eitaa logo
«هیام⁦«
154 دنبال‌کننده
175 عکس
7 ویدیو
1 فایل
ه‍ . [هیام یعنی حالتی سرشار از شوق، حرکت با اشتیاق به سمت هدف] . به تاریخ بیست و یکم آذر ماه سنه هزار و چهارصد و یک شمسی به جهت ثبتِ احوالات یک مشتاق، متولد شد.
مشاهده در ایتا
دانلود
کارمون که خیلی گره میخوره، درا که بسته میشه، دلامون که آشوب میشه، بساط چایی روضه رو به راه میکنیم و بسم الله... چه جوری باید شکر این نعمت رو به جا اورد؟ ما اگه این روضه های با بهانه و بی بهانه رو نداشتیم چه جوری زندگی میکردیم؟؟ .
هدایت شده از سفره آسمانی
بعضی جاها برای آدم مثل یک دلخوشی و دائمی اند. از زمین و زمان که میبُری، خسته و بی‌نا که از کار برمیگردی، میان تمام شلوغی ها و نا‌امنی های شهر، از دل دود و دم و ترافیک و.... خودت را پرت می‌کنی وسط آن . دلخوش میشوی به حال خوش مستأجری که اجاره‌ چند ماهش جور شده، به لبخند روی لب دخترکی تنها وقتی لوازم تحریر جدیدش را باز میکند ، به دعای از ته دل پیرمرد کارگری که دست پر به خانه میرود به آن( الهی خیر ببینی) از ته دل گفتن های مادر پیری که سرپناه ندارد.... . شما عزیزان سال است پناهگاهی ساخته اید از جنس مهر. که از تمام ناملایمات روزگار به زیر سقف پر از مهر آن پناه می‌بریم. شش سال است که به تأسی از پدر مهربانمان حال خوب هدیه میدهیم. به مدد امیر المومنین و یاری همراهان همیشه پای کار شش ساله شد🙏 @sofreasemaniii
زل زده بودم به دستهای ظریف و کوچک و بی رنگ و رویش. غلتک آبی رنگِ روی لوله‌ی نازک سرم را تنظیم کردم، فاصله‌ی بین پلک‌هایم را هم. جوری که قطره های دارو آرام آرام توی رگ های نازکش شناور شود و اشک‌هایم آرام آرام روی گونه هایم. تلفن توی دستم زنگ خورد. بی رمق گفتم جانم؟ جان دار گفت سلام. اشک‌هایم با سرعت تنظیم شده داشتند کارشان را میکردند. گفت جواب ازمایشم رسید. سرعت اشک‌هایم بیشتر شد، بیشتر از سرعت قطرات توی مخزنِ سرم. اگر از من بپرسند فرق بین اشک شوق و اشک غم چیست میگویم: اشک غم افسارش دست خودت هست سرعتش قابل تنظیم است اما اشک شوق سرکش و خودسرانه عمل میکند بی اختیارِ صاحب اشک... . @hiyaam
«هیام⁦«
فصل انتخابات اولِ چلچلیِ باغِ رودهن بود
بسم الله الرحمن الرحیم . توت سیاه‌ها‌ی باغچه‌ی رودهن دیرتر از جاهای دیگر سنگین میشود و به اشاره ای می‌ریزد ، بوته‌های یاسِ توی حیاط تازه آخر اردیبهشت گل میدهد و عطرش می‌رقصد توی فضا. گل سرخ های دور حوض، برای باز شدن و به رخ کشیدن جذابیتشان و زود پژمرده شدن، عجله ای ندارند و شکوفه‌های گیلاس از هیچ کدامِ اینها کم نمی‌آورند. فصل انتخابات اول چلچلیِ باغِ رودهن بود. ظهرِ روز رای‌گیری با همان انگشت‌های جوهری‌مان رفتیم باغ. شناسنامه‌ی مامان زهرا گم شده بود، خانه را زیر و رو کرده بود، جاهایی را که هیچ ربطی به شناسنامه نداشت را هم گشته بود. حتی توی فرِ گاز پنج شعله را. نبود. غیب شده بود انگار. ما داشتیم راجع به میزان پخت جوجه ها روی ذغال حرف می‌زدیم، مامان زهرا اما انگار کنارمان نباشد. مدام اخبار انتخابات را چک میکرد. دل توی دلش نبود، حالش خوش نبود، می‌گفت رای ندهم آرام نمی‌شوم. دلداری‌اش دادم که الاعمال بالنیات...میگفتم، غصه نخور مامان جان مشارکت خوب بوده . اما ول کن ماجرا نبود. اینکه چرا شناسنامه توی قفسه‌ی بالاییِ کابینت آشپزخانه‌ی باغچه‌ی رودهن پیدا شد، روایتی جدا میطلبد، اما اینکه اتفاقی چشم‌های نگران مامان زهرا شناسنامه را دید را باید امروز بگویم. ساعت از ده گذشته بود، خبرها زیرنویس میشد که ساعت رای‌گیری تمدید شده. جمعه شب ها، جاده‌ی آبعلی به تهران تا ساعت یازده شب قفل است، قفلِ قفل... مامان را توی ماشین نشاندیم، من تند تند صلوات میفرستادم، والعصر می‌خواندم که راه باز شود که به یک آبادی برسیم جایی که صندوقی باشد تا مامان زهرا رای بدهد. سر پیچ‌ها از شدت سرعت دلم هری میریخت، ابتدای جاده‌ قبل از ورود به تهران یک مسجد دیدیم ، درهایش باز بود و شلوغ. مامان زهرا فاصله‌ی بین ماشین تا مسجد را پرواز کرد انگار. دنبالش دویدم پشت سرمان در را بستند. نفر آخر بودیم، ساعت دوازده و نیم شب، انگشتانش را که توی استمپ سورمه ای زد دلش آرام شد. ولو شد روی صندلی فلزیِ توی حوزه‌ی انتخاباتی. کاغذ کوچکی که جای یک اسم داشت را داد دستم ، گفت بنویس مادر جان ، بنویس. پرسیدم چی بنویسم؟ گفت: همین سیدی که مردم دوسش دارن. برایش نوشتم، روی کاغذی که فقط جای یک اسم بود: سید ابراهیم رییسی. دیشب که خبر را شنید با چادر نمازش آمد بالا، خانه‌ی ما. در را که باز کردم هق هق امانش نداد. زبان گرفت، از داغ امام و بهشتی و رجایی گفت، میزد روی پایش و می‌گفت تا کی این مصیبت‌ها را تحمل کنیم. بعد همان‌طوری که پلک‌هایش را روی هم فشار میداد تا اشک جلوی دیدش را نگیرد گفت: خدارو شکر بهش رای دادم، چقدر خوشحالم، خدایا شکرت... به ترس و دلهره‌ی نرسیدن به صندوق رأیِ آن شب فکر کردم، به لحظه ای که توی دلم سر همان پیچ ‌های خطرناک میگفتم ، کاش ارزشش را داشته باشد این هول و ولای ما برای رای دادن. دلِ خوشی از قبلی ها نداشتیم، قلبمان نا آرام بود. . من اگر آن سال به آقای رییسی رای نمیدادم، امروز سرم پایین بود، پایین بود و پشیمان. حالا اما با افتخار سرم را بالا میگیرم و میدانم بهترین انتخاب را کرده ایم، مردی که توی میدان شهید شود و پشت میز نشستن در مرامش نباشد به یقین برترین انتخاب است. من خدا را برای تمام آن لحظات برای رسیدن لحظه آخری به آن مسجد، برای جوهری شدن انگشت سبابه‌ی مامان زهرا، و حتی برای پیامک سرعت غیر مجازِ آن شب شکر میکنم. . . @hiyaam
من امروز، زیر سایه‌ی این درختان روی زیلوی حصیریِ یک هموطن نشستم، در آرام‌ترین حال ممکن، با قلبی مطمئن تر از همیشه و باوری استوار‌تر از همه‌ی سال‌های پیش، زیر لب (لا حَولَ وَ لا قوّةَ اِلّا بِاللّه) خواندم و به خطبه‌های سیاستمدار‌ترین، با اخلاق‌ترین، شجاع‌ترین، محبوب‌ترین و قدرتمندترین رهبرِ دنیا گوش دادم. . . @hiyaam
شش و بیست دقیقه صبح، خط شش مترو. زندگیِ در جریان. . جوری خیال ملت راحته که آدم نمیدونه بره کجا و از کی تشکر کنه بابت این دل قرص و امنیت مردم. .
«هیام⁦«
حالا بیست دقیقه است که دراز کشیده و انواع اقسام لگو‌های پلاستیکی و خورده اسباب بازی‌های دور ریختنی ر
بسم الله الرحمن الرحیم . یک. فهیمه پیام داد: صبحانه بیا خونمون، بیا کنار هم یکم دل سبک کنیم. ساعت هشت، وقتی هنوز اهالی خانه نفس کشیدنشان منظم بود و خوابشان عمیق چادر به سر کشیدم و رفتم سر سفره‌ی فهیمه کنار رفقای زلال دل سبک کردم. کامل سبک نشده بودم، اما باید می‌رسیدم شیفت را از پدر تحویل می‌گرفتم. . دو. از پیش دبستانیِ امیر علی تماس گرفتند که سر ساعت یک اینجا باشید برای معارفه. بعد از تحویل شیفت صبحانه‌ی بچه ها را دادم و به قدر آماده کردن مقدمات نماز و ناهار توی خانه چرخیدم. آماده شدیم و رفتیم مدرسه. . سه. نفیسه‌ی عمه زنگ زد. بعد از جلسه معارفه. برایم گفت که مامان انسی دلش گرفته، عموها و عمه ها که تصمیم گرفتند خانه‌ی خاطراتمان را بکوبند و نو بسازند چیزی نگفته بود اما حالا که دیگر خانه تحویل سازنده شده بود، دلش گرفته بود. نفیسه دست گذاشت روی خط قرمزمان. خط قرمز ما ناراحتی مامان انسی بود. از مدرسه تاکسی اینترنتی گرفتم که بروم مامان انسی را ببینم و توی راه ساندویچ فیله‌ی یخ زده‌ی نامی نو را گاز زدم که زنده بمانم. برای عزیز دلم بستنی سنتی خریدم، کامش که خوب شیرین شد با نفیسه افتادیم به جان صورتش اصلاحش کردیم. گفتم: ببین چه ماه شدی مامان انسی خونه‌ی جدید میخوای بری باید خودتم جدید بشی. گفت مادر عمر من دیگه به اون خونه قد نمی‌ده بمونه برا شما. غم ریخت آنی به قلبم. . چهار. حق استادی به گردنمان داشت، حق مادری. مدیر بود اما مثل مامان ها مهربان بود. ما را از هجده نوزده سالگی زیر پر و بال خودش گرفته بود. مدیر بود اما نه مثل همه‌ی مدیرها دقیقا عین حوزه‌ی صادقیه که مثل بقیه‌ی حوزه‌ها نبود. فایزه آدرس و لوکیشن فرستاد که امروز عصر برویم ببینمیش، چند روزیست به سوگ پدر نشسته. مامان انسی را بغل کردم گونه‌های نرم و فرو رفته اش را بوسیدم و رفتم که به مراسم فاتحه خوانی برسم. . پنج. ریحانه آیات پایانی سوره‌ی انعام را میخواند که سید حسین زنگ زد. عمو علی و زن عمو طاهره از کربلا برگشته بودند و چون طاهره خانم به تمام قواعد قبل و بعداز سفر اعتقاد شدید دارد و قبل از رفتن به تک تک مان زنگ زده و خداحافظی کرده بود، باید می‌رفتیم دیدنشان. گفتم خیر است. حلوای آخر مراسم را خورده نخورده خودم را رساندم خانه. به اندازه‌ی هفت رکعت نماز واجب و تعویض لباس وقت داشتم. . شش. مامان زهرا برایم زاموفولیا خریده، با یک گلدان بزرگ برای پتوس‌های آویزان و سرگردانم. گلدان قدیمی پتوس را پشت در میگذارم. دلم میخواهد لباس های خشک شده‌ی روی بند را تا کنم. بچه‌ها میگویند بازی کنیم. نا ندارم، دراز میکشم و میگویم مثلا من به شما غذا سفارش میدهم شما آماده کنید و بیاورید. حالا بیست دقیقه است که دراز کشیده و انواع اقسام لگو‌های پلاستیکی و خورده اسباب بازی‌های دور ریختنی را الکی گاز میزنم و به‌به و چه‌چه میکنم. همین‌هایی که قرار است فردا رفیق بیاید با هم تفکیکشان کنیم و اتاق بچه ها را خلوت. گفتم رفیق... بروم ببینم باید برای ناهار فردا چه کنم.... . . @hiyaam