سلمان فارسى می گوید: در آن حينى كه امير المؤمنين على عليه السلام را از خانه‏ اش بطرف مسجد بردند فاطمه زهراء هم از خانه خارج شد و نزد قبر پدرش پيغمبر آمد و گفت: پسر عموى مرا رها نمائيد! بحق آن خدائى كه حضرت محمد را بحق مبعوث كرده اگر على را رها نكنيد موى سرم را پريشان مي كنم و پيراهن پدرم رسول خدا را روى سرم ميگذارم و بخدا شكايت مي كنم، ناقه صالح نزد خدا از فرزندان من عزيزتر نبود. سلمان مي گويد: بخدا قسم كه ديدم پايه‏ هاى ديوارهاى مسجد از ريشه بطورى كنده شد كه اگر شخصى ميخواست داخل مسجد شود مي توانست. من نزديك فاطمه اطهر رفتم و گفتم: اى بانوى بزرگوار! خداى سبحان پدر تو را مبعوث نمود كه (براى عالم) رحمت باشد مبادا تو در حق اين مردم نفرين كنى، ناگاه ديدم پايه ‏ى ديوارها بجاى خود بازگشتند، گرد و غبار از زير آنها بقدرى برخاست كه داخل بينى‏ هاى ما شد. 📚 زندگانى حضرت زهرا عليها السلام ؛ ص57. 🆔 @huoooo