eitaa logo
ھـور !'
970 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
568 ویدیو
109 فایل
ـــــــ ــ بِنام‌خدای‌نوروامید؛🤍 رسته‌هور، گوشـه‌ی‌دنجی برای‌برقراری‌حال‌خوب‌دلِ‌شما:).. عکاس‌هور Https://Instagram/Same.graph.Com گوش‌جان @Majnonemadar شروط‌‌وادمین‌تبادل @Hur_Tab @G0NAHKAR به پیام پین شدھ سربزنید* هور:نور،خورشید،روشنایی✨
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 
" امام «ع»از مکه بسوی عراق " قیس به منبر رفت و پس از حمد و ثنای الهی صلوات بر پیامبر"ص" برعلی و فرزندان او صلوات الله علهیم درود و رحمت بسیار فرستاد و سپس عبیدالله بن زیاد و پدرش و گردنکشان بنی امیه را تا آخر لعنت کرد. سپس فرمود : ای مردم من فرستاده حسین ، به سوی شما هستم . از او در فلان جا جدا شده ام ، او را دریابید. این خبر را این زیاد رساندند .او دستور داد قیس را از بالای کاخ ، به زمین اندارند . او را انداختند و جان داد . رحمت خدا بر او باد. در روایتی دیگر ،حسین علیه السلام این نامه را از منطقه حاجز نوشت و غیر آن نیز گفته شده است. راوی می گوید : حسین علیه السلام به راه ادامه داد، تا به دو منزلی کوفه رسید. آن جا با حر بن یزید که همراه هزار سوار برخورد کرد. به حر فرمودند: [ این لشکر ] آیا یاور ما است، یا بر ضد ما ؟ گفت: بلکه بر ضد تو ای اباعبدالله ! فرمودند: لاحول و لا قوة الا بالله العلی العظیم. ✍برگرفته‌ازڪتاب‌ نشردهید🏴 .
↺. 🌷 . ☘.•[راوی:امیرسپهرنژاد] . ❃↠دوازدهم مهر ۱۳۵۹ است. دو روز بود که ابراهیم مفقود شده! برای گرفتن خبر به ستاد اسرای جنگی رفتم اما بی‌فایده بود. . ❃↠تا نیمه‌های شب بیدار و خیلی ناراحت بودم. من از صمیمی‌ترین دوستم هیچ خبری نداشتم. بعد از نماز صبح آمدم داخل محوطه. سکوت عجیبی در پادگان ابوذر حکم فرما بود. . ❃↠روی خاک محوطه نشستم. تمام خاطراتی که با ابراهیم داشتم در ذهنم مرور می‌شد. هوا هنوز روشن نشده بود. با صدایی درب پادگان باز شد و چند نفری وارد شدند. . ❃↠ناخودآگاه به درب پادگان نگاه کردم. توی گرگ و میش هوا به چهره آن‌ها خیره شدم. یکدفعه از جا پریدم! خودش بود ، یکی از آن‌ها ابراهیم بود. دویدم و لحظاتی بعد در آغوش هم بودیم. . خوشحالی آن لحظه قابل وصف نبود. ساعتی بعد در جمع بچه‌ها نشستیم. ابراهیم ماجرای این سه روز را تعریف می‌کرد: با یک نفربر رفته بودیم جلو ، نمی‌دانستیم عراقی‌ها تا کجا آمده‌اند. . ❃↠کنار یک تپه محاصره شدیم. نزدیک به یکصد عراقی از بالای تپه و از داخل دشت شلیک می‌کردند. ما پنج نفر هم در کنار تپه در چاله‌ای سنگر گرفتیم و شلیک می‌کردیم. . ❃↠تا غروب مقاومت کردیم ، با تاریک شدن هوا عراقی‌ها عقب نشینی کردند. دونفر از همراهان ما که راه را بلد بودند شهید شدند. از سنگر بیرون آمدیم ، کسی آن اطراف نبود. به پشت تپه و میان درخت‌ها رفتیم‌‌. . ❃↠در آنجا پیکر شهدا را مخفی کردیم. خسته و گرسنه بودیم. از مسیر غروب آفتاب قبله را حدس زدم و نماز را خواندیم. بعد از نماز به دوستانم گفتم: برای رفع این گرفتاری ها با دقت تسبیحات حضرت زهرا (س) را بگویید. . ❃↠بعد ادامه دادم: این تسبیحات را پیامبر ، زمانی به دخترشان تعلیم فرمودند که ایشان گرفتار مشکلات و سختی‌های بسیار بودند. . . ❃↠بعد از تسبیحات به سنگر قبلی برگشتیم. خبری از عراقی‌ها نبود. مهمات ما هم کم بود. یکدفعه در کنار تپه چندین جنازه عراقی را دیدم. اسلحه و خشاب و نارنجک‌های آن‌ها را برداشتیم. مقداری آذوقه هم پیدا کردیم و آماده حرکت شدیم. اما به کدام شو؟! . ❃↠هوا تاریک و در اطراف ما دشتی صاف بود. تسبیحی در دست داشتم و مرتب ذکر میگفتم. در میان دشمن ، خستگی ، شب تاریک و ... اما آرامش عجیبی داشتیم! . .. •.📚برگرفته از کتاب ¹ ⇲🕸🌿•• 「 @bezibaeeyekrooya