#یڪڪتاب_یڪزندگے
↺.
#قسمتبیستوهفتم 🌷
.
☘.•[راوی:امیرسپهرنژاد]
.
❃↠نیمههای شب در میان دشت یک جاده خاکی پیدا کردیم. مسیر آنرا ادامه دادیم.
به یک منطقه نظامی رسیدیم که دستگاه رادار در داخل آن قرار داشت.
.
❃↠چندین نگهبان هم در اطراف آن بودند. سنگرهایی هم در داخل مقر دیده میشد.
ما نمیدانستیم در کجا هستیم. هیچ امیدی هم به زنده ماندن خودمان نداشتیم ، برای همین تصمیم عجیبی گرفتیم!
.
❃↠بعد هم با تسبیح استخاره کردم و خوب آمد. ما هم شروع کردیم!
با یاری خدا توانستیم با پرتاب نارنجک و شلیک گلوله ، آن مقر نظامی را به هم بریزیم.
.
❃↠وقتی رادار از کار افتاد ، هر سه از آنجا دور شدیم. ساعتی بعد دوباره به راهمان ادامه دادیم.
نزدیک صبح محل امنی را پیدا کردیم و مشغول استراحت شدیم. کل روز را استراحت کردیم.
.
❃↠باور کردنی نبود ، آرامش عجیبی داشتیم. با تاریک شدن هوا به راهمان ادامه دادیم و با یاری خدا به نیروهای خودی رسیدیم.
.
❃↠ابراهیم ادامه داد: آنچه ما در این مدت دیدیم فقط عنایات خدا بود. تسبیحات حضرت زهرا(س) گره بسیاری از مشکلات ما را گشود.
.
❃↠بعد گفت: دشمن به خاطر نداشتن ایمان ، از نیروهای ما میترسد.
ما باید تا میتوانیم نبردهای نامنظم را گسترش دهیم تا جلوی حملات دشمن گرفته شود.
.
#ادامه_دارد..
•.📚برگرفته از کتاب
#سلام_بر_ابراهیم¹
⇲🕸🌿••
「
@bezibaeeyekrooya 」