eitaa logo
«هیام⁦«
158 دنبال‌کننده
177 عکس
7 ویدیو
1 فایل
ه‍ . [هیام یعنی حالتی سرشار از شوق، حرکت با اشتیاق به سمت هدف] . به تاریخ بیست و یکم آذر ماه سنه هزار و چهارصد و یک شمسی به جهت ثبتِ احوالات یک مشتاق، متولد شد.
مشاهده در ایتا
دانلود
سعی میکنم کمی بخوابم. صدای جیغ پسر بچه‌ای بلند می‌شود. گوشه‌ی پرده را کنار میزنم. پسرکی چهار پنج ساله را خوابانده‌اند روی تخت. مادرش عصبانیست، بچه را دعوا میکند، خانمی مهربان همراه مادر است که دلداری‌اش می‌دهد. حیف که شنیده ام مایع سرم نباید تند تند برود توی رگ وگرنه غلتک را بالا میدادم تا زودتر تمام شود و بتوانم بلند شوم ببینم چه خبر است. صدای مادر پسرک می‌لرزد: الو علیرضا، بخدااا هیچی نی، تو خانه بازی پاش رفته رو یه چیزی، نمی‌دونیم چی، خودشم نفهمیده. حالا یکم بریده، پانسمان میکنیم میایم. پرستار به پسرک می‌گوید پایش را داخل ظرف استیل استریل بگذارد تا شستشو بدهد. دکتر می‌آید، هنوز صدایش را یادم مانده. می‌گوید: یه چیزی رفته تو پاش، دارم حسش میکنم، باید پوست باز بشه دربیاد. خانم همراه می‌گوید: آخه چی؟ تو خانه بازی چیزی نداریم که بره تو پا. مادر گریه می‌کند و با هق هق می‌گوید ما شب بلیط داریم برا مشهد چکار کنم. دکتر می‌گوید باید از پا عکس بگیرند. نزدیکترین مرکز برای عکاسی هم کلی با اینجا فاصله دارد. به زور قفل گوشی را باز میکنم و توی گروه دوستام می‌نویسم: میشه یه حمد برای نیت من بخونید. نیت کردم زودتر پای بچه خوب شود و سفرشان کنسل نشود. صدای مادر بچه می‌آید: الو بابا میشه لطفا امروز زودتر مغازه رو ببندی بیای دنبال ما درمانگاه؟ به علیرضا بگم می‌کشه منو، باید بریم بیمارستان عکس بگیریم یه چیزی تو پاشه. صدای پدر را نمی‌شنوم اما میفهمم که نمی‌آید. خانم همراه میگوید اسنپ میگیرم. اه چرا این لعنتی تمام نمی‌شود تا بتوانم از جایم بلند شوم و مادر بچه را بغل کنم و بگویم: نترس باباااا، حالا اینا تا بزرگ بشن هزار تا ازین داستان ها دارن، درست میشه، نگران نباش. یک سوزن تیز و یک آنژیو کت صورتی، رگ دستم و دستم و من را چسبانده بود به تخت. مادر به خانم همراه می‌گوید من میروم بیرون به همسرم زنگ بزنم. دعا میکنم همسرش دعوایش نکند و مقصرش نداند. خانم همراه با کسی تماس می‌گیرد و از او میخواهد خودش را به خانه بازی برساند و مربی ها را حسابی دعوا کند. مدیر خانه بازیست گویا. بعد به پرستار می‌گوید هزینه شستشو را کجا پرداخت کنم. و می‌رود بیرون. پنج دقیقه بعد پسرک صدا میزند بابا اومدی. صدای جدی مردی را می‌شنوم، آره بیا بغلم بریم. دیگر صدا نیامد. مایع داخل مخزن تمام شده بود. پرستار را صدا کردم. . . @hiyaam
بچه‌ها امروز چند ساعتی با مادربزرگشان رفتند مهمانی. من ماندم و خانه و تمام فایل‌های باز توی سرم. وقت‌هایی که خانه ام و تنها، دیوانه‌وار به جان خانه میفتم. بطری سفید کننده‌ی غلیظ شده را سر و ته میکنم توی سینک و با سیم ظرفشویی سینک و اطرافش را میسابم. میسابم و به سوژه‌های نم‌گرفته‌ی توی سرم، فکر میکنم. به روایتی که به جشنواره نرسید، به داستانی که فقط توی سرم شروع شد، به پیرنگ‌های نصفه و نیمه. بعد انگار که بازیکن تیم فوتبال باشم و تیمم، عقب باشد، حس میکنم زمان دارد تند می‌گذرد. تند کار میکنم، تندتر. سیف نارنجی را به گاز اسپری میکنم و محکم اسکاچ را میکشم روی لکه‌های خیلی ریز چربی‌. بعد میدوم، می‌دوم که به جاروی پذیرایی و اتاق‌ها با هم برسم. توی وقت اضافه، جرمگیر را برمیدارم و میروم سراغ سرویس‌ها. و درست وقتی سوت پایان زده شود، بچه ها می‌رسند و من خوشحالم که دقایقی یک خانه‌ی مرتب داشته‌ام. امروز اما، خواستم ترک عادت کنم. آماده شدم بروم جایی بیرون از خانه که بتوانم اندکی، کارهای رو هم مانده‌ام را جلو ببرم، می‌دانستم خانه بمانم کاری پیش نمی‌رود. اما خودم را پرت کردم گوشه‌ی رینگ و سر خودم داد زدم که: می‌شینی همین‌جا، از سکوت خونه استفاده میکنی و فقط می‌نویسی. چهارزانو نشستم روی کاناپه، عروسک دخترک فرو رفت توی پایم. خواستم بلند شوم و عروسک را توی سبد اسباب بازی‌ها بیندازم، جلوی خودم را گرفتم: بنویس لعنتی بنویس. چند کلمه نوشتم، که یادم افتاد لباس های مدرسه پسرک توی ماشین لباسشویی است و باید شسته شود. نیم خیز شدم و دوباره خودم را دعوا کردم: یعنی دیگه هیچ شلوار و بلوز دیگه ای نداره؟ یه دست لباس دیگه تنش کن خب. نشستم. سخت بود. خیلی زیاد. هر کلمه‌ای که می‌نوشتم را انگار به زور از مغزم بیرون می‌کشیدند. برای خودم چای ریختم و به زحمت چشمم را به روی دو تا لیوان توی سینک بستم و دوباره نشستم. باید این قندیل های بسته شده‌ی توی سرم را آب کنم. باید باز بنویسم. باید پناه ببرم به کلمات. به جمله‌ها. به نوشتن. ما محکومیم به پناه بردن میان واژه‌ها. حتی اگر به قیمت ترک عاداتی باشد که موجب مرض است. من امروز تنها بودم اما سینک را نسابیدم و لباس‌ها را نشستم و برای بار نمیدانم چندم اسباب‌بازی بچه‌ها را تفکیک نکردم و حتی دلم شور غذای شب را نزد. امروز ترک عادت کردم اما هنوز قندیل‌ها کامل آب نشده‌اند. . . @hiyaam https://daigo.ir/secret/31763561979
بسم الله الرحمن الرحیم [برای هفتم اُکتبر] سه سال راهنمایی‌ام که تمام شد، بابا بعد از نمیدانم چند سال رفت سراغ مدارک و نامه‌ها و عکس‌هایش. دستم را گرفت و رفتیم دبیرستان شاهد برای ثبت نام. لوس بارم آورده بودند و آن روز تمام مدت بغ کرده بودم و دعا دعا میکردم اسمم را ننویسند و بروم همان مدرسه‌ی غیر انتفاعی نزدیک خانه. مدیر مدرسه مدارک را نگاه کرد و بعد قیافه‌ی از خود مچکر و درهم من را. گفت: ایشالا دیگه اگه قرار باشه بیای اینجا باید در شأنِ دختر یه جانباز رفتار کنی. انگار حرف بدی زده باشد و توهینی کرده باشد، بغض مثل هسته‌ی زردآلویی که قورتش بدهی ماند توی گلویم و پایین نرفت. بابا اسطوره‌ی تمام و کمال من بود، از وقتی خودم را یادم می‌آمد تا به آن لحظه، اسطوره‌ای که سالم بود و قوی و تکیه گاه. حالا کلمه‌ی جانباز را نسبت داده بودند به اسطوره‌ی بی چون و چرای من. بعدتر که خود بابا برایم گفت، علت دردهای گاه و بیگاه کتفش ترکشی است که از سمت چپ کتف رفته تا جایی نزدیک نخاع، هسته‌ی زرد آلو را بالا آوردم و زار زدم. گفت که همه دکترها یقین داشتند شهید می‌شوم و گفت که نخواستم و اگر من هم خودم از ته دل خواسته بودم نذر و نیازهای مامان انسی جواب نمیداد و شهید میشدم. ترکش را لای پارچه متقالِ کرم رنگی گذاشته بود. یک تکه آهن پاره که لکه‌های خشک شده‌ی خون رویش قهوه‌ای شده بود. همان تکه‌های آهنی‌ای که مرضیه، روز امتحان ریاضی ترم اول گفت هنوز توی سر پدرش است و بخاطرش تا صبح داد کشیده و او نتوانسته درس بخواند. تکه آهنی که بزرگ‌ترش عصب‌های دست بابای نفیسه را از کار انداخته بود و شاهرگ گردن برادر مریم را پاره کرده بود. همیشه توی بازی‌ها و شوخی‌ها می‌گفت: به من احترام بذارید، من خواهر شهیدم. یک بار نشستیم با نفیسه حساب کردیم که تا چند سال دیگر مدرسه‌ی ما قرار است پر از فرزند جانباز و شهید باشد. نفیسه دیوانه بود و حرفهای عادی‌اش هم خنده‌دار، گفت: ما دیگه تهشیم، ما هم فارغ‌التحصیل شیم دیگه کسی نمی‌مونه، مگه باز جنگ شه. از حرف و لحنش ریسه رفتم و ولو شدم روی زمین سردِ کفِ حیاط دبیرستان. گفتم: فکر کن باز جنگ شه... . من فکر میکردم، هیچ وقت مثل باباها و مامان های آن سالهایمان، هیچ دردی از آن جنس را تجربه نمیکنم. فکر میکردم تا عمر دارم تصاویر تشییع امام و آن جور عزاداری و داغ را به چشم نمی‌بینم. فکر میکردم برای من پیش نمی‌آید، همسایه‌ی دیوار به دیوار مان شهید شود. فکر میکردم، ما خیلی خیلی شانس آورده‌ایم که این روزها را ندیده‌ایم. . بعد از حاج قاسم هم همین فکر‌ها را کردم و توی دلم گفتم: این هم از تجربه‌ی ما از داغ سنگینی که فراموش نمی‌شود و تمام. بعد دلم را گرم کردم به رجزهای آن صوت آشنای همیشگی. نمی‌دانستم قرار است روزگار آنقدر تنگ شود که صاحب آن صوت را هم از ما بگیرد. دو سال پیش صبح روز پانزدهم مهرِ ما و هفتم اکتبر آن‌ها، خنده‌ی پهنی روی صورتم بود و شعله‌ی کم‌سوی امیدی برای تحقق یک رویای شیرین. حالا یک دنیا هم نفس شده و چند قدم مانده به رسیدن و شعله‌ی کم‌سو زبانه گرفته‌ و شاید نسل من هم بتواند ادعا کند که جنگ دیده، رنج دیده، داغ دیده.... . @hiyaam . https://daigo.ir/secret/31763561979
بسم الله الرحمن الرحیم . مهره‌های کمرم ترق، ترق، ترق صدا میکند. آرام جوری که درد آهسته‌تر بدود تا گردنم، میگذارمشان روی زمین. یاد حرف مادر می‌افتم، مادر بزرگ همسرم: آدم وقتی مهمون داره اونقدر کار می‌کنه که وقتی مهمونا میرسن میخواد از هوش بره... برایش صلوات میفرستم. چشمم میفتد به ظرف‌هایی که آماده کرده ام و چیدمشان گوشه اتاق تا آشپزخانه خلوت بماند. برای ژله‌ای که قرار است از قالب دربیاید ظرفی آماده نکرده ام. چشمانم را میبندم، به ظرف‌ها فکر میکنم، ظرف مناسبی پیدا نمیکنم. می‌خواهم از جایم بلند شوم و برم پای کابینت‌ها، مهره‌ها دوباره صدا می‌دهند، اینبار بلندتر انگار بخواهند بگویند: بسه دیگه آروم بگیر. به کتاب روی میز کنار دستم نگاه میکنم، چشمهایم میسوزد. داستان صوتی پلی میکنم. داستان جلو میرود و من یک سیب و یک موز و یک خیار را حلقه حلقه میکنم و توی ظرف میان وعده‌ی پسرک میریزم، نعنا داغ روی کشک بادمجان را تفت میدهم و بعد، اتاق بچه‌ها را تمیز میکنم، لک‌های روی دیوار را دستمال میکشم رد انگشت دخترک روی در کابینت‌های پایینی را با دستمال نمدار محو میکنم. لباس های روی بند را جابجا میکنم. برنج را خیس میکنم و .... یک فصل از داستان تمام شد. داستان را برمیگردانم عقب، جابجا میشوم، مهره‌ها کمتر صدا می‌دهند. کاش صداهای تو مغزم هم ساکت شوند. کاش بگذارند حالا که خانه ساکت است کمی داستان گوش دهم. بی اینکه کارهای نکرده‌ام را یادآوری کند. کاااش... . @hiyaam . https://daigo.ir/secret/31763561979
هدایت شده از [ هُرنو ]
. این داستان استاد قیصری واقعا درخشانه. پارسال بعد از شهادت یحیی سنوار نوشته شد و بسیار خواندنی است. نسخهٔ مکتوبش رو هم می‌تونید در شمارهٔ بخونید. (هم در نسخهٔ فیزیکی مجله و هم از طریق نرم‌افزار طاقچه.) از اینجا بشنوید 👇 https://eitaa.com/modaam_magazine/838
_مامان. _جانم مامان. _حضرت زهرا رو چه‌‌ جوری شهید کردن؟ می‌دونم خونشون رو آتیش زدنا، ولی نمی‌دونم چه جوری شهید شدن. اقرار میکنم که سخت‌ترین سوالی بود که توی این سالها ازم پرسیده. _همینقدر که میدونی کافیه مامان جان، بزرگ‌تر که بشی بیشتر میفهمی. از داغ مصیبت مادر همین بس که ما حتی نمی‌تونیم برای پسر بچه هامون تعریف کنیم چی شد و چی گذشت.... وَ وای ازین شب... وَ وای از دل غم‌دار مولایمان در این شب... . . @hiyaam .
ولی تو برنامه ام نبود با دیدن قطرات بارونِ نشسته رو شیشه پنجره بشینم گریه کنم 😭😭 . شکر شکر شکر . رَبّنا لا تؤأخِذنا إن نسینا أو أخطئنا🙏
مهری بعد از جلسه‌ی غروبِ امروز پیام داد: چقدر امشب ماه بودی... لب‌هایم بعد از خواندن پیامش جوری کش آمد که ترک روی لب پایینم بازتر شد و خون افتاد. تشکر کردم. گل و قلب و بوس فرستادم و گفتم که شرمنده ام نکند. بعد نوشت: امید که ترق‌ ترق مهره‌ها خوب شده باشه. ترک روی لب پایینم بعد از خواندن این پیامش بیشتر باز شد و سوخت. بعد بغضی که تمام دو ساعت جلسه توی گلویم تحملش کرده بودم را بالا آوردم. برایش نوشتم: ترق ترق مهره‌های کمرم روتین هر شب قبل خوابم است. برایم گل فرستاد و رفت. من شام درست کردم و بعد ظرف‌ها را جمع کردم و شستم و بچه‌ها را خواباندم و روایت نصفه و نیمه این روزها را کامل کردم و سوال هنرجوها را جواب دادم. حالا دراز کشیده ام و صدای ترق ترق مهره‌ها دوباره لبهایم را می‌کشاند. ترک لب پایینی کمتر میسوزد. گاهی برای جان دوباره گرفتن، کافیست که فقط کسی یادش باشد، که شب‌ها قبل از خواب مهره‌های کمرت ترق ترق صدا می‌دهد. . . @hiyaam
بسم الله الرحمن الرحیم [به احترام امشب] مهربان بود و آرام. مثل همه‌ی مامان بزرگ‌ها کلیدش را انداخته بود دور بندِ تسبیحش. کتیبه‌ی سبز را گذاشتم توی سینی و تعارفش کردم. خندید و بغض کرد. _باید بیشتر از اینها بیایم بهتون سر بزنیم، نمی‌رسیم و نمیشه، امشب اما فرق میکرد. بغلش کردم و بوسیدمش. نشستم کنار پایه‌ی صندلی روی زمین. فائزه و سعیده و نرگس هم جلوتر آمدند. عاطفه اشاره کرد که بیشتر حرف بزنم. گفتم: حاج خانوم میشه از آقا مسعود برامون خاطره بگید. یک تیله‌ی بلوری توی جفت چشم‌هایش قِل خورد و افتاد روی گونه‌هایش. _آخه نمیتونم، تا میام ازش بگم قلبم... گفتم: میفهمم. حرف بیخود زده بودم. چی را میفهمم؟ اینکه پسر دست گل شانزده ساله ات برود و شانزده روز بعد از رفتنش خبر شهادتش را بیاورند را میفهمیدم؟ ساکت شدم. بچه‌ها دنبال هم می‌کردند و صدا به صدا نمی‌رسید. سرش را آورد نزدیک گوشم، صدایش می‌لرزید: شونزده سالش بود ولی اندازه یه عاقله مرد میفهمید. خیلی کمکم میکرد، کمک باباش میکرد، بهم می‌گفت غصه نخور خودم هستم، نمیذاشت من تنها بمونم، روزی که رفت خواستم براش آش پشت پا بپزم، دیدم نمیتونم، همسایه بغلی رو صدا کردم. عین خواهرم بود. گفتم بیا برا مسعودم آش پشت پا بپز، قلبم داشت کنده میشد میفتاد کف زمین، همون موقع فهمیدم بچه ام دیگه نمیاد. حواسش به من هست می‌دونم. خیلی خوب بود بچه‌ام خیلی. عصای دستم بود بچه ام. یک نفس گفت و من لال شده بودم. لال شده بودم و سرم پایین بود. با صدایی که به زور از لای گوله‌ی بغض از گلویم درمی‌آمد گفتم: سفارش ما رو هم بهشون بکنید. خندید... . . @hiyaam
روز چشم‌هایی که موقع دیدن عدد چاپ شده روی برگه‌ی آزمایشِ بتا اولین آغوش بعد از نه ماه انتظار اولین تب بعد از تولد اولین بار که کلمه‌ی مامان رو شنیدن لحظه‌ای که زیپ کوله‌ی کلاس اول رو بستن و به گاهِ لحظه های ناب دعا، خیس میشن مبارک. . روز لب‌هایی که برای کنترل تب، شب تا صبح روی پیشونی‌ها میشینن لب‌هایی که وقت خداحافظی تند‌تند ذکر میگن و فوت میکنن لب‌هایی که به دعای خیر وا میشن مبارک . روز دست‌‌هایی که تا صبح پارچه‌ی خیس رو میچلونن و رو پیشونی میذارن دست‌هایی که دست‌های کوچک و داغ رو میگیرن و دعای نور میخونن دست‌هایی که مایه‌ی بی شکل کتلت رو فرم میدن دست‌هایی که هنرمندانه اسکاچ رو توی لیوان و بشقاب و قابلمه و ماهیتابه و ... میچرخونن. دست‌هایی که آروم شونه رو روی موهای فرفری و صاف میکشن. دست‌هایی که دکمه‌ها رو با دقت و حوصله میبندن. دست‌هایی که از کاموای آبی کلاه آبی میسازن. و دست‌هایی که گرمِ گرمِ گرمن مبارک. . روز پاهایی که اگه کلیومتر شمار داشتن، روزی چند کیلومتر رو بین پذیرایی و آشپزخونه نشون میدادن. پاهایی که تا بین‌الطلوعین تکون میخورن و بهترین تخت خوابن. پاهایی که شبا قبل خواب ذُق ذُق میکنن مبارک. . روز جسم‌های قوی روح‌های لطیف روز مادر، مقدس‌ترینِ واژه‌ها مبارک. . وَ پِی نوشت: ممنونم که چادرت را تکاندی و روزی ما رساندی مادرِ مهربان🥹 . @hiyaam
از بیست و دوم آذرماه . سی و شش سالگی را با خوردن کیکِ از دیشب مانده توی یخچال شروع کردم و بعدش توی جلسه‌ی اولیای مدرسه غافلگیر شدیم و بچه‌ها کاغذ رنگی به سرمان ریختند و کاردستی‌های نمدی‌شان را به ما هدیه دادند. بعد برگشتیم خانه و دوباره به کتاب‌های در صف انتظار خیره شدم و سینک را از ظرف خالی کردم و ناهار را داغ کردم و به رویاهایم فکر کردم و از رویاهایم با رفیق گفتم و قرص ویتامین د۳ هزار خوردم و دوباره به کتاب‌ها خیره شدم و اشتراک نوار را تمدید کردم، شاید لازم باشد چندتایی‌شان را صوتی گوش بدهم، اینجوری بقیه کارها هم لذت بخش تر میشوند. سی و شش سالگی را همینقدر ساده شروع کردم. سرم ویتامین سی و کرم آبرسان را گذاشته‌ام جلوی چشم روی تخته‌ی ام دی افِ جلوی آینه دستشویی. شب‌ها باید بعد از اینکه پوستم را با آبرسان ماساژ دادم کرم دور چشمم را آرام روی خط زیر پلکم بکشم، نه اینکه بخواهم محوش کنم، برای اینکه کمک کنم خط افتاده زیر پلکم صاف‌تر و بهتر به نظر برسد. سی و شش سالگی را با تمام روتین‌ها و خط و خطوطش دوست دارم. . . @hiyaam