🔶 از شناگر حرفهای تا شهدای غواص
سنشان بین پانزده تا هجده سال بود؛ یکی یکی داخل آب شیرجه میزدند؛ عرض استخر را شنا میکردند و با کمی مکث انتهای مسیر برمیگشتند جای اول.
نگاهی به قامت میانسال آشیخ انداختند؛ پیش خودشان میگفتند: بعیده بتونه عرض استخر رو شنا کنه چه برسه بخواد بِره و برگرده!
آشیخ از نگاه تحقیر آمیزشان حدس زده بود که دست کمش گرفتهاند؛ داخل آب پرید و عرض استخر را پنج بار رفت و برگشت بدون هیچ مکثی! بهت و حیرت چشمانشان را پر کرده بود.
از نردبان گوشهٔ استخر بالا آمد؛ پلهٔ آخر مکثی کرد؛ نگاه غرور آمیزی به بازوان پر توانش کرد؛ فقط مانده بود باد و غبغب؛ آشیخ بادی به غبغب انداخت و رستمطور از میانشان عبور کرد.
به فکر افتاد شکمش را از عزاء در بیاورد و از عضلاتش _که آبروداری کرده بودند_ تجلیل کند!
رفت کافیشاپِ استخر؛ آب میوهٔ کافرْمسلمانْکُنی سفارش داد؛ از پشت شیشه خیره شد به سقف استخر و با سرمستی، آب میوه را سر کشید.
ساعت یازده شب رسید خانه؛ از خستگی حال نداشت لباسهایش را عوض کند؛ ساک را پرت کرد کنار کاناپه و ولو شد روبروی تلویزیون؛ روشن کرد؛ شبکهٔ مستند دربارهٔ شهدای غواص برنامه داشت! مجذوب حرفهای راوی شد؛ راوی، زمان جنگ مسئول آموزش غواصها بود؛ میگفت:
"باید بچهها برای عملیات آماده میشدن؛ فرصت کم بود؛ گاهی مجبور بودن داخل نهر غذا بخورن؛ خودم سوار قایق با پیت عسل میرفتم بالا سرشون و با قاشق عسل میذاشتم دهنشون؛ هر نفر سه یا چهار قاشق! بچهها روزی پونزده کیلومتر فين میزدن، بدون لحظهای استراحت!
آشیخ حیرتزده روی کاناپه صاف شد و رفت توو فکر؛ پنج بار عرض استخر را _که در مجموع صد متر نمیشد_ رفته و برگشته بود، خدا را بنده نبود. شرم و حقارت تمام وجودش را گرفت؛ از غرور و خودبینیاش شرمسار بود؛ شهدای غواص ناجی جهالتش شده بودند.
خدا همان شب باد غبغب آشیخ را خالی کرد و یک دل نه صد دل، دلدادهٔ شهدای غواصش کرد.
✍
محمدعلی اکبری
#داستان_کوتاه
#شهدای_غواص
#نویسندگان_حوزوی
@HOWZAVIAN