هدایت شده از
" #خروج امام #حسین«ع»از مکه بسوی عراق "
قیس به منبر رفت و پس از حمد و ثنای الهی صلوات بر پیامبر"ص" برعلی و فرزندان او صلوات الله علهیم درود و رحمت بسیار فرستاد و سپس عبیدالله بن زیاد و پدرش و گردنکشان بنی امیه را تا آخر لعنت کرد.
سپس فرمود : ای مردم من فرستاده حسین ، به سوی شما هستم . از او در فلان جا جدا شده ام ، او را دریابید.
این خبر را این زیاد رساندند .او دستور داد قیس را از بالای کاخ ، به زمین اندارند . او را انداختند و جان داد . رحمت خدا بر او باد.
در روایتی دیگر ،حسین علیه السلام این نامه را از منطقه حاجز نوشت و غیر آن نیز گفته شده است.
راوی می گوید : حسین علیه السلام به راه ادامه داد، تا به دو منزلی کوفه رسید.
آن جا با حر بن یزید که همراه هزار سوار برخورد کرد.
به حر فرمودند: [ این لشکر ] آیا یاور ما است، یا بر ضد ما ؟
گفت: بلکه بر ضد تو ای اباعبدالله !
فرمودند: لاحول و لا قوة الا بالله العلی العظیم.
✍برگرفتهازڪتاب #لهوف
#قسمتبیستوششم نشردهید🏴
#محرم #اربعین
.
#یڪڪتاب_یڪزندگے
↺. #قسمتبیستوششم🌷
.
☘.•[راوی:امیرسپهرنژاد]
.
❃↠دوازدهم مهر ۱۳۵۹ است. دو روز بود که ابراهیم مفقود شده! برای گرفتن خبر به ستاد اسرای جنگی رفتم اما بیفایده بود.
.
❃↠تا نیمههای شب بیدار و خیلی ناراحت بودم. من از صمیمیترین دوستم هیچ خبری نداشتم.
بعد از نماز صبح آمدم داخل محوطه. سکوت عجیبی در پادگان ابوذر حکم فرما بود.
.
❃↠روی خاک محوطه نشستم. تمام خاطراتی که با ابراهیم داشتم در ذهنم مرور میشد.
هوا هنوز روشن نشده بود. با صدایی درب پادگان باز شد و چند نفری وارد شدند.
.
❃↠ناخودآگاه به درب پادگان نگاه کردم. توی گرگ و میش هوا به چهره آنها خیره شدم.
یکدفعه از جا پریدم! خودش بود ، یکی از آنها ابراهیم بود. دویدم و لحظاتی بعد در آغوش هم بودیم.
.
خوشحالی آن لحظه قابل وصف نبود. ساعتی بعد در جمع بچهها نشستیم. ابراهیم ماجرای این سه روز را تعریف میکرد:
با یک نفربر رفته بودیم جلو ، نمیدانستیم عراقیها تا کجا آمدهاند.
.
❃↠کنار یک تپه محاصره شدیم. نزدیک به یکصد عراقی از بالای تپه و از داخل دشت شلیک میکردند.
ما پنج نفر هم در کنار تپه در چالهای سنگر گرفتیم و شلیک میکردیم.
.
❃↠تا غروب مقاومت کردیم ، با تاریک شدن هوا عراقیها عقب نشینی کردند. دونفر از همراهان ما که راه را بلد بودند شهید شدند.
از سنگر بیرون آمدیم ، کسی آن اطراف نبود. به پشت تپه و میان درختها رفتیم.
.
❃↠در آنجا پیکر شهدا را مخفی کردیم. خسته و گرسنه بودیم. از مسیر غروب آفتاب قبله را حدس زدم و نماز را خواندیم.
بعد از نماز به دوستانم گفتم: برای رفع این گرفتاری ها با دقت تسبیحات حضرت زهرا (س) را بگویید.
.
❃↠بعد ادامه دادم: این تسبیحات را پیامبر ، زمانی به دخترشان تعلیم فرمودند که ایشان گرفتار مشکلات و سختیهای بسیار بودند.
.
.
❃↠بعد از تسبیحات به سنگر قبلی برگشتیم. خبری از عراقیها نبود. مهمات ما هم کم بود.
یکدفعه در کنار تپه چندین جنازه عراقی را دیدم. اسلحه و خشاب و نارنجکهای آنها را برداشتیم. مقداری آذوقه هم پیدا کردیم و آماده حرکت شدیم. اما به کدام شو؟!
.
❃↠هوا تاریک و در اطراف ما دشتی صاف بود. تسبیحی در دست داشتم و مرتب ذکر میگفتم. در میان دشمن ، خستگی ، شب تاریک و ... اما آرامش عجیبی داشتیم!
.
#ادامه_دارد..
•.📚برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم¹
⇲🕸🌿••
「 @bezibaeeyekrooya 」