دیروز برای زینب توی دفترش نوشتم: همه ی غمها و شادی های دنیا گذراست...
زینب، دختر عاطفه، رفیق شانزده هفده ساله ام.
جشن تکلیفش بود.
بعد از کلی دست و جیغ و هورا و بارش برفهای شیمیایی یا همان شادی ، دفترش را داد دستم و گفت بنویس.
با چنان اطمینان خاطری نوشتم:
زینب جانم ، همه ی غم ها و شادی های دنیا گذراست.
توی زندگیت فقط غم یک چیز را داشته باش....
حرف از دهانم درنیامده یا بهتر است بگویم واژه از جوهر قلمم چکه نکرده که برایم محرز شد همان زنبور بی عسل بی خاصیتی هستم که به علمم عمل نمیکنم.
امروز مدام به یاد جمله ای بودم که دیروز برای دخترک نوشتم.
چرا به گذرا بودن این حجم از غم فکر نمیکنم.
غم خب البته رسالتش این است، ناخوانده ترین مهمانیست که میشناسم، یکهو وسط یک خوشیِ بی حد، یک مهمانیِ رسمی ، یک جلسه کاری، یک روزمرگی شیرین، بدون اینکه در بزند سرش را میاندازد زیر و میآید کنارت، وسط خوشی هایت، سر سفره غذایت، و حتی بیشتر میرود و مینشیند به عمق جانت.
اما اینکه چرا باز با علم به گذرا بودنش مغلوبش میشوم برایم سوال است.
من همیشه چوب این غره شدنم را خورده ام، فکر کردم خیلی دارم حرف قشنگی میزنم ، زیبا و تاثیر گذار...
دیروز با اطمینان نوشتم: همه ی غم ها و شادی های دنیا گذراست، توی زندگیت فقط غمِ یک چیز را داشته باش:«حسین، علیه السلام»
امشب اگر خودکار و دفترش را میداد دستم مینوشتم: غم های زندگیت جای خود، اما حساب غم حسین را از بقیه جدا کن.
غم حسین اگر نبود از پا درمان میآوردند این مهمان های ناخواندهی وقت نشناس.
عجیب رسالتی دارند این غمها....
.
بیست و دوی، دوی ، هزار و چهارصد و دو....
#غم
.
@hiyaam