ای تا پرواز 4⃣1⃣ هادی حاجی زمانی ⭕️ در حال تلاش برای جابجا شدن بودم که پسر جوان خوش برو رویی را که متاسفانه او را نمی شناختم و در حال دویدن به سمت عقب بود، دیدم . ناخودآگاه او را با لفظ دوست داشتنی ..برادر... صدا زدم. سنگینی حمایل و تجهیزات باعث کندی حرکتش شده بود. مرا که دید مسیرش را تغییر داد و به سمتم آمد و کنارم نشست. جای ناامن حالا با بودن او برایم امن تر شده بود. از وضعم پرسید که گفتم نمی توانم راه بروم. 🌺🌺 تلاش کرد بلندم کند. با زحمت بلند شدم ولی بیش از سه چهار قدم بیشتر نتوانستم همراهش باشم و مجدداً به زمین خوردم. دوباره با اصرار از من خواست با او بروم. با دیدن شرایط خطرناک محل از اصرارهایش خجالت کشیدم.به چهره قشنگ و با محبتش نگاه مایوسانه ای کردم و به آرامی گفتم منو ول کن و فقط تجهیزاتت را باز کن تا بتوانی سریعتر به عقب بروی. از من خداحافظی کرد و شروع به دویدن نمود. 🌺 🌺 با احساسی خاص که حکایت از غریبی و مظلومیت بود دور شدن آخرین کسی که تا لحظاتی پیش تنها همدم و یاورم بود را می نگریستم. در لحظه ای همه چیز عوض شد و برادرم در حین دویدن به زمین خورد و دیگر برنخاست. گلوله ای به سرش خورده بود و از زیر کلاه بافتنی مشکیش رد خون تازهای جریان پیدا کرد. صورت سفیدش با آرامشی عجیب و با رگه هایی از خون نقاشی شد و من .... 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran