهان با جمعی به قصد تشرف به مکه معظمه و حج خانه خدا از اصفهان حرکت کردند و به بوشهر وارد شدند تا از طریق دریا مشرف شوند، پس از ورود آنها از طرف سفارت انگلیس سخت جلوگیری کردند و گذرنامه‌ها را ویزا نکردند و اجازه سوار شدن به کشتی به آنها ندادند و آنچه من و دیگران سعی کردیم فایده نبخشید. آن شیخ اصفهانی و رفقایش سخت پریشان شدند و می‌گفتند مدتها زحمت کشیدیم و تدارک سفر مکه دیدیم و قریب یک ماه در راه صدمه‌ها دیدیم، (چون در آن زمان قافله از اصفهان تا شیراز هفده روز و از شیراز تا بوشهر ده روز در راه بود) و ما نمی‌توانیم مراجعت کنیم. آقای بلادی مرحوم فرمود چون شدت اضطراب شیخ را دیدم، برایش دلسوزی کردم و برای اینکه مشغول و مأنوس شود، مسجد خود را در اختیارش گزارده و خواهش کردم در آنجا نماز جماعت بخواند و به منبر رود، قبول کرد و شبها بعد از نماز، منبر می‌رفت، پس خودش روی منبر و رفقایش در مجلس با دل سوخته، خدا را می‌خواندند و ختمِ (اَمَّنْ یُجیبُ) و توسل به حضرت سیدالشهداء علیه السلام می‌نمودند، به طوری که صدای ضجّه و ناله ایشان هر شنونده‌ای را منقلب می‌ساخت. پس از چند شب که با این حالت پریشانی خدا را می‌خواندند و می‌گفتند ما نمی‌توانیم برگردیم و باید ما را به مقصد برسانی، ناگاه روزی ابتداءً از طرف کنسولگری انگلیس دنبال آنها آمدند و گفتند بیایید تا به شما اجازه خروج داده شود. همه با خوشحالی رفتند و اجازه گرفتند و حرکت کردند. پس از چند ماه روزی در کنار دریا می‌گذشتم، یک نفر ژولیده و بدحال را دیدم. به نظرم آشنا آمد از او پرسیدم تو اصفهانی نیستی که چندی قبل همراه فلان اینجا آمدید و به مکه رفتید؟ گفت بلی. حال شیخ و همراهانش را پرسیدم، گریه زیادی کرد و گفت: اولاً در راه دچار دزدان شدیم و تمام اموال ما را بردند و بعد گرفتار مرض شده همه تلف شدند و تنها من از آنها باقیمانده و برگشتم با این حالی که می‌بینی. آقای بلادی فرمود دانستم سر اینکه حاجت آنها برآورده نمی‌شد چه بود و چون اصرار را از حد گذرانیدند به آنها داده شد ولی به ضررشان تمام گردید. خداوند متعال در قرآن مجید می‌فرماید: «عَسی اَنْ تَکْرَهُوا شیئاً وهو خَیْرٌ لَکُمْ وَعَسی اَنْ تُحِبُّوا شْیاءً وَهُو شَرُّ لَکُمْ وَاللّهُ یَعْلَمُ وَاَنْتُمْ لاتَعْلَمُونَ» (١) "شاید شما چیزی را دوست داشته باشید و حال آنکه آن چیز برای شما بد باشد و شاید چیزی را بد داشته باشید در حالی که آن چیز برای شما خیر باشد و خداوند (مصلحت شما را) می‌داند و شما نمی‌دانید." ---------------------------- (١): سوره بقره، آیه ۲۱۶ 📔 داستان‌های شگفت (شهید دستغیب)، ص١٣۶ 🔰 @DastanShia
۴۷. فرزندان امام حسن (ع) در کربلا از بررسی روایات و تاریخ استفاده می‌شود که امام حسن مجتبی علیه السلام که در سال ۴۹ ه.ق مسموم شده و به شهادت رسید بیست پسر داشت، که هفت پسر او در کربلا همراه عمویشان امام حسین علیه السلام بوده اند و شش تن از آنها به شهادت رسیده اند این هفت تن عبارتند از: ۱- حسن مثنی ۲- احمد بن حسن ۳- ابوبکر بن حسن ۴- قاسم ۵- عبدالله اکبر ۶- عبدالله اصغر ۷- بشر بن حسن، در میان این هفت نفر حسن مثنی در حالی که مجروح شده بود نجات یافت (که شرح حالش ذکر می‌شود). سید بن طاوس نام دو نفر به نام زید و عمرو، از فرزندان امام حسن علیه السلام را جزء اسیران ذکر نموده است. و مرحوم شیخ جلیل ابن نما حلی (متوفی ۶۴۵ه. ق) به جای عمرو، عمر بن حسن علیه السلام ذکر کرده و می‌گوید: او جزء اسیران بود، و در شام روزی یزید، او را با علی بن الحسین علیه السلام به حضور طلبید، عمر بن حسن کودک بود (حدود یازده سال داشت) یزید به او گفت: آیا با پسرم خالد کشتی می‌گیری؟ عمر بن حسن علیه السلام گفت: نه، ولی یک خنجر به پسرت بده و یک خنجر به من بده تا با هم جنگ کنیم (تا بدانی کدامیک از ما شجاعتر هستیم) یزید گفت: این‌ها (اهل بیت نبوت) کوچک و بزرگشان، دست از عداوت ما برنمیدارند، سپس این شعر را خواند: شِنشِنَهٌ اَعرِفُها مُن اَخزَم هَل تَلِدُ الحَیَّهُ اِلّا حَیَّهً منظور یزید این بود که این آقازاده، برگی از شاخه امامت و درخت نبوت است که این گونه پرجرات و شجاع است، و صفت دلاوری را از پدران و اجداد خود به ارث برده است. 🔘 ادامه دارد ... 📔 سوگنامهٔ آل محمد (ص)، ص۲۸۳ 🔰 @DastanShia
۴۹. مجروح شدن حسن مثنی حسن بن حسن معروف به حسن مثنی یکی از پسران امام حسن مجتبی علیه السلام است که در کربلا حضور داشت. حسن مثنی از عمویش یکی از دو دختر او سکینه و فاطمه را خواستگاری کرد. امام حسین علیه السلام به او فرمود: هر کدام را که بیشتر دوست داری اختیار کن حسن شرم کرد و جواب نداد، حسین علیه السلام فرمود: من برای تو فاطمه را اختیار کردم که به مادرم فاطمه سلام الله علیها دختر رسول خدا صلی الله علیه و آله شبیه تر است. و این ازدواج در همان ایام خروج امام از مدینه یا در بین راه مدینه و کربلا بوده است و فاطمه بنت الحسین علیه السلام در کربلا نوعروس بود. روز عاشورا حسن مثنی برای جنگ با دشمن به میدان رفت و همچنان جنگید تا جراحات بسیار بر بدنش رسید، بعضی نوشته اند هیجده زخم بر بدنش اصابت کرد. حسن مثنی هفده نفر از دشمن را کشت تا اینکه بر اثر ضربات دشمن بیهوش شده و به زمین افتاد و تا روز یازدهم محرم بیهوش بود دشمن خیال کرد که او کشته شده لذا از او غافل گردید. در روز یازدهم وقتی که به دستور عمر سعد سرهای شهیدان را از بدن جدا ساختند، دیدند حسن مثنی نیمه جان است. اسماء بن خارجه از سربازان دشمن که با مادر حسن مثنی (بنام خوله) خویشاوندی داشت از جریان اطلاع یافت از عمر سعد تقاضای مصرانه کرد که حسن را عفو کند عمر سعد او را عفو کرد. اسماء بن خارجه حسن را که بیهوش بود با خود به کوفه برد تا به درمان او بپردازد، حسن در نزدیک کوفه بهوش آمد و وحشت زده از جای خود حرکت کرد و پرسید عمویم حسین کجا است؟ وقتی از جریان شهادت امام و یارانش آگاه شد بسیار ناراحت و محزون گردید، اسماء او را در کوفه معالجه نمود تا بهبودی حاصل کرد و او را روانه مدینه نمود. او همچنان در مدینه می‌زیست تا اینکه به دستور عبدالملک (پنجمین خلیفه اموی) او را در سن ۳۵ سالگی مسموم کردند و به شهادت رسید، قبرش در قبرستان بقیع است لقب حسن مثنی طباطبا است که جد سادات طباطبائی است. 🔘 ادامه دارد ... 📔 سوگنامهٔ آل محمد (ص)، ص۲۸۸ 🔰 @DastanShia