eitaa logo
ھـور !'
970 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
568 ویدیو
109 فایل
ـــــــ ــ بِنام‌خدای‌نوروامید؛🤍 رسته‌هور، گوشـه‌ی‌دنجی برای‌برقراری‌حال‌خوب‌دلِ‌شما:).. عکاس‌هور Https://Instagram/Same.graph.Com گوش‌جان @Majnonemadar شروط‌‌وادمین‌تبادل @Hur_Tab @G0NAHKAR به پیام پین شدھ سربزنید* هور:نور،خورشید،روشنایی✨
مشاهده در ایتا
دانلود
•.🕊 •.🌈 •.🌟 •┈••✾❄♥❄✾••┈• ابراهیم اول اردیبهشت سال ۱۳۳۶ مصادف با شبھاے قدر ماه مبارڪ ، در محله آیت الله سعیدے، حوالے میدان خراسان دیده به هستے گشود.🍃 او چھارمین فرزند خانواده بود، با این حال پدرش، مشهدے محمد حسین، به او علاقه خاصے داشت. او نیز جایگاه خویش را به درستے شناخته بود. پدرے ڪه با شغل بقالے توانسته بود فرزندانش را به بھترین نحو تربیت ڪند. ابراهیم نوجوان بود ڪه طعم تلخ یتیمے را چشید. از آن روز بود ڪه همچون بزرگ، را پیش برد.🔥 دوران دبستان را به مدرسه طالقانے رفت و دوره دبیرستان را نیز در مدارس ابوریحان و ڪریم خان زند گذراند. سال ۱۳۵۵ توانست دیپلم ادبے را دریافت ڪند. از همان سال هاے پایانے دبیرستان، مطالعات غیر درسے را نیز آغاز ڪرد.☔️ حضور در جوانان وحدت اسلامے و همراهے و شاگردے استادے چون علامه محمد تقی جعفرے ، در رشد شخصیت ابراهیم بسیار موثر بود.ابراهیم در دوران پیروزے ، شجاعت هاے بسیارے از خود نشان داد. او همزمان با تحصیل، در بازار تھران ڪار میڪرد. او پس از انقلاب، در سازمان تربیت بدنے فعالیت میڪرد و سپس به آموزش و پرورش منتقل شد.🙃 ابراهیم در آن دوران همچون معلمے به تربیت فرزندان این مرز و بوم مشغول شد.👨‍🏫 او اهل ورزش بود. با ورزش پھلوانان یعنے ورزش باستانے شروع کرد. در والیبال و ڪشتے بے نظیر بود. هرگز در هیچ میدانے پا پس نڪشید و مردانه مے ایستاد.💪 مردانگے او را میتوان در ارتفاعات سر به فلڪ ڪشیده بازے دراز و گیلان غرب تا دشت‌هاے سوزان جنوب مشاهده ڪرد. حماسه های او در این مناطق هنوز در یاد یاران قدیمے باقے مانده است.🥇 در ، پنج روز به همراه بچه‌هاے گردان‌های و در ڪانال‌‌های فڪه مقاومت ڪردند و تسلیم نشدند. سرانجام در ۲۲ بهمن سال ۱۳۶۱ بعد از فرستادن بچه‌هاے باقے مانده به عقب، تنهاے تنها با همراه شد و دیگر ڪسے او را ندید.🚶‍♂ او همیشه از خدا میخواست بماند؛ چرا ڪه گمنامے صفت یاران محبوب خداست. خدا هم دعایش را مستجاب ڪرد. ابراهیم سال‌هاست ڪه گمنام و غریب در فڪه مانده تا خورشیدے باشد براے .☀️ •┈••✾❄♥❄✾••┈• •.⏳ .. •.📚برگرفته از کتاب ¹ °✿° @bezibaeeyekrooya
•.🕊 •.🌈 •.🌟 •.🕸[راوے: رضا هادے] •┈••✾❄♥❄✾••┈• در خانھ اے ڪوچڪ و اجاره اے در حوالے میدان خراسان تهران زندگے مے ڪردیم. اولین روزهاے اردیبھشت سال ۱۳۳۶ بود. چند روزے بود ڪه از خوشحالے در پوست خود نمے گنجید. در اولین روز این ماھ ، پسرے به او عطا ڪرد. او دائما از خدا تشڪر مے ڪرد.🖇 هرچند در خانھ سھ پسر و یڪ بودیم ، ولے پدر براے این نو رسیده خیلے ذوق مےڪرد. البته حق داشت ، پسر خیلے با نمڪے بود. اسم بچه راهم انتخاب ڪرد:《ابراهیــــم》 پدرمان نام پیامبرے را بر او نھاد ڪه مظھر صبر و قھرمان و توحید بود و این اسم واقعا برازنده او بود.🕯 بستگان و دوستان هروقت او را مےدیدند ، با تعجب مےگفتند: حسین آقا ، تو سھ تا فرزند دیگه هم دارے ، چرا براے این پسر اینقدر خوشحالے مےڪنے؟! پدر با آرامش خاصے جواب مےداد: این پسر حالت عجیبے داره! من مطمئن هستم ڪه ابراهیم من ، بندھ خوب خدا میشه ، این پسر نام من رو هم زندھ مےڪنه!🔎 راست مےگفت. محبت پدرمان به ابراهیم ، محبت عجیبے بود. هرچند بعد از او ، خدا یڪ پسر و یڪ دختر دیگر به خانوادھ ما عطا ڪرد ، اما از محبت پدرم به ابراهیم ، ڪم نشد.❤ ابراهیم دوران دبستان را به مدرسھ طالقانے در خیابان زیبا مےرفت. خاصے داشت. توے همان دوران دبستان نمازش نمےشد. یڪ بار هم در همان سال هاے دبستان به دوستش گفتھ بود: باباے من آدم خیلے خوبیھ. تا حالا چند بار (عج) رو توے خواب دیدھ. وقتے هم ڪه خیلے آرزوے داشته ، (ع) رو توے خواب دیدھ ڪه به دیدنش آمده و با او حرف زده.🦋 زمانے هم ڪه سال آخر دبستان بود ، به دوستانش گفتھ بود: پدرم میگھ آقاے خمینے ڪه شاه ، چند سالھ تبعیدش ڪرده آدم خیلے خوبیھ. حتے بابام میگھ: همه باید به دستورات اون عمل ڪنن. چون مثل دستورات امام زمان (عج) مےمونھ.🕸 دوستانش هم گفتھ بودند: ابراهیم دیگھ این حرف هارو نزن. آقاے ناظـــم بفھمه ، اخراجت مےڪنه. شـــاید براے دوستان ابراهیم شنیدن این حرف ها عجیب بود. ولے او بھ حرف هاے پدر خیلی داشت.💭 •┈••✾❄♥❄✾••┈• •.⏳ .. •.📚برگرفته از کتاب ¹ °✿° @bezibaeeyekrooya
•.🕊 •.🌈 •.🌟 •.🌀[راوے:خواهر شھید] •┈••✾❄♥❄✾••┈• اعظم (ص) مےفرماید:《فرزندانتان را در خوب شدنشان یارے ڪنید ، زیرا هرڪھ بخواهد ، مےتواند نافرمانے را از فرزند خود بیرون ڪند.》🔮 بر این اساس پدرمان در تربیت صحیح ابراهیم و دیگر بچه‌ها اصلا ڪوتاهے نڪرد. پدرمان بسیار انســان با تقوایـے بود. اهل و هیئت بود و بھ رزق حلال بسیار اهمین مےداد. او خوب مےدانست پیامبر (ص) فرموده است: 《 ده جزء دارد ڪه نه جزء آن ، به دست آوردن روزے است.》 براے همین وقتے عده‌اے از اراذل و اوباش در محلھ امیریھ(شاپور) آن زمان ، اذیتش ڪردند و نمےگذاشتند ڪاسبے حلالے داشته باشد ، مغازه‌اے را ڪه با ارث پدرے به دست آورده بود ، فروخت و به ڪارخانه‌ے قند رفت.🌙 آنجا مشغول ڪارگرےشد. صبح تا شب مقابل ڪورھ مےایستاد. تازه آن موقع توانست خانه‌اے ڪوچڪ بخرد. ابراهیم بارها گفته بود: اگر پدرم بچه هاے خوبے تربیت کرد. به خاطر سختے هایے بود ڪه براے به دست آوردن رزق حلال مےکشید. 🔥 هر زمان هم از دوران ڪودڪے خودش یاد مےڪرد ، مےگفت: پدرم با من را ڪار مےڪرد. همیشھ من رو با خودش به مسجد مےبرد. بیشتر وقت‌ها به مسجد آیت‌الله‌نورے ، پائین چھارراه سرچشمه مےرفتیم. آنجا هیئت (ع) بر پا بود. پدرم افتخار خادمے آن هیئت را داشت.🌝 یادم هســت ڪه در همان سال‌هاے پایانے دبستان ، ابراهیم ڪارے ڪرد ڪه پدر عصبانے شد و گفت: ابراهیم برو بیرون ، تا شب هم برنگرد. ابراهیم تا شب خانه نیامد. همه خانوادھ ناراحت بودند ڪه براے ناهار چه ڪرده. اما روے حرف پدر حرفی نمےزدند.🖇 شب بود ڪه ابراهیم برگشت. باادب به همه سلام کرد. بلافاصلھ سؤال ڪــردم: ناهار چیڪار ڪردے داداش؟؟! پدر در حالے ڪه هنوز ناراحت نشان مےداد اما جواب ابراهیم بود.🍃 ابراهیم خیلے آهستھ گفت: تو ڪوچه راه مےرفتم ، دیدم یه پیرزن ڪلے وسائل خریده ، نمےدونه چیڪار ڪنه و چطورے برھ خونه. من هم رفتم ڪمڪ ڪردم.وسایلش را تا منزلش بردم. پیزن هم ڪلے تشڪر ڪرد و سڪه پنج ریالے به من داد. نمےخواستم قبول ڪنم ولے خیلے اصرار ڪرد. من هم مطمئن بودم این پول حلالھ ، چون براش زحمت ڪشیده بودم. ظھر با همان پول نان خریدم و خوردم.🦋 پدر وقتے ماجرا را شنید لبخندے از رضایت بر لبانش نقش بست. خوشحال بود ڪه پسرش درس را خوب فرا گرفته و به روزے حلال اهمیت مےدهد. دوستے پدر با ابراهیم از رابطه پدر و پسر فراتر بود. محبتی عجیب بین آن‌دو برقرار بود ڪه ثمره‌ے آن در رشد شخصیتے این پسر مشخص بود. اما این رابطه دوستانھ زیاد طولانے نشد!💥 ابراهیم نوجوان بود ڪه طعم خوش حمایت هاے پدر را از دست داد. در یڪ غروب غم‌انگــیز سایه سنگین یتیمے را بر سرش احساس ڪرد. از آن پس مانند مردان بزرگ به ادامھ داد. آن سال‌ها بیشتر دوستان و آشنایان به او توصیھ مےڪردند به سراغ ورزش برود. او هم قبول ڪرد.🕊 •┈••✾❄♥❄✾••┈• •.⏳ .. •.📚برگرفته از کتاب ¹ °✿° @bezibaeeyekrooya
•.🕊 •.🌈 •.🌟 .•[راوے:جمعے‌ازدوستان‌شھید] •┈••✾❄♥❄✾••┈• اوایل دوران دبیرستان بود ڪه ابراهیم با ورزش باستانے آشنا شد. او شب‌ها به زورخانھ حاج حسن مےرفت. حاج حسن معــروف به حاج حسن نجار ، عارفے وارستھ بود. او زورخانھ اے نزدیڪ دبیرستان ابوریحان داشت. ابراهیم هم یڪے از ورزشڪاران این محیط ورزشے و شد.🔥 حاج حسن ، ورزش را با یڪ یا چند شروع مےڪرد. سپس حدیثے مےگفت و ترجمھ مےڪرد. بیشتر شب‌ها ، ابراهیم را مےفرستاد وسط گود ، او هم در یڪ دور ورزش ، معمولا یڪ سورھ قرآن ، و یا اشعارے درمورد‌ اهل‌بیت مےخواند و به این ترتیب به مرشد هم ڪمڪ مےڪرد.🕊 از جملھ ڪارهاے مھم در این مجموعھ این بود ڪه؛ هر زمان ورزش بچه‌ها به مےرسید ، بچه‌ها ورزش را قطع مےڪردند و داخل همان گود زورخانھ ، پشت سر حاج حسن مےخواندند.🌴 فراموش نمےڪنم ، یڪـبار بچه‌ها پس از ورزش درحال پوشیدن لباس و مشغول خداحافظے بودند. یڪباره مردے سراسیمھ وارد شد! بچه خردسالے را نیز در بغل داشت.🎀 با رنگے پریدھ و با صدائے لــرزان گفت: حاج حسن ڪمڪم ڪن. بچه‌ام مریضھ دڪترا جوابش ڪردند. داره از دستم مےره. نفس شما حقھ ، تو رو خدا ڪنید. تو رو ... بعد شروع به گریھ ڪرد.🎈 ابراهیم بلند شد و گفت: لباساتون رو عوض ڪنید و بیائید توے گود. خودش هم آمد وسط گود. آن شب ابراهیم در یڪ دور ورزش ، دعاے توسل را با بچه‌ها زمزمھ ڪرد. بعد هم از سوزدل براے آن ڪودڪ دعا ڪرد. آن مرد هم با بچه‌اش در گوشه‌اے نشستھ بود و گریھ مےڪرد.🌧 دو هفتھ بعد حاج حسن بعد از ورزش گفت: بچه‌ها روز ناهار دعوت شدید! با تعجب پرسیدم: ڪجا؟! گفت: بندھ خدائے ڪه با بچه مریض آمده بود ، همان آقا دعوت ڪرده. بعد ادامه داد: الحمدالله مشڪل بچه‌اش برطرف شده. دڪتر هم گفته بچه‌ات خوب شده. براے همین ناهار دعوت ڪرده.⚡ برگشـــتم و ابراهیم را نگاھ ڪردم. مثل ڪسے ڪه چیزے نشنیده ، آماده رفتن مےشد. اما من شڪ نداشتم ، دعاے توسلے ڪه ابراهیم با آن شور و حال عجیب خواند ڪار خودش را ڪرده.🌈 •┈••✾❄♥❄✾••┈• •.⏳ .. •.📚برگرفته از کتاب ¹ °✿° @bezibaeeyekrooya
•.🕊 •.🌈 •.🌟 •.💎[راوے:جمعے‌ازدوستان‌شھید] •┈••✾❄♥❄✾••┈• بارها مےدیدم ابراهیم ، با بچه‌هایے ڪه نه ظاهر داشتند و نه به دنبال مسائل بودند مےشد. آن‌ها را جذب ورزش مےڪرد و به مرور به و هیئت مےڪشاند.💡 یڪے از آن‌ها خیلے از بقیھ بدتر بود. همیشھ از خوردن مشروب و ڪارهاے خلافش مےگفت! اصلا چیزے از دین نمےدانست. نه و نه ، به هیچ چیز هم اهمیت نمےداد. حتے مےگفت: تا حالا هیچ جلسه مذهبے یا نرفته‌ام. به ابراهیم گفتم: آقا ابرام این‌ها ڪے هستند دنبال خودت مےیارے؟! با تعجب پرسید: چطور ، چے شده؟!🔗 گفتم: دیشب این پسر دنبال شما وارد هیئت شــد. بعد هم آمد و ڪنار من نشست. حاج آقا داشت صحبت مےڪرد. از مظلومیت (ع) و ڪارهاے یزید مےگفت.📎 این پسر هم خیره خیره و با عصبانیت گوش مےڪرد. وقتے چراغ‌ها خاموش شد. به جاے اینڪه بریزه ، مرتب فحش هاے ناجور به یزید مےداد!!🎭 ابرهیم داشت با تعجب گوش مےڪرد. یڪدفعه زد زیر خنده. بعد هم گفت: عیبـے نداره ، این پسر تا حالا هیئت نرفته و نڪرده. مطمئن باش با امام حسین (ع) ڪه رفیق بشه تغییر مےڪنه. ماهم اگر این بچه هارو مذهبے ڪنیم هنر ڪردیم.⚡ دوستے ابراهیم با این پسر به جایـے رسید ڪه همه ڪارهاے اشتباهش را ڪنار گذاشت. او یڪے از بچه هاے خوب ورزشڪار شد. چندماه بعد و در یڪے از روزهاے عید ، همان پسر را دیدم. بعد از ورزش یڪ جعبه شیرینے خرید و پخش ڪرد. بعد گفت: رفقا من مدیون همه شما هستم ، من میدون آقا ابرام هستم. از خیلے ممنونم. من اگر با شما آشنا نشده بودم معلوم نبود الان ڪجا بودم و ... .🌧 ما هــم با تعجب نگاهش مےڪردیم. با بچه‌ها آمدیم بیرون ، توے راه به ڪارهاے ابراهیم دقت مےڪردم. چقدر زیبا یڪے یڪے بچه‌ها را جذب ورزش مےڪرد ، بعد هم آن‌ها را به مسجد و هیئت مےڪشاند و به قول خودش مےانداخت تو دامن امام حسین (ع). یاد حدیث پیامبر به (ع) افتادم ڪه فرمودند:《 ، اگر یڪ نفر به واسطه تو هدایت شود از آنچه آفتاب بر آن مےتابد بالاتر است》.🎀 از دیگر ڪارهایـے ڪه در مجموعھ ورزش باستانے انجام مےشد این بود ڪه بچه‌ها به صورت گروهے به زورخانه‌هاے دیگر مےرفتند و آنجا ورزش مےڪردند. یڪ شب ماه ما به زورخانه‌اے در ڪرج رفتیم.💭 آن شب را فراموش نمےڪنم. ابراهیم شعر مےخواند. دعا مےخواند و ورزش مےڪرد. مدتے طولانے بود ڪه ابراهیم در ڪنار گود مشغول شناے زورخانه‌اے بود. چند سرے بچه‌هاے داخل گود عوض شدند ، اما ابراهیم همچنان مشغول شنا بود. اصلا به ڪسے توجه نمےڪرد.🥀 پیرمردے در بالاے سڪـو نشسته بود و به ورزش بچه‌ها نگاه مےڪرد. پیش من آمد. ابراهیم را نشان داد و ناراحتے گفت: آقا ، این جوان ڪیه؟! با تعجب گفتم: چطور مگھ؟! گفت:《من ڪه وارد شدم ، ایشان داشت شنا مےرفت. من با تسبیح ، شنا رفتنش را شمردم. تا الان هفت دور رفته یعنے هفتصدتا شنا! تو رو خدا بیارش بالا الان حالش به هم مےخوره.》 🕸 وقتے ورزش تمام شد ابراهیم اصلا احساس خستگے نمے‌ڪرد. انگار نه انگار ڪه چهار ساعت شنا رفته! 🌼 البته ابراهیم ڪارها را براے قوے شدن انجام مےداد. همیشه مےگفت: براے خدمت به خدا و بندگانش ، باید بدنے قوے داشته باشیم. مرتب دعا مےڪرد ڪه: خدایا بدنم را براے خدمت ڪردن به خودت قوے ڪن.💪 ابراهیم در همان ایام یڪ جفت میل و سنگ بسیار سنگین براے خودش تھیه ڪرد. حسابے سرزبان‌ها افتاده و انگشت نما شده بود. اما بعد از مدتے دیگر جلوے بچه‌ها چنین ڪارهایے را انجام نداد! مےگفت: این ڪارها عامل غرور انسان مےشه. مےگفت: مردم به دنبال این هستند ڪه چه ڪســے قوے‌تر از بقیه است. من اگرجلوے دیگران ورزش‌هاے سنگین را انجام دهم باعث ضایع شدن رفقایم مےشوم. در واقع خودم را مطرح ڪرده‌ام و این ڪار اشتباه است.🕊 بعد از آن وقتے میاندار ورزش بود و مےدید ڪه شخصے خسته شده و ڪم آورده ، سریع ورزش را عوض مےڪرد. اما بدن قوے ابراهیم یڪبار قدرتش را نشان دادو آن ، زمانے بود ڪه سید حســین طحامے قھرمان ڪشتے جھــان و یڪے از ارادتمندان حاج حســن به زورخانه آمده بود و با بچه‌ها ورزش مےڪرد.🌙 •┈••✾❄♥❄✾••┈• •.⏳ .. •.📚برگرفته از کتاب ¹ °✿° @bezibaeeyekrooya
•.🕊 •.🌈 •.🌟 •.☘[راوے:حسین‌الله‌ڪرم] •┈••✾❄♥❄✾••┈• سید حسین طـحامے(ڪشتےگیر قھرمان جھان) به زورخانه ما آمد بود و با بچه‌ها ورزش مےڪرد. هرچند مدتے بود ڪه سیـد به مسابقات قھرمانے نمےرفت ، اما هنوز بدنے بسـیار ورزیده و قوے داشـت. بعد از پایان ورزش رو ڪرد به حاج حسن و گفت: حاجے ، کسے هست با من ڪشتے بگیره؟🌱 حاج حسن نگاهے به بچه‌ها ڪرد و گفت: ابراهیم ، بعد هم اشاره ڪرد؛ بــرو وسط گود. معمولا در ڪشتے پھلوانے ، حریفے ڪه زمین بخورد ، یا خاڪ شود مےبازد.🦋 ڪشتے شــروع شد. همه ما تماشا مےڪردیم. مدتے طولانے دو ڪشتے‌گیر درگیر بودند. اما هیچڪدام زمین نخوردند. فشار زیادے به هردو نفرشان آمد ، اما هیچڪدام نتوانست حریفش را مغلوب ڪند ، این ڪشتے پیروز نداشت.🎭 بعد از ڪشتے سید حسین بلند بلند مےگفت: بارڪ الله ، بارڪ الله ، چه جوان شجاعے ، ماشاءالله پھلوون!🏁 ورزش تمام شده بود. حاج حسن خیره خیره به صورت ابراهیم نگاھ مےڪرد. ابراهیم آمد جلــو و باتعجب گفت: چیزے شده حاجے!؟🌵 حاج حســن هم بعد از چندلحظھ سڪوت گفت: تو قدیم‌هاے این تھرون ، دوتا پھلوون بودند به نام‌هاے حاج سید حسن رزاز و حاج صــادق بلور فروش ، اون‌ها خیلے باهم دوست و بودند. توے ڪشتے هم هیچڪس حریفشــان نبود. اما مھمتر از همه این بود ڪه هاے خالصے براے بودند.🌝 همیشه قبل از شروع ورزش ڪارشان رو با چند و یه روضه مختصر و با چشمان اشڪ آلود براے آقا (ع) شروع مےڪردند. نفس گرم حاج محمد صادق و حاج سید حسن ، مریض شفـا مےداد. 💜 بعد ادامه داد: ابراهیم ، من تو رو یه پھلوون مےدونم مثل اون‌ها! ابراهیم هم لبخندے زد و گفت: نه حاجے، ما ڪجا و اون‌ها ڪجا. بعضے از بچه‌ها از اینڪه حاج حســن اینطور از ابراهیم تعریـف مےڪرد ، ناراحت شدند.👀 فرداے آن روز پنج پھلوان از یڪے از زورخانه‌هاے تھران به آنجا آمدند. قرار شد بعد از ورزش با بچه‌هاے ما ڪشتے بگیرند. همه قبول ڪردند ڪه حاج حسـن داور شود. بعد از ورزش ڪشتے‌ها شروع شد.✌️ چھار مسابقه برگزار شد ، دو ڪشتے را بچه‌هاے ما بردند ، دوتا هم آن‌ها. اما در ڪشتے آخر ڪمے شلوغ ڪارے شد! آن‌ها سر حاج حسن داد مے‌زدند. حاج حسن هم خیلے ناراحت شده بود. من دقت ڪردم و دیدم ڪشتے بعدے بین ابراهیـم و یڪے از بچه‌هاے مھمان است. آن‌ها هم ڪه ابراهیم را خوب مےشناختند مطمئن بودندڪه مےبازند. براے همین شلوغ ڪارے ڪردند ڪه اگر باختند تقصیر را بیندازند دور گردن داور!☄ همه عصبانے بودند. چند لحظھ اے نگذشت ڪه ابراهیم داخـل گود آمد. با لبخندے ڪه برلب داشت با همه بچه‌هاے مھمان دست داد. به جمع ما برگشت.☂ •┈••✾❄♥❄✾••┈• •.⏳ .. •.📚برگرفته از کتاب ¹ °✿° @bezibaeeyekrooya
•.🕊 •.🌈 •.🌟 •.🌹[راوے:حسین‌الله‌ڪرم] •┈••✾❄♥❄✾••┈• بعد هم گفت: من ڪشتے نمےگیرم! همه با تعجب پرسیدیم: چرا !؟ ڪمے مڪث ڪرد و به آرامے گفت: دوســتے و ما خیلے بیشتر از این حرف‌ها و ڪارها داره! 🔗 بعد هم دست حاج حسن را بوسیــد و با یڪ پایان ڪشتے‌هارا اعلام ڪرد. شاید در آن روز برنده و بازنده نداشتیم. اما برنده واقعے فقط ابراهیم بود.🥀 وقتے هم مےخواستیم لباس بپوشیم و برویم. حاج حسن همه مارا صدا ڪرد و گفت: فھمیدید چرا گفتم ابراهیم پھلوانه!؟💫 ما همه ساڪت بودیم ، حاج حسن ادامه داد: ببینید بچه‌ها ، پھلوانے یعنے همین ڪارے ڪه امروز دیدید. ابراهیم امــروز با نفس خودش ڪشتے گرفت و پیروز شد.🌱 ابراهیم به خاطــر با اون‌ها ڪشتے نگرفت و با این ڪار جلوے ڪینه و دعوا را گرفت. بچه‌ها پھلوانے یعنے همین ڪارے ڪه امروز دیدید.✒️ داستان پھلوانے‌هاے ابراهیم ادامه داشت تا ماجراهاے پیروزے پیش آمد. بعد از آن اڪثـــر بچه‌ها درگیر مســائل انقلاب شدند و حضورشان در ورزش باستانے خیلے ڪمتر شد.🕸 بعد از آن هر روز صبح براے در زورخانه جمع مےشدیم. را به مےخواندیم و ورزش را شروع مےڪردیم. بعد هم صبحانه مختصرے و به سر ڪارهایمان مےرفتیم. ابراهیم خیلے از این قضیه خوشحـــال بود. چرا ڪه از طرفے بچه‌ها صبح را به جماعت مےخواندند.🐾 همیشه هم گرامے اســلام را مےخواند:《اگر نماز صبح را به جماعت بخوانم در نظرم از و تا صبح محبوب‌تر است.》🍃 با شروع تحمیلے فعالیت زورخانه بسیار ڪم شد. اڪثــر بچه‌ها در حضور داشتند.🕊 ابراهیم هم ڪمتر به تھران مےآمد. یڪبـار هم ڪه آمده بود ، وســائل ورزش باســتانے خودش را برد و در همان مناطق جنگے بســاط ورزش باســتانے را راه‌اندازے ڪرد.🎗 زورخانه حاج حسن ، در تربیت پھلوان‌هاے واقعے زبانزد بود. از بچه‌هاے آنجا به جز ابراهیم ، جوان‌هاے بسیارے بودند ڪه در پیشگاه پھلوانیشان اثبات شده بود! آن‌ها با خودشان ایمانشان را حفظ ڪردند و پھلوان‌هاے واقعے همین‌ها هستند.🗝 دوران زیبا و زورخانه حاج حسن در همان سال‌هاے اول ، با حسن شھابـے (مرشــد زورخانه) شھید اصغر رنجبران ( تیپ عمار) و شھیدان سیدصالحے ، محمدشـــاهرودے ، علےخرمدل ، حسن‌زاهدے ، سیدمحمدسبحانے ، سیدجوادمجدپور ، رضاپنــد ، حمدالله‌مرادے ، رضاهوریار ، مجیدفریدوند ، قاســم‌ڪاظمے و ابراهیم و چندین شھید دیگر و همچنین جانبازے حاج‌علےنصرالله ، مصطفےهرندے و علے‌مقدم و همچنین درگذشت حاج حسن توڪل به پایان رسید.🎈 مدتے بعد با تبدیل محل زورخانه به ساختمان مســڪونے ، دوران ورزش باستانے ماهم به خاطره‌ها پیوست.💣 •┈••✾❄♥❄✾••┈• •.⏳ .. •.📚برگرفته از کتاب ¹ °✿° @bezibaeeyekrooya
•.🕊 •.🌈 •.🌟 •.🥀[راوے:جمعےازدوستان‌شھید] •┈••✾❄♥❄✾••┈• بازوان قوے ابراهیم از همان اوایل دبیرســتان نشان داد ڪه در بسیارے از ورزش‌ها قھرمان است. در زنگ‌هاے ورزش همیشه مشغول والیبال بود. هیچڪس از بچه‌ها حریف او نمےشد.☘ یڪ بار تڪ نفره در مقابل یڪ تیم شش نفره بازے ڪرد! فقط اجازه داشت ڪه سه ضربه به توپ بزند.💡 همه ما از جمله معلم ورزش ، شــاهد بودیم ڪه چطور پیروز شد. از آن روز به بعد ابراهیم والیبال را بیشتر تڪ نفره بازے مےڪرد. بیشتر روزهاے تعطیل ، پشت آتش‌نشانے خیابان ۱۷ شھریور بازے مےڪردیم. خیلے از مدعےها حریف ابراهیم نمےشدند.⭐ اما بھترین خاطره والیبال ابراهیم برمےگردد به دوران و شھر گیلان‌غرب ، در آنجــا یڪ زمین والیبال بود ڪه بچه‌هاے در آن بازے مےڪردند.🌂 یڪ روز چند دستگاه مینےبوس براے بازدید از مناطق جنگے به گیلان‌غرب آمدند ڪه مسئول آن‌ها آقاے داودے رئیس ســازمان تربیت بدنے بود. آقاے داودے در دبیرستان معلم ورزش ابراهیم بود و او را ڪامل مےشناخت.🔮 ایشان مقدارے وسائل ورزشے به ابراهیم دادو گفت: هرطور صلاح مےدانید مصرف ڪنید. بعد گفت: دوستان ما از همه رشته‌هاے ورزشے هستند و براے بازدید آمده‌اند.🎭 ابراهیم ڪمے براے ورزشڪارها صحبت ڪرد و مناطق مختلف شھر را به آن‌ها نشان داد. تا اینڪه به زمین والیبال رسیدیم.⛳ آقاے داودے گفت: چند تا از بچه‌هاے هیئت والیبال تھران با ما هستند. نظرت براے برگزارے یڪ مسابقه چیه؟🔎 ساعت سه عصر مسابقه شروع شد. پنج نفر ڪه سه نفرشان والیبالیست حرفه‌اے بودند ، ابراهیم به تنھایے در طرف مقابل. تعداد زیادے هم تماشاگر بودند.🎈 ابراهیم طبق روال قبلے با پاے برهنه و پاچه‌هاے بالا زده و زیر پیراهنے مقابل آن‌ها قرار گرفت. به قدرے هم خوب بازے ڪرد ڪه ڪمتر ڪسی باور مےڪرد.🎄 بازے آن‌ها یڪ نیمه بیشتر نداشت و با اختلاف ده امتیاز به نفع ابراهیم تمام شد. بعد هم بچه‌هاے ورزشڪار با ابراهیم عڪس گرفتند.🌼 آن‌ها باورشان نمےشد یڪ رزمنده ساده ، مثل حرفه‌اے ترین ورزشڪارها بازے ڪند. یڪبار هم در پادگان دو کوهه براے رزمنده‌ها از والیبال ابراهیم تعریف ڪردم. یڪے از بچه‌ها رفت و توپ والیبال آورد. بعد هم دوتا تیم تشڪیل داد و ابراهیم را هم صدا ڪرد.🌵 او ابتدا زیر بار نمےرفت و بازے نمےڪرد اما وقتے اصرار ڪردیم گفت: پس همه شما یڪ طرف ، من هم تڪے بازے مےڪنم!🕸 بعد از بازے چند نفر از فرماندهان گفتند: تا حــالا اینقدر نخندیده بودیم ، ابراهیم هر ضربه‌اے ڪه مےزد چند نفر به سمت توپ مےرفتند و به هم برخورد مےڪردندو روے زمین مےافتادند!🦋 ابراهیم در پایان با اختلاف زیادے بازے را برد. 🌱 •┈••✾❄♥❄✾••┈• •.⏳ .. •.📚برگرفته از کتاب ¹ °✿° @bezibaeeyekrooya
•.🕊 •.🌈 •.🌟 •.🦋[راوے:مھدےفریدوند،سعیدصالح‌تاش] •┈••✾❄♥❄✾••┈• تقریبا سال ۱۳۵۴ بود. صبح یڪ روز مشغول بازے بودیم. سه نفر غریبه جلو آمدند و گفتند: ما از بچه‌هاے غرب تھرانیم ، ابراهیم ڪیه؟!🌱 بعد گفتند: بیا بازے سر ۲۰۰ تومان. دقایقے بعد بازے شروع شد. ابراهیم تڪ و آن‌ها سه نفر بودند ، ولے به ابراهیم باختند.⭐ همان روز به یڪے از محله‌هاے جنوب شھر رفتیم. سر ۷۰۰ تومان شرط بستیم. بازے خوبے بود و خیلے سریع بردیم. موقع پرداخت پول ، ابراهیم فھمید آن‌ها مشغول قرض گرفتن هستند تا پول مارا جور ڪنند.🕊 یڪ دفعه ابراهیم گفت: آقا یڪے بیاد تڪے با من بازے ڪنه. اگه برنده شـد ما پول نمےگیریم. یڪے از آن‌ها جلو آمد و شروع به بازے ڪرد. ابراهیم خیلے ضعیف بازے ڪرد. آنقدر ضعیف ڪه حریفش برنده شد!🙃 همه آن‌ها خوشحال از آنجا رفتند. من هم ڪه خیلے عصبانے بودم به ابراهیم گفتم: آقا ابــرام ، چرا اینجورے بازے ڪردے؟! با تعجب نگاهم ڪرد و گفت: مےخواستم ضایع نشن! همه این‌ها روے هم صد تومن تو جیبشون نبود!🔎 هفته بعد دوباره همان بچه‌هاے غرب تھران با دو نفر دیگر از دوستانشان آمدند. آن‌ها پنج نفره با ابراهیم سر ۵۰۰ تومان بازے ڪردند.🌵 ابراهیم پاچه‌هاے شلوارش را بالا زد و با پاے برهنه بازے مےڪرد. آنچـــنان به توپ ضربه مےزد ڪه هیچڪس نمےتوانست آن را جمع ڪند! آن روز هم ابراهیم با اختلاف زیاد برنده شد.🕸 با ابراهیم رفته بودیم . بعد از ، حاج آقا مےگفت. تا اینڪه از شرط‌بندے و پول صحبت ڪرد و گفت: (ص) مےفرماید: 《هر ڪس پولے را از راه نامشــروع به دست آورد ، در راه باطل و حوادث سخت از دست مےدهد.》🥀 و نیز فرموده‌اند: 《ڪسے ڪه لقمه‌اے از حرام بخورد نماز شب و دعاے چھل او پذیرفته نمےشود.》⏳ ابراهیم با تعجب به صحبت‌ها گوش مےڪرد. بعد با هم رفتیم پیش حاج آقا و گفت: من امروز سر والیبال ۵۰۰ تومان تو شرط بندے برنده شدم. بعد هم ماجـــرا را تعریف ڪرد و گفت: البته این پول را به یڪ خانواده مستحـق بخشیدم!🛸 •┈••✾❄♥❄✾••┈• •.⏳ .. •.📚برگرفته از کتاب ¹ °✿° @bezibaeeyekrooya
•.🕊 •.🌈 •.🌟 •.🍁[راوے:مھدےفریدوند،سعیدصالح‌تاش] •┈••✾❄♥❄✾••┈• حاج آقا هم گفت: از این به بعد مواظب باش ، ورزش بڪن اما شرط بندے نڪن. هفته بعد دوبــاره همان افراد آمدند. این دفعه با چند یار قوی‌تر ، بعد گفتند: این دفعه بازے سر هزار تومان!🎐 ابراهیم گفت: من بازے مےڪنم اما شرط بندے نمےڪنم. آن‌ها هم شــروع ڪردند به مســخره ڪردن و تحریڪ ڪردن ابراهیم و گفتند: ترسیده ، مےدونه مےبازه. یڪے دیگه گفت: پول نداره و ...🚀 ابراهیم برگشت و گفت: شرط بندے حرومه ، من هم اگه مےدونستم هفته‌هاے قبل با شــما بازے نمےڪردم ، پول شما رو هم دادم به ، اگه دوست دارید ، بدون شرط بندے بازے مےڪنیم. ڪه البته بعد از ڪلے حرف و و مسخره ڪردن بازے انجام نشد.🌙 دوستش مےگفت: با اینڪه بعد از آن ابراهیم به ما بســیار ڪرد ڪه شرط بندے نڪنید. امــا یڪبار با بچه‌هاے محله نازےآباد بازے ڪردیم و مبلغ سنگینے را باختیم! آخراے بازے بود ڪه ابراهیم آمد. به خاطر شرط بندے خیلے از دست ما عصبانے شد.☔ از طرفے ما چنین مبلغے نداشتیم ڪه پرداخت ڪنیم. وقتے بازے تمام شد ابراهیم جلو آمد و توپ را گرفت. بعد گفت: ڪسے هست بیاد تڪ به تڪ بزنیم؟📀 از بچه‌هاے نازےآباد ڪسے بود به نام ح.ق ڪه عضو تیم ملے و ڪاپیتان تیم برق بود. با غرور خاصے جلو آمد و گفت: سَرچے؟!🕯 ابراهیم گفت: اگه باختے از این بچه‌ها پول نگیرے. اوهم قبول ڪرد.🖇 ابراهیم به قدرے خوب بازے ڪرد ڪه همه ما تعجب ڪردیم. او با اختلاف زیاد حریفش را شڪست داد. اما بعد از آن حسابے با ما دعوا ڪرد!💠 ابراهیم به جز والیبال در بسیارے از رشته‌هاے ورزشے مھارت داشت. در ڪوهنوردے یڪ ورزشڪار ڪامل بود. تقریبا از سه سال قبل از تا ایــام هر هفته صبح‌هاے با چند نفر از بچه‌هاے زورخانه مےرفتند تجریش. صبح را امامزاده صالح مےخواندند ، بعد هم به حالت دویدن از ڪوه بالا مےرفتند. آنجـا صبحانه مے‌خوردند و بر مےگشتند.❄ فراموش نمےڪنم. ابراهیم مشغول تمرینات ڪشتے بود و مےخواست پاهایش را قوے ڪند. از میدان دربـــند یڪے از بچه‌ها را روے ڪول خود گذاشت و تا نزدیڪ آبشار دوقلو بالا برد!🎭 این ڪوهنوردے در منطقه دربـــند و ڪولڪچال تا ایام پیروزے انقلاب هر هفته ادامه داشت. ابراهیم فوتبال را هم خیلے خوب بازے مےڪرد. در پینگ پنگ هم استــاد بود و با دو دست و دو تا راڪت بازے مےڪرد و ڪسے حریفش نبود.🎄 •┈••✾❄♥❄✾••┈• •.⏳ .. •.📚برگرفته از کتاب ¹ °✿° @bezibaeeyekrooya
•.🕊 •.🌈 •.🌟 •.🍂[راوے:برادران‌شھید] •┈••✾❄♥❄✾••┈• هنوز مدتے از حضور ابراهیم در ورزش باستانے نگذشته بود ڪه به توصیه دوستان و شخص حاج حسن ، به سراغ ڪشتے رفت. او در باشگاه ابومسلم در اطراف میدان خراســان ثبت‌نام ڪرد. او ڪار خود را با وزن ۵۳ ڪیلو آغاز ڪرد.❄ آقایان گودرزے و محمدے مربیان خوب ابراهیم در آن دوران بودند. آقاے محمدے ، ابراهیم را به خاطر و رفتارش خیلے دوست داشــت. آقاے گودرزے خیلے خوب فنون ڪشتے را به ابراهیم مےآموخت.💡 همیشه مےگفت: این پسر خیلے آرومه ، اما تو ڪشتے وقتے زیر مےگیره ، چون قد بلند و دستاے ڪشیده و قوے داره مثل پلنگ حمله مےڪنه! او تا امتیاز نگیره ول ڪن نیست. براے همین اسم ابراهیم را گذاشته بود پلنگ خفته!🌺 بارها مےگفت: یه روز ، این پسر رو تو مسابقات جھانے مےبینید ، مطمئن باشید!🕸 سال‌هاے اول دهه ۵۰ در مسابقات قھرمانے نوجوانان تھران شرڪت ڪرد. ابراهیم همه حریفان را با شڪســت داد. او در حالے ڪه ۱۵ سال بیشتــر نداشت براے مسابقات ڪشورے انتخاب شد.⚘ مسابقات در روزهاے اول آبان برگزار مےشد ولے ابراهیم در این مسابقات شرڪت نڪرد!🍀 مربےها خیلے از دست او ناراحت شدند. بعدها فھمیدیم مسابقات در حضور ولیعھد برگزار مےشد و جوایز هم توسط او اهدا شده. براے همین ابراهیم در مسابقات شرڪت نڪرده بود.🦅 سال بعد ابراهیم در مسابقات قھرمانے آموزشگاه‌ها شرڪت ڪرد و قھرمان شد. همان سال در وزن ۶۲ ڪیلو در قھرمانے باشگاه‌هاے تھران شرڪت ڪرد.💫 در سال بعد از آن در مسابقات قھرمانے آمـوزشگاه‌ها وقتے دید دوست صمیمے خودش در وزن او ، یعنے ۶۸ ڪیلو شرڪت ڪرده ، ابراهیم یڪ وزن بالاتر رفت و در ۷۴ ڪیلو شرڪت ڪرد.💭 در آن سال درخشش ابراهیم خیره ڪننده بود و جوان ۱۸ ساله ، قھرمان ۷۴ ڪیلو آموزشگاه‌ها شد.💥 تبحر ابراهیم در فن لنگ و استفاده به موقع و صحیح از دستان قوے و بلند خود باعث شده بود ڪه به ڪشتے گیرے تمام عیــار تبدیل شود.👑 •┈••✾❄♥❄✾••┈• •.⏳ .. •.📚برگرفته از کتاب ¹ °✿° @bezibaeeyekrooya
•.🕊 •.🌈 •.🌟 •.🌾[راوے:برادران‌شھید] •┈••✾❄♥❄✾••┈• زود ابراهیم با وسائل ڪشتے از خانه بیرون رفت. من و برادرم هم راه افتادیم. هر جائے مےرفت دنبالش بودیم!🥀 تا اینڪه داخل سالــن هفت‌تیر فعلے رفت. ما هم رفتیم توے سالن و بین تماشاگرها نشستیم. سالــن شلوغ بود. ساعتے بعد مسابقات ڪشتے آغاز شد. آن‌روز ابراهیم چند ڪشتے گرفت و همه را پیروز شد. تا اینڪه یڪدفعــه نگاهش به ما افتاد. ما داخل تماشاگر تشویقش مےڪردیم. با عصبانیت به سمت ما آمد.💥 گفت: چرا اومدید اینجا؟!❣ گفتیم: هیچے ، دنبالت اومدیم ببینیم ڪجا میرے. بعد گفت: یعنے چے؟! اینجا جاے شما نیست. زود باشین بریم خونه. با تعجب گفتم: مگه چے شــده!؟ نباید اینجا بمونین ، پاشین ، پاشین بریم خونه.🗯 همینطور ڪه حرف مےزد بلندگو اعلام ڪرد: ڪشتے نیمه نھایے وزن ۷۴ ڪیلو آقایان هادے و تھرانے.📀 ابراهیم نگاهے به سمت تشــڪ انداخت و نگاهے به سمت ما. چند لحظه سڪـــوت ڪرد و رفت سمت تشڪ. ماهم حسابے داد مےزدیم و تشویقش مےڪردیم.💡 مربے ابراهیم مرتب داد مےزد و مےگفت ڪه چه ڪارے بڪن. ولے ابراهیم فقط مےڪرد. نیــم نگاهے هم به ما مےانداخت. مربے ڪه خیلے عصبانے شده بود داد زد: ابرام چرا ڪشتے نمےگیرے؟ بزن دیگه.🔹️ ابراهیم هم با یڪ فن زیبــا حریف را از روے زمین بلند ڪرد. بعد هم یڪ دور چرخید و او را محڪم به تشڪ ڪوبید. هنوز ڪشتے تمام نشده بود که از جا بلند شد و از تشڪ خارج شد.🔒 آن روز از دست ما خیلے عصبانے بود. فڪر ڪردم از اینڪه تعقیبش ڪردیم ناراحت شده ، وقتے در راه برگشت صحبت مےڪردیم گفت: آدم باید ورزش را براے قوے شدن انجام بده ، نه شدن.🔗 من هم اگه تو مسابقات شرڪت مےڪنم مےخوام فنون مختلف رو یاد بگیرم. هدف دیگه‌اے هم ندارم.📍 گفتم: مگه بده آدم قھرمان و مشھور بشه و همه بشناسش؟! بعد از چند لحظه سڪــوت گفت: هرڪس ظرفیت مشھور شدن رو نداره ، از مشھور شدن مھم‌تر اینه ڪه آدم بشیم.🌤 آن روز ابراهیم به فینال رســید. اما قبل از مسابقه نھایے ، همراه ما به خانه برگشت! او عملا ثابت ڪرد ڪه رتبه و مقام برایش اهمیت ندارد. ابراهیم همیشه جمله معروف راحـــل را مےگفت:《ورزش نباید هدف زندگے شود.》🌚 •┈••✾❄♥❄✾••┈• •.⏳ .. •.📚برگرفته از کتاب ¹ °✿° @bezibaeeyekrooya
•.🕊 •.🌈 •.🌟 •.🎈[راوے:حسین‌الله‌ڪرم] •┈••✾❄♥❄✾••┈• مسابقات قھرمانے ۷۴ڪیلو باشگاه‌ها بود. ابراهیم همه حریفان را یڪے پس از دیگرے شڪست داد و به نیمه نھایے رسید. آن سال ابراهیم خیلے خوب تمرین ڪرده بود. اڪثر حریف‌ها را با شڪست داد.🗯 اگر این مسابقه را مےزد حتما در فینال قھرمان مےشد. اما در نیمه نھایے خیلے بد ڪشتے گرفت. بالاخره با یڪ امتیاز بازے را واگذار ڪرد!❣ آن سال ابراهیم مقام سوم را ڪسب ڪرد. اما سال‌ها بعد ، همان پسرے ڪه حریف نیمه نھایے ابراهیم بود را دیدم. آمده بود به ابراهیم سر بزند.💡 آن آقا از خودش با ابراهیم تعریف مےڪرد. همه ما هم گوش مےڪردیم. تا اینڪه رسید به ماجراے آشنایے خودش با ابراهیم و گفت: آشنایے ما برمےگردد به نیمه نھایے ڪشتے باشگاه‌ها در وزن ۷۴ڪیلو ، قرار بود من با ابراهیم ڪشتے بگیرم.🔗 اما هرچه خواست آن ماجرا را تعریف ڪند ابراهیم بحث را عوض مےڪرد! آخر هم نگذاشت ڪه ماجرا تعریف شود! روز بعد همان آقا را دیدم و گفتم: اگه میشه قضیه ڪشتے خودتان را تعریف ڪنید.🥀 او هم نگاهے به من ڪرد. نفس عمیقے ڪشید و گفت: آن سال من در نیمه نھایے حریف ابراهیم شدم. اما یڪے از پاهایم شدیدا آسیــب دید.💦 به ابراهیم ڪه تا آن موقع نمےشناختمش گفتم: ، این پاے من آسیــب دیده. هواے ما رو داشته باش.💣 ابراهیم هم گفت: باشه داداش ، چشم.🔹️ بازےهاے او را دیده بودم. توے ڪشتے استاد بود. با اینڪه شگرد ابراهیم فن‌هایے بود ڪه روے پا مےزد. اما اصلا به پاے من نزدیڪ نشد!🕸 ولے من ، در نامردے یه خاڪ ازش گرفتم و خوشحال از این پیروزے به فینال رفتم.🦋 ابراهیم با اینڪه راحت مےتونست من رو شڪست بده و بشه ، ولے این ڪار رو نڪرد. بعد ادامه داد: البته فڪر مےڪنم او از قصد ڪارے ڪرد ڪه من برنده بشم! از شڪست خودش هم ناراحت نبود. چون قھرمانے براے او تعریف دیگه‌اے داشت. 🍃 ولے من خوشحال بودم. خوشحالے من بیشتر از این بود ڪه حریف فینال ، بچه محل خودمون بود. فڪر مےڪردم همه ، مرام و داش ابرام رو دارن.🍀 اما توے فینال با اینڪه قبل از مسابقه به دوستم گفته بودم ڪه پایم آسیب دیده ، اما دقیقا با اولین حرڪت همان پاے آسیب دیده من را گرفت. آه از نھاد من بلند شد. بعد هم من را انداخت روے زمین و بالاخره من ضربه شدم.🦠 آن سال من دوم شدم و ابراهیم سوم. اما شڪ نداشتم حق ابراهیم قھرمانے بود. 🧩 از آن روز تا حالا با او رفیقم. چیزهاے عجیبے هم از او دیده‌ام. را هم شڪر مےڪنم ڪه چنین رفیقے نصیبم ڪرده.🎭 صحبت‌هایش ڪه تمام شد خداحافظے ڪرد و رفت. من هم برگشتم. در راه فقط به صحبت‌هایش فڪر مےڪردم.🌙 یادم افتاد در مقر گیلان غرب روے یڪے از دیوارها براے هر ڪدام از رزمنده‌ها جمله‌اے نوشته شده بود. در مورد ابراهیم نوشته بودند: 《ابراهیم هادے رزمنده‌اے با خصائص پوریاے ولے》🌈 •┈••✾❄♥❄✾••┈• •.⏳ .. •.📚برگرفته از کتاب ¹ °✿° @bezibaeeyekrooya
•.🕊 •.🌈 •.🌟 •.📿[راوے:ایرج‌گرائے] •┈••✾❄♥❄✾••┈• مسابقات قھرمانے باشگاه‌ها در سال ۱۳۵۵ بود. مقام اول مسابقات ، هم جایزه نقدے مےگرفت هم به انتخابے مےرفت. ابراهیم در اوج آمادگے بود. هرڪس یڪ مسابقه از او مےدید این مطلب را تأیید مےڪرد. مربیان مےگفتند: امسال در ۷۴ڪیلو ڪسے حریف ابراهیم نیست.💡 مسابقات شروع شــد. ابراهیم همه را یڪے یڪے از پیش رو برمےداشت. با چھار ڪشتے ڪه برگزار ڪرد به نیمه نھایے رسید. ڪشتےها را یا ضربه مےڪرد یا با امتیاز بالا مےبرد.♨️ به رفقایم گفتم: مطمئن باشــید ، امسال یه ڪشتےگیر از باشگاه ما مےره تیم ملے. در دیدار نیمه نھایے با اینڪه حریفش خیلے مطرح بود ولے ابراهیم برنده شد. او با به فینال رفت.🦋 حریف پایانے او آقاے «محمود.ڪ» بود. ایشان همان سال قھرمان مسابقات ارتش‌هاے جھان شده بود.🌀 قبل از شروع فینال رفتم پیش ابراهیم توے رختڪن و گفتم: من مسابقه‌هاے حریفت رو دیدم. خیلے ضعیفه ، فقط ابرام جون ، تو رو خدا دقت ڪن. خوب ڪشتے بگیر ، من مطمئنم امسال برا تیم ملے انتخاب مےشے.🌈 مربے ، آخرین توصیه‌ها را به ابراهیم گوشــزد مےڪرد. در حالے ڪه ابراهیم بندهاے ڪفشش را مےبست. بعد با هم به سمت تشڪ رفتند.🔗 من سریع رفتم و بین تماشاگرها نشستم. ابراهیم روے تشڪ رفت. حریف ابراهیم هم وارد شد. هنوز داور نیامده بود. ابراهیم جلو رفت و با لبخند به حریفش سلام ڪرد و دست داد.🌜 حریف او چیزے گفت ڪه متوجه نشدم. اما ابراهیم سرش را به علامت تأیید تڪان داد. بعد هم حریف او جایـے را در بالاے سالن بین تماشاگرها به او نشان داد! من هم برگشتم و نگاه ڪردم. دیدم پیرزنے تنھا ، به دست ، بالاے سڪوها نشسته.🌺 نفھمیدم چه گفتند و چه شد. اما ابراهیم خیلے بد ڪشتے را شروع ڪرد. همه‌اش مےڪرد. بیچاره مربے ابراهیم ، اینقدر داد زد و راهنمایـے ڪرد ڪه صدایــش گرفت. ابراهیم انگار چیزے از فریادهاے مربے و حتے داد زدن‌هاے من را نمےشنید. فقط وقت را تلف مےڪرد!🕸 حریف ابراهیم با اینڪه در ابتدا خیلے ترسیده بود اما جرأت پیدا ڪرد. مرتب حمله مےڪرد. ابراهیم هم با خونسردے مشغول دفاع بود. •┈••✾❄♥❄✾••┈• •.⏳ .. •.📚برگرفته از کتاب ¹ °✿° @bezibaeeyekrooya
↺. 🌷 . ☘.•[راوی:ایرج‌گرائی] . ❃↠داور اولین اخطار و بعد هم دومین اخطار را به ابراهیم داد. در پایان هم ابراهیم سه اخطاره شد و باخت و حریف ابراهیم قهرمان ۷۴ کیلو شد! . ❃↠وقتی داور دست حریف را بالا می‌برد ابراهیم خوشحال بود! انگار که خودش قهرمان شده! بعد هر دو کشتی‌گیر یکدیگر را بغل کردند. حریف ابراهیم در حالی که از خوشحالی گریه می‌کرد خم شد و دست ابراهیم را بوسید! دو کشتی‌گیر در حال خروج از سالن بودند. من از بالای سکوها پریدم پائین. با عصبانیت سمت ابراهیم آمدم. . ❃↠داد زدم و گفتم: آدم عاقل ، این چه وضع کشتی بود؟ بعد هم از زور عصبانیت با مشت زدم به بازوی ابراهیم و گفتم: آخه اگه نمی‌خوای کشتی بگیری بگو ، ما رو هم معطل نکن. . ❃↠ابراهیم خیلی آرام و با لبخند همیشگی گفت: اینقدر حرص نخور! بعد سریع رفت تو رختکن ، لباس‌هایش را پوشید. سرش را پائین انداخت و رفت. از زور عصبانیت به در و دیوار مشت می‌زدم. بعد یک گوشه نشستم. نیم ساعتی گذشت. کمی آرام شدم. راه افتادم که بروم‌. . ❃↠جلوی در ورزشگاه هنوز شلوغ بود. همان حریف فینال ابراهیم با مادر و کلی از فامیل‌ها و رفقا دور هم ایستاده بودند. خیلی خوشحال بودند‌. یکدفعه همان آقا من را صدا کرد. برگشتم و با اخم گفتم: بله؟! آمد به سمت من و گفت: شما رفیق آقا ابرام هستید ، درسته؟ با عصبانیت گفتم: فرمایش؟! . ❃↠بی‌مقدمه گفت: آقا عجب رفیق بامرامی دارید. من قبل مسابقه به آقا ابرام گفتم ، شک ندارم که از شما می‌خورم ، اما هوای مارو داشته باش ، مادر و برادرام بالای سالن نشستند. کاری کن ما خیلی ضایع نشیم. . ❃↠بعد ادامه داد: رفیقتون سنگ تموم گذاشت. نمی‌دونی مادرم چقدر خوشحاله. بعد هم گریه‌اش گرفت و گفت: من تازه ازدواج کرده‌ام‌. به جایزه نقدی مسابقه هم خیلی احتیاج داشتم ، نمیدونی چقدر خوشحالم. . ❃↠مانده بودم که چه بگویم. کمی سکوت کردم و به چهره‌اش نگاه کردم. تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار بوده. بعد گفتم: رفیق جون ، اگه من جای داش ابرام بودم ، با این همه تمرین و سختی کشیدن این کار رو نمی‌کردم. این کارا مخصوص آدمای بزرگی مث آقا ابرامه. . ❃↠از آن پسر خداحافظی کردم. نیم نگاهی به آن پیرزن خوشحال و خندان انداختم و حرکت کردم. در راه به کار ابراهیم فکر می‌کردم. اینطور گذشت کردن ، اصلا با عقل جور درنمی‌یاد! . ❃↠با خودم فکر می‌کردم ، پوریای‌ولی وقتی فهمید حریفش به قهرمانی در مسابقه احتیاج دارد و حاکم شهر ، آن‌ها را اذیت کرده ، به حریفش باخت. اما ابراهیم... . ❃↠یاد تمرین‌های سختی که ابراهیم در این مدت کشیده بود افتادم. یاد لبخندهای آن پیرزن و خوشحالی آن جوان ، یکدفعه گریه‌ام گرفت‌. عجب آدمیه این ابراهیم! . .. •.✿ برگرفته از کتاب ¹ ⇲🕸🌿•• 「 @bezibaeeyekrooya
↺. 🦋 . 🗣.•[راوی:جمعی‌ازدوستان‌شهید] . ❃↠باران شدیدی در تهران باریده بود. خیابان ۱۷ شهریور را آب گرفته بود. چند پیرمرد می‌خواستند به سمت دیگر خیابان بروند مانده بودند چه کنند. . ❃↠همان موقع ابراهیم از راه رسید. پاچه شلوار را بالا زد. با کول کردن پیرمردها ، آن‌ها را به طرف دیگر خیابان برد. ابراهیم از این کارها زیاد انجام می‌داد. هدفی هم جز شکستن نفس خودش نداشت. مخصوصا زمانی که خیلی بین بچه‌ها مطرح بود! . ❃↠همراه ابراهیم راه می‌رفتیم. عصر یک روز تابستان بود. رسیدیم جلوی یک کوچه. بچه‌ها مشغول فوتبال بودند. به محض عبور ما ، پسر بچه‌ای محکم توپ را شوت کرد‌. توپ مستقیم به صورت ابراهیم خورد. ابراهیم از درد روی زمین نشست. صورت ابراهیم سرخِ سرخ شده بود. خیلی عصبانی شدم. به سمت بچه‌ها نگاه کردم. همه در حال فرار بودند تا از ما کتک نخورند. . ❃↠ابراهیم همینطور که نشسته بود دست کرد توی ساک خودش. پلاستیک گردو را برداشت و داد زد:بچه‌ها کجا رفتید؟! بیایید گردوها رو بردارید! . ❃↠بعد هم پلاستیک را گذاشت کنار دروازه فوتبال و حرکت کردیم‌. . ❃↠توی راه با تعجب گفتم: داش ابرام این چه کاری بود!؟ گفت:بنده‌های خدا ترسیده بودند. از قصد که نزدند. بعد به بحث قبلی برگشت و موضوع را عوض کرد! اما من می‌دانستم انسان‌های بزرگ در زندگیشان اینگونه عمل می‌کنند. . . ❃↠در باشگاه کشتی بودیم. آماده می‌شدیم برای تمرین. ابراهیم هم وارد شد. چند دقیقه بعد یکی دیگر از دوستان آمد. . ❃↠تا وارد شد بی مقدمه گفت:ابرام جون ، تیپ و هیکلت خیلی جالب شده! تو راه که می‌اومدی دوتا دختر پشت سرت بودند. مرتب داشتند از تو حرف میزدند! بعد ادامه داد: کاملا مشخصه ورزشکاری! به ابراهیم نگاه کردم. رفته بود تو فکر. ناراحت شد! انگار توقع چنین حرفی را نداشت. . .. •.📚برگرفته از کتاب ¹ ⇲🕸🌿•• 「 @bezibaeeyekrooya
↺. 🦋 ✨ . ☘.•[راوی:جمعی‌ازدوستان‌شهید] . ❃↠جلسه بعد رفتم برای ورزش. تا ابراهیم را دیدم خنده‌ام گرفت! پیراهن بلند پوشیده بود و شلوار گشاد! به جای ساک ورزشی لباس‌ها را داخل کیسه پلاستیکی ریخته بود! از آن روز به بعد اینگونه به باشگاه می‌آمد! . ❃↠بچه‌ها می‌گفتند: بابا تو دیگه چه جور آدمی هستی؟! ما باشگاه می‌یایم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم. بعد هم لباس تنگ بپوشیم. اما تو با این هیکل قشنگ و رو فُرم ، آخه این چه لباس‌هائیه که می‌پوشی؟! . ❃↠ابراهیم به حرف‌های آن‌ها اهمیت نمی‌داد. به دوستانش هم توصیه می‌کرد که: اگر ورزش برای خدا باشد ، می‌شه عبادت. اما اگه به هر نیت دیگه‌ای باشه ضرر می‌کنین. . ❃↠مدتی بعد توی زمین چمن مشغول فوتبال. یکدفعه دیدم ابراهیم در کنار سکو ایستاده. سریع رفتم به سراغش. سلام کردم و گفتم: چه عجب ، این طرف‌ها اومدی؟! مجله‌ای دستش بود. آورد بالا و گفت: عکست رو چاپ کردن! . ❃↠از خوشحالی داشتم بال در می‌آوردم ، جلوتر رفتم و خواستم مجله را از دستش بگیرم. دستش را کشید عقب و گفت: یه شرط داره! گفتم: آره بابا قبول. مجله را به من داد. داخل صفحه وسط ، عکس قدی و بزرگی از من چاپ شده بود. . ❃↠در کنار آن نوشته بود:«پدیده جدید فوتبال جوانان» و کلی از من تعریف کرده بود. کنار سکو نشستم. دوباره متن صفحه را خواندم. حسابی مجله را ورق زدم. بعد سرم را بلند کردم و گفتم: دمت گرم ابرام جون ، خیلی خوشحالم کردی ، راستی شرطت چی بود؟! . ❃↠آهسته گفت: هرچی باشه قبول دیگه؟ گفتم: آره بابا بگو ، کمی مکث کرد و گفت: دیگه دنبال فوتبال نرو!! . ❃↠خشکم زد. با چشمانی گرد شده و با تعجب گفتم: دیگه فوتبال بازی نکنم؟! یعنی چی ، من تازه دارم مطرح می‌شم!! . ❃↠گفت: نه اینکه بازی نکنی ، اما دنبال فوتبال حرفه‌ای نرو. گفتم:چرا؟! جلو آمد و مجله را از دستم گرفت. عکسم را به خودم نشان داد و گفت: این عکس رنگی رو ببین ، اینجا عکس تو با لباس و شورت ورزشیه. این مجله فقط دست من و تو نیست. . ❃↠دست همه مردم هست. خیلی از دخترها ممکنه این رو دیده باشن یا ببینن‌. بعد ادامه داد: چون بچه مسجدی هستی دارم این حرف‌ها رو می‌زنم. وگرنه کاری باهات نداشتم. تو برو اعتقادات رو قوی کن ، بعد دنبال ورزش حرفه‌ای برو تا برات مشکلی پیش نیاد. . ❃↠بعد گفت: کار دارم ، خداحافظی کرد و رفت. . ❃↠من جا خوردم. نشستم و کلی به حرف‌های ابراهیم فکر کردم. از آدمی که همیشه شوخی می‌کرد و حرف‌های عوامانه می‌زد این حرف‌ها بعید بود. . ❃↠هرچند بعدها به سخن او رسیدم. زمانی که می‌دیدم بعضی از بچه‌های مسجدی و نمازخوان که اعتقادات محکمی نداشتند به دنبال ورزش حرفه‌ای رفتند و به مرور به خاطر جو زدگی و ... حتی نمازشان را هم ترک کردند! . .. •.📚برگرفته از کتاب . @bezibaeeyekrooya↜.•
↺. 🌷 💍 . ☘.•[راوی:رضاهادي] . ❃↠عصر یکی از روزها بود. ابرایهم از سرکار به خانه می‌آمد. وقتی وارد کوچه شد برای یک لحظه نگاهش به پسر همسایه افتاد. با دختری جوان مشغول صحبت بود. پسر ، تا ابراهیم را دید بلافاصله از دختر خداحافظی کرد و رفت! می‌خواست نگاهش به نگاه ابراهیم نیفتد. . ❃↠چند روز بعد دوباره این ماجرا تکرار شد. این بار تا می‌خواست از دختر خداحافظی کند ، متوجه شد که ابراهیم در حال نزدیک شدن به آن‌هاست. دختر سریع به طرف دیگر کوچه رفت و ابراهیم در مقابل آن پسر قرار گرفت. . ❃↠ابراهیم شروع کرد به سلام و علیک کردن و دست دادن. پسر ترسیده بود اما ابراهیم مثل همیشه لبخندی بر لب داشت. قبل از اینکه دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصی شروع به صحبت کرد و گفت: ببین ، تو کوچه و محله ما این چیزها سابقه نداشته. من ، تو و خانواده‌ات رو کامل می‌شناسم ، تو اگه واقعا این دختر رو می‌خوای من با پدرت صحبت می‌کنم که... . ❃↠جوان پرید تو حرف ابراهیم و گفت: نه ، توروخدا به بابام چیزی نگو ، من اشتباه کردم ، غلط کردم ، ببخشید و... . ❃↠ابراهیم گفت: نه! منظورم رو نفهمیدی ، ببین ، پدرت خونه بزرگی داره ، تو هم که تو مغازه او مشغول کار هستی ، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت می‌کنم. انشاءالله بتونی با این دختر ازدواج کنی ، دیگه چی می‌خوای؟ . ❃↠جوان که سرش را پائین انداخته بود خیلی خجالت زده گفت: بابام اگه بفهمه خیلی عصبانی می‌شه. . ❃↠ابراهیم جواب داد: پدرت با من ، پدرت با من ، حاجی رو من می‌شناسم ، آدم منطقی و خوبیه. جوان هم گفت:نمی‌دونم چی بگم ، هرچی شما بگی. بعد هم خداحافظی کرد و رفت. ‌. ❃↠شب بعد از نماز ، ابراهیم در مسجد با پدر آن جوان شروع به صحبت کرد. اول از ازدواج گفت و اینکه اگر کسی شرایط ازدواج را داشته باشد و همسر مناسبی پیدا کند ، باید ازدواج کند. در غیر این صورت اگر به حرام بیفتد باید پیش خدا جوابگو باشد. . ❃↠و حالا این بزرگترها هستند که باید جوان‌ها را در این زمینه کمک کنند. حاجی حرف‌های ابراهیم را تایید کرد. اما وقتی حرف از پسرش زده شد اخم‌هایش رفت توهم! . ❃↠ابراهیم پرسید: حاجی اگه پسرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه نیفته ، اون هم تو این شرایط جامعه ، کار بدی کرده؟ حاجی بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه! . ❃↠فردای آن روز مادر ابراهیم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد‌... . ❃↠یک ماه از آن قضیه گذشت ، ابراهیم وقتی از بازار برمی‌گشت شب بود. آخر کوچه چراغانی شده بود. لبخند رضایت بر لبان ابراهیم نقش بست. . ❃↠رضایت ، بخاطر اینکه یک دوستی شیطانی را به یک پیوند الهی تبدیل کرده. این ازدواج هنوز هم پابرجاست و این زوج زندگیشان را مدیون برخورد خوب ابراهیم با این ماجرا می‌دانند. . .. •.📚برگرفته از کتاب ¹ . @bezibaeeyekrooya↜.•
↺. 🌷 ☘ . ☘.•[راوی:جمعی‌ازدوستان‌شهید] . ❃↠محور همه فعالیت‌هایش نماز بود. ابراهیم در سخت‌ترین شرایط نمازش را اول وقت می‌خواند. بیشتر هم به جماعت و در مسجد. دیگران را هم به نماز جماعت دعوت می‌کرد. . ❃↠مصداق این حدیث بود که امیرالمؤمنین(ع) می‌فرمایند: هر که به مسجد رفت و آمد کند از موارد زیر بهره می‌گیرد:"برادری که در راه خدا با او رفاقت کند ، علمی تازه ، رحمتی که در انتظارش بوده ، پندی که از هلاکت نجاتش دهد ، سخنی که موجب هدایتش شود و ترک گناه." . ❃↠ابراهیم حتی قبل از انقلاب ، نمازهای صبح را در مسجد و به جماعت می‌خواند. رفتار او ما را به یاد جمله معروف شهید رجائی می‌انداخت ؛ "به نماز نگوئید کار دارم ، به کار بگوئید وقت نماز است." . ❃↠بهترین مثال آن ، نماز جماعت در گود زورخانه بود. وقتی کار ورزش به اذان می‌رسید ، ورزش را قطع می‌کرد و نماز جماعت را برپا می‌نمود. . ❃↠بارها در مسیر سفر ، یا در جبهه ، وقتی موقع اذان می‌شد ، ابراهیم اذان می‌گفت و با توقف خودرو ، همه را تشویق به نماز جماعت می‌کرد. صدای رسای ابراهیم و اذان زیبای او همه را مجذوب خود می‌کرد. . ❃↠او مصداق این کلام نورانی پیامبر اعظم(ص) بود که می‌فرمایند:"خداوند وعده فرموده ؛ مؤذن و فردی که وضو می‌گیرد و در نماز جماعت مسجد شرکت می‌کند ، بدون حساب به بهشت ببرد." . ❃↠ابراهیم در همان دوران با بیشتر بچه‌های مساجد محل رفیق شده بود. او از دوران جوانی یک عبا برای خودش تهیه کرده بود و بیشتر اوقات با عبا نماز می‌خواند. . .. •.📚برگرفته از کتاب ¹ ⇲🕸🌿•• 「 @bezibaeeyekrooya
↺. 🌷 🍁 . ☘.•[راوی:جمعی‌ازدوستان‌شهید] . ❃↠سال ۱۳۵۹ بود. برنامه بسیج تا نیمه شب ادامه یافت. دو ساعت مانده به اذان صبح کار بچه‌ها تمام شد. ابراهیم بچه‌ها را جمع کرد. از خاطرات کردستان تعریف می‌کرد. خاطراتش هم جالب بود هم خنده‌دار. . ❃↠بچه‌ها را تا اذان بیدار نگه داشت. بچه‌ها بعد از نماز جماعت صبح به خانه‌هایشان رفتند. ابراهیم به مسئول بسیج گفت: اگر این بچه‌ها ، همان ساعت می‌رفتند معلوم نبود برای نماز بیدار می‌شدند یا نه ، شما یا کار بسیج را زود تمام کنید یا بچه‌ها را تا اذان صبح نگه دارید که نمازشان قضا نشود. . . ❃↠ابراهیم روزها بسیار انسان شوخ و بذله‌گویی بود. خیلی هم عوامانه صحبت می‌کرد. اما شب‌ها معمولا قبل از سحر بیدار بود و مشغول نماز شب می‌شد. تلاش هم می‌کرد این کار مخفیانه صورت بگیرد. ابراهیم هرچه به این اواخر نزدیک می‌شد. بیداری سحرهایش طولانی‌تر بود. گویی می‌دانست در احادیث نشانه شیعه بودن را بیداری سحر و نماز شب معرفی کرده‌اند. . ❃↠او به خواندن دعاهای کمیل و ندبه و توسل مقید بود. دعاها و زیارت‌های هرروز را بعد از نماز صبح می‌خواند. هرروز یا زیارت عاشورا یا سلام آخر آن را می‌خواند. . ❃↠همیشه آیه‌ وجعلنا را زمزمه می‌کرد. یکبار گفتم: آقا ابرام این آیه برای محافظت در مقابل دشمن است ، اینجا که دشمن نیست! ابراهیم نگاه معنی‌داری کرد و گفت: دشمنی بزرگتر از شیطان هم وجود دارد؟! . ❃↠یکبار حرف از نوجوان‌ها و اهمیت به نماز بود. ابراهیم گفت: زمانی که پدرم از دنیا رفت خیلی ناراحت بودم. شب اول ، بعد از رفتن مهمانان به حالت قهز از خدا نماز نخواندم و خوابیدم. به محض اینکه خوابم برد ، در عالم رویا پدرم را دیدم! . ❃↠درب خانه را باز کرد. مستقیم و با عصبانیت به سمت اتاق آمد. روبروی من ایستاد. برای لحظاتی درست به چهره من خیره شد. همان لحظه از خواب پریدم. نگاه پدرم حرف‌های زیادی داشت! هنوز نماز قضا نشده بود. بلند شدم ، وضو گرفتم و نمازم را خواندم‌. . ❃↠از دیگر مسائلی که او بسیار اهمیت می‌داد نماز جمعه بود. هر چند از زمانی که نماز جمعه شکل گرفت ابراهیم در کردستان و یا در جبهه‌ها بود. ابراهیم هر زمان که در تهران حضور داشت در نملز جمعه شرکت می‌کرد. می‌گفت: شما نمی‌دانید نماز جمعه چقدر ثواب و برکات دارد. . ❃↠امام صادق(ع) می‌فرمایند:"قدمی نیست که به سوی نماز جمعه برداشته شود ، مگر اینکه خدا آتش را بر او حرام می‌کند." . .. •.📚برگرفته از کتاب ¹ ⇲🕸🌿•• 「 @bezibaeeyekrooya
↺. 🌷 . ☘.•[راوی:یکی‌ازدوستان‌شهید] . ❃↠از پیامبرﷺسوال شد: "کدامیک از مومنین ایمانی کامل‌تر دارند؟ فرمودند: آنکه در راه خدا با جان و مال خود جهاد کند" . ❃↠سردار محمد کوثری(فرمانده اسبق لشکر حضرت رسولﷺ) ضمن بیان خاطراتی از ابراهیم تعریف می‌کرد: در روزهای اول جنگ در سرپل‌ذهاب به ابراهیم گفتم ؛ برادر هادی ، حقوق شما آماده است هروقت صلاح می‌دانی بیا و بگیر. . ❃↠در جواب خیلی آهسته گفت: شما کی میری تهران؟! گفتم: آخر هفته. بعد گفت: سه تا آدرس رو می‌نویسم ، تهران رفتی حقوقم رو در این خونه‌ها بده! . ❃↠من هم این کار را انجام دادم. بعدها فهمیدم هرسه ، از خانواده‌های مستحق و آبرودار بودند. . ❃↠از جبهه برمی‌گشتم. وقتی رسیدم میدان خراسان دیگر هیچ پولی همراهم نبود. به سمت خانه در حرکت بودم. اما مشغول فکر ؛ الان برسم خانه همسرم و بچه‌هایم از من پول می‌خواهند. تازه اجاره خانه را چه کنم؟! . ❃↠سراغ کی بروم؟ به چه کسی رو بیندازم؟ خواستم بروم خانه برادرم ، اما او هم وضع خوبی نداشت. . ❃↠سر چهارراه عارف ایستاده بودم. با خودم گفتم: فقط باید خدا کمک کند. من اصلا نمی‌دانم چه کنم! در همین فکر بود که یکدفعه دیدم ابراهیم سوار بر موتور به سمت من آمد. خیلی خوشحال شدم. . ❃↠تا من را دید از موتور پیاده شد ، مرا در آغوش کشید. چند دقیقه‌ای صحبت کردیم. وقتی می‌خواست برود اشاره کرد: حقوق گرفتی؟! گفتم: نه ، هنوز نگرفتم ، ولی مهم نیست. . ❃↠دست کرد توی جیب و یک دسته اسکناس درآورد. گفتم: به جون آقا ابرام نمی‌گیرم ، خودت احتیاج داری. گفت: این قرض‌الحسنه است. هروقت حقوق گرفتی پس میدی. بعد هم پول را داخل جیبم گذاشت و سوار شد و رفت. . ❃↠آن پول خیلی برکت داشت. خیلی از مشکلاتم را حل کرد. تا مدتی مشکلی از لحاظ مالی نداشتم. خیلی دعایش کردم. آن روز خدا ابراهیم را رساند. مثل همیشه حلال مشکلات شده بود. . .. •.📚برگرفته از کتاب ¹ ⇲🕸🌿•• 「 @bezibaeeyekrooya
↺. 🌷 . ☘.•[راوی:جمعی از دوستان] . ❃↠"بندگان خانواده من هستند پس محبوب‌ترین افراد نزد من کسانی هستند که نسبت به آن‌ها مهربانتر و در رفع حوائج آن‌ها بیشتر کوشش کنند." . ❃↠عجیب بود! جمعیت زیادی در ابتدای خیابان شهید سعیدی جمع شده بودند. با ابراهیم رفتسم جلو ، پرسیدم: چی شده؟! گفت: این پسر عقب مانده ذهنی است ، هرروز اینجاست. سطل آب کثیف را از جوی بر می‌دارد و به آدم های خوش تیپ و قیافه می‌پاشد! . ❃↠مردم کم‌کم متفرق می‌شدند. مردی با کت و شلوار آراسته توسط پسرک خیس شده بود. مرد گفت: نمی‌دانم با این آدم عقب مانده چه کنم. آن آقا هم رفت. ما ماندیم و آن پسر! . ❃↠ابراهیم به پسرک گفت: چرا مردم را خیس می‌کنی؟ پسرک خندید و گفت: خوشم می‌یاد. ابراهیم کمی فکر کرد و گفت: کسی به تو می‌گه آب بپاشی؟ پسرک گفت: اون‌ها پنج ریال به من میدن و می‌گن به کی آب بپاشم. بعد هم طرف دیگر خیابان را نشان داد. . ❃↠سه جوان هرزه و بیکار میخندیدند. ابراهیم می‌خواست به سمت آن‌ها برود ، اما ایستاد. کمی فکر کرد و بعد گفت: پسر ، خونه شما کجاست؟ . ❃↠پسر راه خانه‌شان را نشان داد. . ❃↠ابراهیم گفت: اگه دیگه مردم رو اذیت نکنی ، من روزی ده ریال بهت میدم ، باشه؟ پسرک قبول کرد. وقتی جلوی خانه آن‌ها رسیدیم ، ابراهیم با مادر آن پسرک صحبت کرد. به این ترتیب مشکلی را از سر راه مردم برطرف نمود. . .. •.📚برگرفته از کتاب ¹ ⇲🕸🌿•• 「 @bezibaeeyekrooya
↺. 🌷 . ☘.•[راوی:جمعی از دوستان] . ¹ ❃↠در بازرسی تربیت بدنی مشغول بودیم‌. بعد از گرفتن حقوق و پایان ساعت اداری ، پرسید: موتور آوردی؟ گفتم: آره چطور؟! گفت: اگه کاری نداری بیا باهم بریم فروشگاه. . ❃↠تقریبا همه حقوقش را خرید کرد. از برنج و گوشت ، تا صابون و ... همه چیز خرید. انگار لیستی برای خرید به او داده بودند! بعد باهم رفتیم سمت مجیدیه ، وارد کوچه شدیم. ابراهیم درب خانه‌ای را زد. ❃↠پیرزنی که حجاب درستی نداشت دم در آمد. ابراهیم همه وسایل را تحویل داد. . ❃↠یک صلیب گردن پیرزن بود. خیلی تعجب کردم! در راه برگشت گفتم: داش ابرام این خانم ارمنی بود؟! گفت: آره چطور مگه؟! آمدم کنار خیابان موتور را نگه داشتم و با عصبانیت گفتم: بابا ، این همه فقیر مسلمون هست ، تو رفتی سراغ مسیحا! . ❃↠همینطور که پشت سرم نشسته بود گفت: مسلمون‌ها رو کسی هست کمک کنه. تازه ، کمیته امداد هم راه افتاده ، کمکشون می‌کنه. اما این بنده‌های خدا کسی رو ندارند. با این کار ، هم مشکلاتشان کم می‌شه ، هم دلشان به امام و انقلاب گرم می‌شه. . . ² ❃↠۲۶ سال از شهادت ابراهیم گذشت. مطالب کتاب جمع‌آوری و آماده چاپ شد. یکی از نمازگزاران مسجد مرا صدا کرد و گفت: برای مراسم یادمان آقا ابراهیم هرکاری داشته باشید ما در خدمتیم. با تعجب گفتم: شما شهید ابراهیم هادی رو می‌شناختید!؟ ایشون رو دیده بودید!؟ . ❃↠گفت: نه ، تا پارسال که مراسم یادواره برگزار شد چیزی از شهید هادی نمی‌دونستم. آقا ابرام حق بزرگی گردن من داره! برای رفتن عجله داشتم ، اما نزدیکتر آمدم. با تعجب پرسیدم: چه حقی!؟ ۱گفت: در مراسم پارسال جاسوئیچی عکس آقا ابراهیم را توزیع کردید. من هم گرفتم و به سوئیچ ماشینم بستم. چند روز قبل ، با خانواده از مسافرت برمی‌گشتیم. در راه جلوی یک مهمان‌پذیر توقف کردیم‌. . ❃↠وقتی خواستیم سوار شویم با تعجب دیدم که سوئیچ را داخل ماشین جا گذاشتم! درها قفل بود. به خانمم گفتم: کلید یدکی رو داری؟ اوهم گفت: نه ، کیفم داخل ماشینه! خیلی ناراحت شدم. هرکاری کردم در باز نشد. هوا خیلی سرد بود. با خودم گفتم شیشه بغل را بشکنم. اما هوا سرد بود و راه طولانی‌. . ❃↠یک‌دفعه چشمم به عکس آقا ابراهیم افتاد. انگار از روی جاسوئیچی به من نگاه می‌کرد. من هم کمی نگاهش کردم و گفتم: آقا ابرام ، من شنیدم تا زنده بودی مشکل مردم رو حل می‌کردی. شهید هم که همیشه زنده است. بعد گفتم: خدایا به آبروی شهید هادی مشکلم رو حل کن. ‌. ❃↠تو همین حال یک‌دفعه دستم داخل جیب کتم رفت. دسته کلید منزل را برداشتم! ناخواسته یکی از کلیدها را داخل قفل در ماشین کردم. با یک تکان ، قفل باز شد. . ❃↠با خوشحالی وارد ماشین شدیم و از خدا تشکر کردم. بعد به عکس آقا ابراهیم خیره شدم و گفتم: ممنونم ، انشاءالله جبران کنم. هنوز حرکت نکرده بودم که خانمم پرسید: در ماشین با کدام کلید باز شد؟ . ❃↠با تعجب گفتم: راست می‌گی ، کدوم کلید بود؟! پیاده شدم و یکی یکی کلیدها را امتحان کردم‌. چندبار هم امتحان کردم ، اما هیچکدام از کلیدها اصلا وارد قفل نمی‌شد!!!! همینطور که ایستاده بودم نفس عمیقی کشیدم. گفتم: آقا ابرام ممنونم ، تو بعد از شهادت هم دنبال حل مشکلات مردمی. . .. •.📚برگرفته از کتاب ¹ ⇲🕸🌿•• 「 @bezibaeeyekrooya
↺. 🌷 . ☘.•[راوی:امیرسپهرنژاد] . ❃↠دوازدهم مهر ۱۳۵۹ است. دو روز بود که ابراهیم مفقود شده! برای گرفتن خبر به ستاد اسرای جنگی رفتم اما بی‌فایده بود. . ❃↠تا نیمه‌های شب بیدار و خیلی ناراحت بودم. من از صمیمی‌ترین دوستم هیچ خبری نداشتم. بعد از نماز صبح آمدم داخل محوطه. سکوت عجیبی در پادگان ابوذر حکم فرما بود. . ❃↠روی خاک محوطه نشستم. تمام خاطراتی که با ابراهیم داشتم در ذهنم مرور می‌شد. هوا هنوز روشن نشده بود. با صدایی درب پادگان باز شد و چند نفری وارد شدند. . ❃↠ناخودآگاه به درب پادگان نگاه کردم. توی گرگ و میش هوا به چهره آن‌ها خیره شدم. یکدفعه از جا پریدم! خودش بود ، یکی از آن‌ها ابراهیم بود. دویدم و لحظاتی بعد در آغوش هم بودیم. . خوشحالی آن لحظه قابل وصف نبود. ساعتی بعد در جمع بچه‌ها نشستیم. ابراهیم ماجرای این سه روز را تعریف می‌کرد: با یک نفربر رفته بودیم جلو ، نمی‌دانستیم عراقی‌ها تا کجا آمده‌اند. . ❃↠کنار یک تپه محاصره شدیم. نزدیک به یکصد عراقی از بالای تپه و از داخل دشت شلیک می‌کردند. ما پنج نفر هم در کنار تپه در چاله‌ای سنگر گرفتیم و شلیک می‌کردیم. . ❃↠تا غروب مقاومت کردیم ، با تاریک شدن هوا عراقی‌ها عقب نشینی کردند. دونفر از همراهان ما که راه را بلد بودند شهید شدند. از سنگر بیرون آمدیم ، کسی آن اطراف نبود. به پشت تپه و میان درخت‌ها رفتیم‌‌. . ❃↠در آنجا پیکر شهدا را مخفی کردیم. خسته و گرسنه بودیم. از مسیر غروب آفتاب قبله را حدس زدم و نماز را خواندیم. بعد از نماز به دوستانم گفتم: برای رفع این گرفتاری ها با دقت تسبیحات حضرت زهرا (س) را بگویید. . ❃↠بعد ادامه دادم: این تسبیحات را پیامبر ، زمانی به دخترشان تعلیم فرمودند که ایشان گرفتار مشکلات و سختی‌های بسیار بودند. . . ❃↠بعد از تسبیحات به سنگر قبلی برگشتیم. خبری از عراقی‌ها نبود. مهمات ما هم کم بود. یکدفعه در کنار تپه چندین جنازه عراقی را دیدم. اسلحه و خشاب و نارنجک‌های آن‌ها را برداشتیم. مقداری آذوقه هم پیدا کردیم و آماده حرکت شدیم. اما به کدام شو؟! . ❃↠هوا تاریک و در اطراف ما دشتی صاف بود. تسبیحی در دست داشتم و مرتب ذکر میگفتم. در میان دشمن ، خستگی ، شب تاریک و ... اما آرامش عجیبی داشتیم! . .. •.📚برگرفته از کتاب ¹ ⇲🕸🌿•• 「 @bezibaeeyekrooya
↺. 🌷 . ☘.•[راوی:امیرسپهرنژاد] . ❃↠نیمه‌های شب در میان دشت یک جاده خاکی پیدا کردیم. مسیر آن‌را ادامه دادیم. به یک منطقه نظامی رسیدیم که دستگاه رادار در داخل آن قرار داشت. . ❃↠چندین نگهبان هم در اطراف آن بودند. سنگرهایی هم در داخل مقر دیده می‌شد. ما نمیدانستیم در کجا هستیم. هیچ امیدی هم به زنده ماندن خودمان نداشتیم ، برای همین تصمیم عجیبی گرفتیم! . ❃↠بعد هم با تسبیح استخاره کردم و خوب آمد. ما هم شروع کردیم! با یاری خدا توانستیم با پرتاب نارنجک و شلیک گلوله ، آن مقر نظامی را به هم بریزیم. . ❃↠وقتی رادار از کار افتاد ، هر سه از آنجا دور شدیم. ساعتی بعد دوباره به راهمان ادامه دادیم. نزدیک صبح محل امنی را پیدا کردیم و مشغول استراحت شدیم. کل روز را استراحت کردیم. . ❃↠باور کردنی نبود ، آرامش عجیبی داشتیم. با تاریک شدن هوا به راهمان ادامه دادیم و با یاری خدا به نیروهای خودی رسیدیم. . ❃↠ابراهیم ادامه داد: آنچه ما در این مدت دیدیم فقط عنایات خدا بود. تسبیحات حضرت زهرا(س) گره بسیاری از مشکلات ما را گشود. . ❃↠بعد گفت: دشمن به خاطر نداشتن ایمان ، از نیروهای ما می‌ترسد. ما باید تا می‌توانیم نبردهای نامنظم را گسترش دهیم تا جلوی حملات دشمن گرفته شود. . .. •.📚برگرفته از کتاب ¹ ⇲🕸🌿•• 「 @bezibaeeyekrooya