ساعت ۱۵ عصر، تابش داغ خورشید پهنای صورت ما را گرفته بود که رسیدیم به منزل زهرا؛ خادم حرمی که چند سالی با هم رفاقت داریم. چند ساعتی را به استراحت گذراندیم تا گرمای هوا جایش را به خنکای غروب ببخشد. کم‌کم آماده شدیم برای زیارت. دو دل بودم که بادبزن‌‌ها را بردارم یا نه. سنگینی‌ وسایل به یک‌طرف و شلوغی گشتی‌ها از طرف دیگر بیشتر مجابم می‌کرد تا از بردنشان منصرف بشوم. از دلم گذشت که اتفاقاً الان خانم‌ها به آنها احتیاج دارند تا هم کمی حرارت بدنشان را کمتر کند و هم به متن روی بادبزن‌ها بیشتر توجه کنند. دسته‌ی اول را برداشتم و با همراهانم به راه افتادیم. پا تند کردیم تا به نماز برسیم. دم دمای اذان بود که چشممان به گنبد حرم افتاد. وارد صف‌های طولانی شدیم و لحظه به لحظه عرق‌های روی پیشانی بیشتر. نسیمی آرام از پنکه‌ها روی ما می‌نشست اما چیزی از کلافگی و خستگی چهره‌ها کم نکرد. چه فرصتی بهتر از این. بادبزن‌ها را تک به تک به خانم های جوان هدیه می‌کردم. با عکس العمل‌های متفاوتی مواجه شدم. یکی لبخند بر لب با زبان عربی قدردانی کرد و کودک خود را باد می‌زد. دیگری از این مدل نذری که هم کاربردی و هم فرهنگی بود به وجد آمد. خانم دیگری هم تقاضای دو سه تای دیگر داشت تا با خود به ایران ببرد. باب الفرج حرم، صدای ملت شد تا با دعای همگانی فرجی برای پیروزی نهایی‌شان شود. وارد صحن شدیم. "السلام علیک یا امیرالمؤمنین" ادامه دارد... @hoseiniyehonar_arak