گــــاندۅ😎
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 #رمان_امنیتی_گمنام2 #قسمت_21 عطیه: سعی داشتم اخم کنم... باید تن
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 رسول: _خواهر حسام..حدیث احمدی... دستم را میام موهایم قفل کردم. _زنگ بزن بهش... نباید بزاریم سوار اون پرواز شه... _از وقتی فهمیدم دارم پشت سر هم زنگ میزنم... _با فرودگاه هماهنگ کن... اون پرواز یا باید کلا کنسل شه یا باید با تاخیر بپره. _رسول من به یه چیز شک دارم. _چی؟ _ چرا میلاد؟ چرا حدیث خانم؟ اصلا چرا تو این پرواز که میدونستن قطعا لو میرن؟ _منم مشکوکم علی...ممکنه تله باشه... شاید هدفشون یکی دیگه است... اگه ویکتوریا چنین دستوری داده قطعا فکر همه جاش رو کرده...نمیاد انرژی و وقتش رو بزاره رو یه دختر جوون که هیچ ربطی به این پرونده نداره. _درسته...الان چیکار کنیم؟ _من میرم فرودگاه... تو از اینجا حواست باشه... _تو چن شبه نخوابیدی...بهتر نیست یکی دیگه بره‌؟ _فعلا که فقط من تو سایت دم دستم... داشتم به سمت در میرفتم که چیزی یادم افتاد. _راستی...یادم رف بگم... به داوود بگو قضیه احمد رو پیگیری کنه.. سعید هم پرونده ایمان صالحی رو تکمیل کنه... به اقای عبدی هم خودت بگو کجا میرم... الان عجله دارم... _باشه...فقط ردیابت رو فعال کن... در تماس باشی ها... _وقت دنیا رو میگیری با این نگرانی هات... از پله ها که پایین می امدم با قامت مبارک اقا محمد رو به رو شدم... حالا بیا و توضیح بده... _سلام اقا محمد... _به...آقا رسول...کجا به سلامتی‌؟ _یه اتفاقی افتاده که حتما باید برم فرودگاه...یکم عجله دارم... از علی بپرسید... محمد: به سمت میز علی رفتم.. زخم پایم درد داشت.. بیخیالش شده بودم.. دستم را روی سینه ام گذاشتم و قبل از اینکه علی متوجه شود، نفسی تازه کردم... _عه...سلام اقا... _بشین علی جان... _من راحتم...شما بشینید.. پشت میز نشستم. _خب؟قضیه چیه؟ رسول کجا می رفت؟ _اممم....میلاد رو تو راه زندان اوین فراری دادن... بعد اون قضیه دیروز متوجه شدیم که یه پرواز داره به ترکیه... با هویت جعلی... قبلش رفته مغازه تلفن فروشی... نیم ساعت اون تو بوده. بعد با یه ساک میزنه بیرون... جدول پرواز چک شد.. متوجه شدیم میلاد رها و حدیث احمدی تو یه پرواز هستن. رسول معتقده که تله است.. میخوان به بهانه این موضوع ما رو از اصل اتفاقی که قراره بیفته منحرف کنن.. فعلا از چیزی مطمئن نیستیم.. هرچقدر هم به خانم احمدی زنگ می زنیم جواب نمی ده.. رسول هم رفت که اونجا رو زیر نظر بگیره... _پس که اینطور... با اقای عبدی هماهنگ شدی؟ _چن دقیقه قبل... گفتن هر کاری لازمه انجام بدیم... _ایندفعه این گرگ زخم برداشته...سخت میشه زمینش زد. اما هر طور شده باید دستگیرش کنیم.... ضربه ای که مردم ایران و کشور های عربی مسلمان میزنه جبران ناپذیره... @Hoonarman