همکار ارجمند و دوست عزیزم ، حدیث خانومِ میر احمدی چندی پیش هشتکی ساختند بسیار کاربردی.
تحت عنوان:
#چگونه_نویسنده_نشویم
.
مثلاً چهار کیلو بادمجان بخرید و سه کیلو پیاز و در حالی که پوست کنتان را پسرتان گم کرده است با چاقو اره ای دسته قرمز بنشینید به پوست کندن بادمجان ها بعد یهو یادتان بیفتد ای وای پیازها.
بروید سر وقت پیاز ها با همان یگانه چاقوی دسته قرمز سه کیلو پیاز را نگینی کنید.
توجه داشته باشید برای حصول نتیجهی بهتر باید این کارها را دو روز بعد از واکسن چهارماهگی فرزند کوچک خود در حالی که هنوز نقاهت جاریست انجام دهید.
قطرهی استامینوفنتان هم باید توسط فرزند ذکور قایم شده باشد که هیچ راهی برای تسکین درد پای کودک چهارماهه نباشد جز بغل کردن و راه بردنش.
در ادامه باید بچه به بغل پیازها را درون روغن داغ بریزید و کودک دارای نقاهت را روی زمین کنار بادمجان ها بخوابانید و با بلندترین صدای ممکن شعر بخوانید و بقیهی بادمجان ها را پوستگیری کنید.
نکتهی قابل توجه این قسمت این است که نتیجه مطلوب
زمانی رخ میدهد که در انتها هیچ وقت و انرژی ای نمانده باشد، #فلذا باید ظرف نمک توسط پسرتان از کابینت درآورده شده و روی پیشخوان آشپزخانه دمر شود.
شما در این مرحله ورود نمیکنید تا پوستگیری بادمجان ها تمام شود.
وقتی دارید از وسط نصفشان میکنید و میروید که نمک بیاورید و رویشان بپاشید به جهت سرخ کردن، متوجه میشوید که پسرتان دارد با نمک روی پیشخوان نقاشی میکشد.
نوع برخورد بسته به سعه صدر شما دارد، ما در اینجا فقط با زمان کار داریم.
بادمجان ها را که توی روغن غوطه ور کردید پیازها را هم میزنید.
در این مرحله هر دو طفل گرسنه میشوند.
کف پایتان باید نمک بچسبد، هر چه بیشتر بچسبد بهتر.
بچه ها که سیر شدند، زردچوبه به پیاز داغ اضافه میکنید و خاموشش میکنید، صدای هود باید سوهان روحتان باشد.
بعد بادمجان های سرخ شده را به جهت پخت توی قابلمه دوازده نفره میریزید و زیرش را کم میکنید.
اینجا باید یادتان بیفتد سبزی خوردن نگرفته اید.
کمی سازندهی اپلیکیشن اسنپ را دعا کرده و سبزی سفارش میدهید.
تا سبزی برسد با چند تا حمد و صلوات و ... کار قطره استامینوفن را انجام میدهید تا کودک چهار ماهه بخوابد.
در این مرحله باید مواجه شوید با بستهی دستمال کاغذی که تا برگ آخرش از بسته خارج شده و توسط پارچ آب خیس شده.
دستمال های خیس شده باید در تمام نقاط پذیرایی پخش شده باشد، یعنی نقطه ای بی دستمال بماند کار درنمیآید.
کظم غیظ اینجا مستحب است اما انجام ندادنش به نفع است.
جیغ باید طوری باشد که به تارهای صوتی آسیب جدی وارد نکند و آن یکی را از خواب نپراند.
در همین فاصله که فرزند ذکور در اتاقش به کار بدش فکر میکند شما سبزی های رسیده را سامان میدهید.
بادمجان ها را میکوبید و کشک و نعنا و ....
حالا دوستتان باید با شما تماس بگیرد و بگوید کاری برایش پیش آمده و کشک بادمجان او را هم تو باید ببری برسانی به جلسه.
بعد از همهی اینها، در نهایت یک اسنپ دو مسیره گرفته و راهی جلسه هفتگی میشوی با سه قابلمه ی مملو از کشک بادمجان و دو کودک.
نکته ی طلایی :میان ترافیک اول راه باید یادت بیفتد که سبزی ها جا مانده اند. اعصابت به اندازهی تار تار موی سرت خرد شود.
جلسه را برگزار کرده و به خانه برمیگردید.
برای پسری که کشک بادمجان دوست ندارد نیمرو درست میکنید میدهید بخورد، دخترک را هم روی پا تا سر حد سر شدن تکان میدهید .
نگاهی به آشپزخانه می اندازید ، چند قطره اشک از حجم زیاد ظرفهای کثیف میریزید، این اشک ها واجب است، شده به اندازه بال مگس چشم باید تر شود .
در آخر خودتان غش میکنید روی تخت و تمام . شما موفق شده اید.
.
#چگونه_نویسنده_نشویم
#نا_نویسنده_بر_وزن_نا_داستان
#نویسنده_نشدن_را_با_ما_تجربه_کنید
#روزمرگینامه
بدون شرح...
#چه_طور_نویسنده_بشویم
یا
#چگونه_نویسنده_نشویم
مسئله اینست....
عاشق سطح دغدغهی مشترکمونم😅❤️
بیاید بگید مادری کردن محدودیت نمیاره تا از تمام صفحاتم بلاکتون کنم😅😅😅
«هیام«
حالا بیست دقیقه است که دراز کشیده و انواع اقسام لگوهای پلاستیکی و خورده اسباب بازیهای دور ریختنی ر
بسم الله الرحمن الرحیم
.
یک.
فهیمه پیام داد: صبحانه بیا خونمون، بیا کنار هم یکم دل سبک کنیم.
ساعت هشت، وقتی هنوز اهالی خانه نفس کشیدنشان منظم بود و خوابشان عمیق چادر به سر کشیدم و رفتم سر سفرهی فهیمه کنار رفقای زلال دل سبک کردم.
کامل سبک نشده بودم، اما باید میرسیدم شیفت را از پدر تحویل میگرفتم.
.
دو.
از پیش دبستانیِ امیر علی تماس گرفتند که سر ساعت یک اینجا باشید برای معارفه.
بعد از تحویل شیفت صبحانهی بچه ها را دادم و به قدر آماده کردن مقدمات نماز و ناهار توی خانه چرخیدم.
آماده شدیم و رفتیم مدرسه.
.
سه.
نفیسهی عمه زنگ زد. بعد از جلسه معارفه.
برایم گفت که مامان انسی دلش گرفته، عموها و عمه ها که تصمیم گرفتند خانهی خاطراتمان را بکوبند و نو بسازند چیزی نگفته بود اما حالا که دیگر خانه تحویل سازنده شده بود، دلش گرفته بود.
نفیسه دست گذاشت روی خط قرمزمان.
خط قرمز ما ناراحتی مامان انسی بود.
از مدرسه تاکسی اینترنتی گرفتم که بروم مامان انسی را ببینم و توی راه ساندویچ فیلهی یخ زدهی نامی نو را گاز زدم که زنده بمانم.
برای عزیز دلم بستنی سنتی خریدم، کامش که خوب شیرین شد با نفیسه افتادیم به جان صورتش اصلاحش کردیم.
گفتم: ببین چه ماه شدی مامان انسی خونهی جدید میخوای بری باید خودتم جدید بشی.
گفت مادر عمر من دیگه به اون خونه قد نمیده بمونه برا شما.
غم ریخت آنی به قلبم.
.
چهار.
حق استادی به گردنمان داشت، حق مادری.
مدیر بود اما مثل مامان ها مهربان بود.
ما را از هجده نوزده سالگی زیر پر و بال خودش گرفته بود.
مدیر بود اما نه مثل همهی مدیرها دقیقا عین حوزهی صادقیه که مثل بقیهی حوزهها نبود.
فایزه آدرس و لوکیشن فرستاد که امروز عصر برویم ببینمیش، چند روزیست به سوگ پدر نشسته.
مامان انسی را بغل کردم گونههای نرم و فرو رفته اش را بوسیدم و رفتم که به مراسم فاتحه خوانی برسم.
.
پنج.
ریحانه آیات پایانی سورهی انعام را میخواند که سید حسین زنگ زد.
عمو علی و زن عمو طاهره از کربلا برگشته بودند و چون طاهره خانم به تمام قواعد قبل و بعداز سفر اعتقاد شدید دارد و قبل از رفتن به تک تک مان زنگ زده و خداحافظی کرده بود، باید میرفتیم دیدنشان.
گفتم خیر است.
حلوای آخر مراسم را خورده نخورده خودم را رساندم خانه.
به اندازهی هفت رکعت نماز واجب و تعویض لباس وقت داشتم.
.
شش.
مامان زهرا برایم زاموفولیا خریده، با یک گلدان بزرگ برای پتوسهای آویزان و سرگردانم.
گلدان قدیمی پتوس را پشت در میگذارم.
دلم میخواهد لباس های خشک شدهی روی بند را تا کنم.
بچهها میگویند بازی کنیم.
نا ندارم، دراز میکشم و میگویم مثلا من به شما غذا سفارش میدهم شما آماده کنید و بیاورید.
حالا بیست دقیقه است که دراز کشیده و انواع اقسام لگوهای پلاستیکی و خورده اسباب بازیهای دور ریختنی را الکی گاز میزنم و بهبه و چهچه میکنم.
همینهایی که قرار است فردا رفیق بیاید با هم تفکیکشان کنیم و اتاق بچه ها را خلوت.
گفتم رفیق...
بروم ببینم باید برای ناهار فردا چه کنم....
.
#الحمدلله_کما_هو_اهله
#چگونه_نویسنده_نشویم
#روزانه_نویسی_یا_پریشان_نویسی_مسئله_اینست
.
@hiyaam