💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫💫
💫💫
💫
#رمان_امنیتی_گمنام2
#قسمت_54
رسول:
_خب؟...که چی؟
می خوای اینهمه راه بری اونجا به خاطر چیزی که مطمئن نیستی درست باشه یا نه؟
_تنها راه همینه...اگه اقا ابراهیم ازمون خواسته از هیفا اطلاعات گیر بیاریم باید بریم جایی که احتمال میدیم محل زندگیشه...(دبی)
_فاتح جان ما یه عکس از این زن نداریم...نمی دونیم چطور به قتل رسیده..اسم اصلیش رو نمی دونیم...حتی نمیـدونیم واقعا کشته شده یا زنده است...
اگه بخوایم منطقی فکر کنیم اینا اصلا قابل قبول نیست....
فرشید: _پس دو گزینه داریم.
یک اینکه خواستن وانمود کنن به قتل رسیده تا با خیال راحت برنامه ریزی کنن و دلیل هویت ناشناخته اش هم میزاریم به پای حرفه ای بودنش..
و دو، به قتل رسیده که این هم اصول خودش رو داره..
خانم طهماسب: _درسته...
باید مرگش تایید شده باشه که زمانی که اسمش رو نمی دونیم نمی تونیم برسی کنیم.و بعدی هم وقتی اطلاع نداریم کجا چطور و به چه دلیل کشته شده تمرکز روش کار احمقانه ایه..
_خب چه کنیم به نظرتون؟
سعید: _اگه همین دلایل رو برا اقا ابراهیم بیاریم منصرف میشه؟
_مشکل اینه متقاعد کردنش کار حضرت فیله...صد رحمت به لجبازی اقا محمد..
_چطوره با اقای عبدی و اقا محمد مشورت کنیم؟
_من صحبت می کنم...
راستی میگم اقا ابراهیم کجاس؟
_تو اتاقش...از صب بیرون نیومده..
با خنده گفتم.
_نه به محمد ما که سرجاش بند نمیشه و تو بدترین حال به همه چی اشراف داره....نه به ابراهیم خان که 6 ساعته زمینگیر شده رو صندلش..
............................
(فرهاد ابراهیمی)دکتر:
_زخم سینه اش رو بخیه زدم...مشکلی نداره
فقط تا یه مدت حس می کنه پا داره و حتی درد تو عضو قطع شد رو حس می کنه..
هفته اول جدی نیست ولی اگه ادامه دار باشه باید درمان شه.
_دکتر نمیشه پا پیوند زد؟
_الان دیگه عضو قطع شده و در نتیجه بیشتر حس و اعصاب از بین رفته...نمیتونیم پیوند بزنیم
نگران نباشید..
چون از پایین زانو قطع شده بعد از ساخت پای مصنوعی و فیزیوتراپی به زندگی عادیش برمی گرده و طولانی مدت سرپا بایسته.
_خیلی ممنونم دکتر.
_خواهش می کنم...پانسمانشون که تموم شد میتونید برید داخل.
رسول:
علی سایبری از پشت سر صدایمان کرد..
_بچه ها همه برید اتاق اقا ابراهیم...
_چی شده مگه...
_چه میدونم...
همه با هم وارد اتاق شدیم..
همان اتاق...
همان میز...
میزی که پشتش می نشست و از آن طرف شیشه با لبخندهای پر دردش به ما قوت میداد...
حالا که نبود این اتاق شده بود اتاق جانشینش..
سلام کردیم..
_علیک سلام...خب به کجا رسیدید؟
_ما بررسی کردیم..تمام جوانب رو حساب کردیم ولی در مورد هیفا به نتیجه نرسیدیم...
با لحن نسبتا تندی گفت.
_یعنی چی که به نتیجه نرسیدید؟؟؟
دو روزه اینجا دارید کار میکنید هیچی به هیچیییی؟؟؟
پس چی کار می کنید پشت میز و سیستم؟؟؟
آرام آرام داشتم عصبی میشدم..
دلیلی نداشت اینطور تند رفتار کند.
با صدای بلند و عصبی گفتم.
_اولا اینکه بهتره با ملایمت رفتار کنید...
دوما..
به نظرتون بهتر نیست به جای وقت و انرژی گذاشتن برای حاشیه پرونده روی اعضای اصلی تمرکز کنیم؟؟؟؟
پس سوزان صافاریان اسکات رایان کجای این پرونده ان؟؟؟
_همین که گفتم...وقتی نمی تونید در مورد یه زن اطلاعات گیر بیارید و هویتش رو مشخص کنید پس به چه درد می خوریددد؟؟؟
از عصبانیت خونم به جوش امده بود...
خواستم به سمتش بروم که مچ دستم را از پشت کشیدند...
فرشید ارام در گوشم زمزمه کرد.
_خودتو کنترل کن داداش...
با صدایی رسا گفتم.
_کسی که باید خودش رو کنترل کنه من نیستممممم...
من تو این سایت دوازده ساعته کار می کنم..
۲ساعت خواب مفید ندارم..
بعد این اقای به اصطلاح فرمانده که یه هفته هم از اومدنش نمیگذره داره به ما توهین میکنه...
ساکت می مونید؟؟؟
فرمانده است خب باشه...
پس چرا اقا محمد اینطوری رفتار نمی کردددد؟
مقابلم ایستاد جوری که نفسش صورتم را خراش میداد..
_مجبور نیستی تو این گروه باشی استاد..
از کنارم رد شد..
طعنه ای زد و در را محکم کوبید..
دستم را روی میز فرود اوردم و فریاد زدم...
_پس چییییی....؟؟؟فک کردی میمونم زیر دست توووو؟؟؟
_رسول ارومممم...اروم باش...
_بچه ها شما برید پایین به کاراتون برسید...ما هم میایم..
سعید لیوان ابی مقابلم گرفت..
نمی فهمیدم...
انگار مغزم قفل شده بود.
لیوان را پرت کردم به سمت دیوار..
شکست...
نشستم روی زمین..
از دست راستم خون میچکید...
ان را میان دست دیگرم فشردم...
_نکن اینکار ا خودت رسول...چیزی نشده که..
بلند شو بریم بهداری برادرمن...بلند شو...
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16407022420166