🌷بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_بیستم
#حق_الناس
راوی سوم شخص جمع
۱۵-۱۶روزی از رفتن محمد به سوریه میگذشت
یسنا امیدش به بچه بود
اونروز دلش شدید بهانه محمد رو میگرفت
از خانه مادرش خارج شد
به سمت خانه مادر محمد حرکت کرد
زنگ در زد مادر محمد در باز کرد،
سلام دخترم خوبی ؟
یسنا:ممنونم مادر ببخشید مزاحمت شدم اما دیگه دلم بهانه محمد میگرفت
مادر:بخدا شرمندتم یسناجان
من نمیدونم این پسره چشه بخدا شرمنده
یسنا:مامان دلم براش یه ذره شده
مادر:الهی بمیرم برات
بیا داخل یسنا جان
مادر به سمت آشپزخانه رفت تا برای یسنا شربت بیاورد
که صدای زنگ تلفن بلند شد
مادر:یسنا دخترم میشه تلفن جواب بدی
یسنا به سمت تلفن رفت
آن سوی خبر مجروحیت محمد در سوریه به یسنا داد
یسنا از حال رفت و درهمین هین سرش به گوشه میز تلفن خورد
📎ادامه دارد ....
🌐
@Iran_Iran
🇮🇷
http://telegram.me/Iran_Iran