↺. 🌷 . ☘.•[راوی:امیرسپهرنژاد] . ❃↠نیمه‌های شب در میان دشت یک جاده خاکی پیدا کردیم. مسیر آن‌را ادامه دادیم. به یک منطقه نظامی رسیدیم که دستگاه رادار در داخل آن قرار داشت. . ❃↠چندین نگهبان هم در اطراف آن بودند. سنگرهایی هم در داخل مقر دیده می‌شد. ما نمیدانستیم در کجا هستیم. هیچ امیدی هم به زنده ماندن خودمان نداشتیم ، برای همین تصمیم عجیبی گرفتیم! . ❃↠بعد هم با تسبیح استخاره کردم و خوب آمد. ما هم شروع کردیم! با یاری خدا توانستیم با پرتاب نارنجک و شلیک گلوله ، آن مقر نظامی را به هم بریزیم. . ❃↠وقتی رادار از کار افتاد ، هر سه از آنجا دور شدیم. ساعتی بعد دوباره به راهمان ادامه دادیم. نزدیک صبح محل امنی را پیدا کردیم و مشغول استراحت شدیم. کل روز را استراحت کردیم. . ❃↠باور کردنی نبود ، آرامش عجیبی داشتیم. با تاریک شدن هوا به راهمان ادامه دادیم و با یاری خدا به نیروهای خودی رسیدیم. . ❃↠ابراهیم ادامه داد: آنچه ما در این مدت دیدیم فقط عنایات خدا بود. تسبیحات حضرت زهرا(س) گره بسیاری از مشکلات ما را گشود. . ❃↠بعد گفت: دشمن به خاطر نداشتن ایمان ، از نیروهای ما می‌ترسد. ما باید تا می‌توانیم نبردهای نامنظم را گسترش دهیم تا جلوی حملات دشمن گرفته شود. . .. •.📚برگرفته از کتاب ¹ ⇲🕸🌿•• 「 @bezibaeeyekrooya