#لحظه ای تا پرواز 4⃣
هادی حاجی زمانی
⭕️ با آمدن ماشین ها و در همان تاریکی، دسته دسته از پله های هتل پایین آمدیم و شروع به سوار شدن به کمپرسی ها کردیم.
بعد از سوار شدن، کمپرسی ها با چراغ خاموش به سمت جزیره مینو حرکت کردند. فضای کمپرسی برای آن همه رزمنده که هرکدام تجیزات زیادی به همراه داشت خیلی تنگ بود.
🌺 🌺
خصوصا این که مسیر را باید در تاریکی مطلق می رفتیم و هرازگاهی با یک دست انداز درست و حسابی روبرو و تکان های شدیدی را متحمل می شدیم. در این بین ناله بعضی از بچه و خنده عده ای دیگر صحنه جالبی را بوجود آورده بود.
بالاخره به اسکله رسیدیم. حالا پیاده شدن از این ارتفاع هم خودش داستانی داشت که بماند.
به محض پیاده شدن وارد سوله بتونی شدیم و منتظر دستور برای سوار شدن به قایق ها و حرکت به سمت خط دشمن ماندیم. قرار بر این بود تا خط دشمن توسط بچه های گردان کربلا شکسته شود و بعد ما وارد عمل شویم.
🌺 🌺
سوله دارای نور بسیار کمی بود. صدای زمزمه آرام زیارت عاشورا پیوسته بگوشم می رسید. همه برای موفقیت بچه های خط شکن دعا می کردیم.
صبر کردن در این لحظات چقدر سخت بود. باید انسان در این شرایط قرار بگیرد تا متوجه آن بشود. نمی دانستیم صبح فردا در چه وضعیتی هستیم! اصلا زنده خواهیم بود یا نه! افراد این جمع کماکان در اطرافمان هستند تا نه! گاه گاهی صدای انفجاری سکوت را می شکست و....
پیگیر باشید ⬇️⬇️
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
#لحظه ای تا پرواز 5⃣
هادی حاجی زمانی
⭕️ در این لحظات احساس خوبی نداشتم. مقایسه حجم آتش ما در شب عملیات والفجر ۸ با حجم شلیک و آتشباری این عملیات که به عملیات سرنوشت هم معروف شده بود، اصلا قابل مقایسه نبود. به خودم دلداری می دادم که خب! شاید پس از شکستن خط که باید با رعایت اصل غافلگیری صورت گیرد، حجم آتش توپخانه خودی هم افزایش یابد.
یکی دو ساعت از حضور ما در سوله می گذشت که فرمان حرکت و سوار شدن به قایق ها صادر شد.
🌺 🌺
جنب و جوشی بین بچه ها براه افتاد و هر کس وسایل و تجهیزات خود را در دست گرفت و به راه افتاد. به ساعت 12 تا 1 نیمه شب رسیده بودیم که به سمت نهر حرکت کردیم.
هر دسته باید در دو یا سه قایق سوار می شد. حرکت قایق ها تابع نظم خاصی نبود و به همین دلیل کمی پس از حرکت قایق، ترس بیش ازاندازه ای سکانی ما را که پاسدار وظیفه هم بود فرا گرفت. جروبحثی با راهنمای قایق براه افتاد و باعث این شد تا مسیر را گم کنیم.
🌺 🌺
من در دسته یکم گروهان ایمان بودم و فرمانده دسته ما برادر جهانبین و فرمانده گروهان هم (فکر می کنم) مهرداد غلامی بود.
وقتی به خودم مراجعه می کردم با آن سن کم که حدود ۱۶سال بیشتر نداشتم واقعاً نمی ترسیدم و با حس تکلیف گرایی وارد صحنه شده بودم. مثل خیلی از رفقای دیگر که آماده هر اتفاقی بودند. و البته این را از برکت دعاهای خیری می دانستم که پشت سر ما قرار داشت.
پیگیر باشید ⬇️⬇️
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
#لحظه ای تا پرواز 6⃣
هادی حاجی زمانی
⭕️ سکانی های ما واقعاً دچار اضطراب شده بودند و همین سبب شد که عمداً و یا سهواً !!!!! در پیدا کردن مسیر درست، با مشکل مواجه شوند. بعد از مقداری چپ و راست رفتن، یکی دو بار به حاشیه نهر برخورد کرده و در گل ولای حاشیه گیر کردیم.
شرایط، شرایط حساسی بود و باید به هر شکلی خود را می رساندیم. چاره ای نبود جز به آب زدن. خودم را درون آب سرد انداختم و قایق را هل دادم تا از گِل خارج شد.
🌺 🌺
هوا بسیار سرد بود و آب از آن سردتر. خصوصا اینکه باد ملایمی هم می وزید و...
وقتی نزدیک به دهانه نهر رسیدیم، قایق جلویی ما مورد اصابت گلوله قرار گرفت و دقیقاً مثل یک ظرف چینی مقابل ما شکست و تمام سرنشینان قایق به خاطر سنگینی بارشان، مثل سنگ در آب فرو رفتند. صحنه بسیار هولناکی بود و سبب شد سکانی بیشتر بترسد و برگردد.
🌺 🌺
اصرار ما هم برای ادامه دادن مسیر بی فایده بود چون احساس می کردیم با این وضعیت حتما ما را به کشتن خواهد داد.
در حال برگشت با قایق حاج مجید نصاری (معاون گردان) مواجه شدیم که به سمت خط عراق در حرکت بود. با دیدنش خیلی خوشحال شدیم و به دنبال قایق ایشان به راه افتادیم.
پیگیر باشید ⬇️⬇️
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
#لحظه ای تا پرواز 7⃣
هادی حاجی زمانی
⭕️ به محض خروج از نهر متوجه گلوله های آرپی جی و انواع سلاح های سبک و نیمه سنگین شدیم که از سمت مقابل و جزیره سهیل عراق به سمت ما شلیک می شد. با چرخش به سمت راست، از مقابل جزیره گذشتیم و پس از حدود ۱۵۰ متر، به سمت چپ رفتیم و مستقیم وارد معبر باز شده ی در آنسوی اروند شدیم.
🌺 🌺
از این منطقه دیگر هیچ شلیکی به طرف ما نمی شد چون خط کاملاً سقوط کرده بود. ولی در آن تاریکی، حجم بسیار زیادی از آتش و دود در مناطق سمت راست ما، به خوبی قابل مشاهده بود.
در آن طرف اروند مقابل معبر، قایق ما به گل نشست و با دستور حاج مجید نصاری درون آب پریدیم. عبور از میان گل ولای و چولان ها (گیاهان کناره اروند) و همچنین خورشیدی ها و سیم های خاردار, مشکل بود ولی هیچکدام مانع حرکت ما نمی شد.
🌺 🌺
شنیدن صدای دلنشین بعضی از بچه های گردان کربلا و اطلاعات گردان جعفر طیار در آن تاریکی خیلی برایمان آرام بخش بود. با هدایت آنها تا پای دژ و خط اول عراق رفتیم. سطح دژ(خاکریز) به دلیل خیس شدن لغزنده شده بود و مانند سرسره مقابل ما قرار داشت و بالا رفتن را مشکل کرده بود.
با پا روی کمر فردی گذاشتم که با لباس سیاه غواصی برای کمک به ما حاضر شده بود نقش نردبان را ایفا کند و کاری کند تا دستمان به دست دوست دیگری برسد که در میانه دژ ایستاده بود تا ما را بالا بکشد.
پیگیر باشید ⬇️⬇️
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
#لحظه ای تا پرواز 8⃣
هادی حاجی زمانی
⭕️ در آن لحظات خاص، سرمای شدیدی را که تا ساعتی پیش حسابی ما را کلافه کرده بود، فراموش کرده بودم.
در آنسوی خاکریز اول، در حالی که منتظر رسیدن سایر دوستان دسته بودیم برای آخرین بار صدای برادر شهیدم آقا عبدالرحیم را شنیدم. لحظه ای متوجه حضورش شدم.
🌺 🌺
رئوف بلبلی هم آنجا بود و خوش بشی با هم کردیم. آخر این دو نفر کلی برنامه ریزی کرده بودند تا مرا قبل از عملیات به خانه برگردانند. وقتی در آن شرایط چشم شان بمن افتاد از سمجی من و از اینکه مرا آنجا می دیدند خنده شان گرفته بود.
🌺 🌺
از آنها جدا شدم در حالیکه این آخرین دیدار من با آنها بود.
از میان جاده خاکی باریکی حرکت به سمت خطوط بعدی عراق را شروع کردیم. خیلی خبری از تلفات عراقی ها در خط اول عراق نمی دیدم. فقط یک نفر میانسال را دیدم که اسیر شده بود و تصویر کوچکی از حضرت امام در دست گرفته بود و التماس می کرد.
سمت راستمان نخلستان بود و سمت چپمان نیزار و نهری از آب که خشک شده بود.
پیگیر باشید ⬇️⬇️
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
#لحظه ای تا پرواز 9⃣
هادی حاجی زمانی
⭕️ پس از طی مسافت کمی از آن فضا خارج شدیم. فضای مقابلمان جاده ای شنی بود که پس از آن خاکریزی قرار داشت که در آن کانالی حفر شده بود. پس از آن دشت نسبتاً وسیعی بود که در انتهای آن جاده آسفالته فاو، بصره دیده می شد.
پاکسازی مقر یکی از یگان های عراق، در معیت نیروهای دسته یک گروهان ایمان بود. با دستور برادر جهانبین به سمت مقر رفتیم و از خاکریز اطراف آن با احتیاط بالا رفتیم.
🌺 🌺
در مقابل من اتاقی قرار داشت که می شد از پنجره داخل آن را دید. ضامن نارنجک چهل تکه را کشیدم و پس از اعلام اینکه قصد پرتاب نارنجک دارم، آن را از پنجره به داخل اتاق پرتاب کردم و همراه یکی دیگر از رفقا داخل اتاقک را به رگبار بستیم.
از سمت دیگر نیز دوستان دیگری در حال پاکسازی بودند.
🌺 🌺
درحال مراجعت بودیم که عبور یک دستگاه ایفای عراقی توجه ما را بخود جلب کرد. تعداد زیادی از نیروهای خودی از کنار جاده شنی و خاکریز در حال حرکت بودند. ولی ظاهرا راننده ایفا متوجه حضور نیروهای ما در منطقه نشده بود و شاید باور نداشت تا آنجا پیشروی کرده باشیم.
پیگیر باشید ⬇️⬇️
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
#لحظه ای تا پرواز 0⃣1⃣
هادی حاجی زمانی
⭕️ ایفا به موازات بچه ها از روی جاده در حال حرکت بود که سیلی از گلوله بسوی ایفا سرازیر شد. ایفا پس از برخورد با کنار خاکریز متوقف شد و آتش گرفت و در آن تاریکی، نور آتش از داخل کابین ایفا خواندن کلمه منقوش بر روی شیشه جلو ایفا را برایم میسر کرد.... ماشاءالله .... بله هنوز این صحنه برایم از اتفاقات زیبا و با معنای آنشب است.
گرمای حاصل از آتش ایفا در آن شب سرد، شاید می توانست اندکی از مشکلات ما را بکاهد ولی با دستور فرماندهان مجبور بودیم از آن فاصله بگیریم. پس از این حادثه از دیگر صحنه های عجیب آن شب ورود یک دستگاه جیپ فرماندهی به همین منطقه بود که با شلیک به طرف آن سرنشینانش پا به فرار گذاشتند. ظاهراً حضور نیروها تا آنجا و به این سرعت برایشان غیر منتظره بوده؛
🌺 🌺
تجربیات زیادی از حضور در عملیات ها نداشتم ولی صرفا در مقایسه با خاطرات دوستان با تجربه تر و نیز مقایسه با تجربیات خودم در شب اول عملیات والفجر ۸، احساس می کردم جناحین ما موفق به حضور و الحاق با ما نشده اند. نه خبری از ناوتیپ امیرالمومنین(ع) بوشهر بود و نه از تیپ ۳۳ المهدی.
شنیدن صدای جیر جیر زنجیر و مشاهده حرکت نیروی عراقی با دوچرخه در آن شب تایید کننده توهمات و یا تخیلات من شده بود. به عبارتی ما در آن شب تقریباً هیچ عکس العملی که نشان دهنده اطلاع از حضور ما در آن منطقه باشد را از طرف عراقی ها ندیدیم.
🌺 🌺
حالا دیگر با تدبیر اتخاذ شده باید تا سپیده دم در کانال منتظر می ماندیم. با توقف در زمین مرطوب و نمناک کانال و خیس بودن لباس هایمان، سرما توان خودش را به رخ ما می کشید. پتوهای موجود در کانال هم دردی دوا نمی کرد. خستگی راه، سرما را برای ما ملموس تر کرده بود و عملًا راهی جز تحمل آن نداشتیم.
پیگیر باشید ⬇️⬇️
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
#لحظه ای تا پرواز 1⃣1⃣
هادی حاجی زمانی
⭕️ نماز صبح را با همان حال در کانال خواندیم و خوشحال از اینکه با دمیدن خورشید میتوانیم کمی دمای بدنمان را از زیر صفر درجه خارج کنیم. کمی از جیره خشک همراهم را خوردم. در آن ساعات خوردن خرما و انجیر حسابی به ما چسبید.
با طلوع خورشید کم کم گرمتر شدیم و محیط اطراف قابل مشاهده شد. تردد و سر و صدای ناشی از فعالیت بچه ها، فضای دلگرم کننده تری را ایجاد می کرد و از آن حس ناپسند و دلهره آور شب قبل خارج می شدیم.
🌺 🌺
با فریاد بچه ها متوجه یک دستگاه ایفا شدیم که از روی جاده و به موازات محل استقرار نیروهای گردان کربلا که در سمت راست ما مستقر بودند به ما نزدیک می شود.
به محض اینکه در تیررس قرار گرفت، شلیک با انواع سلاح ها به سمت آن شروع شد. تعداد زیادی نیرو از پشت ایفا به پایین پریدند و سراسیمه شروع به فرار کردند. تعدادی از آنها کشته و زخمی و گروهی هم موفق به فرار شدند.
🌺 🌺
سرنوشت این ایفا هم نظیر ایفای دیشب شد. شلیک آر پی جی حسین حاصل فروش از بچه های گردان کربلا به سمت ایفا، از صحنه هایی است که در خاطرم ماندگار شده است.
دیدن این صحنه ها و نیز حرکت بی دردسر ستون زرهی و مکانیزه از روی جاده مقابل(فاو بصره) و عبور هلی کوپترها و هواپیماهای عراقی برفراز منطقه بدون حمله به ما، از اتفاقات شک برانگیزی بود که علامت های سوال زیادی را از عدم موفقیت جناحین برای ما ایجاد می کرد و ما منتظر تدابیر اتخاذ شده توسط فرماندهان در ساعات آینده بودیم.
پیگیر باشید ⬇️⬇️
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
#لحظه ای تا پرواز 2⃣1⃣
هادی حاجی زمانی
⭕️ تا حدود ساعت ۱۱ صبح هیچ خبری از درگیری جدی ما با عراقی ها نبود.
شلیک ها به صورت جسته، گریخته و با سلاح های مختلف سبک و سنگین رخ می داد ولی نه متناسب با گستره و حجم منطقه درگیری و عملیات در محور ما، در گوشه ای از کانال در کنار "محسن بزاز" پسر حاج آقا بزاز (از روحانیون مبارز اهواز) نشسته بودم که دیدم سروصدایی بگوش میرسد....
🌺 🌺
سرکی کشیدم و تعدادی از بچه ها را در حال دویدن به سمت جاده ای که ما را به خط اول برمی گرداند دیدم. در همین لحظه صدای برادر عبدالمولی جانشین گروهان را شنیدم که مرتباً فریاد می زد کسی عقب نره ...کسی عقب نره و در کانال به سمت ما می آمد.
در یک لحظه یاد جمله ای افتادم که پشت پیراهن نظامی بعضی از بچه ها نوشته شده بود... "جایی که دشمن هرگز نخواهد دید" که کنایه از پشت نکردن به دشمن بود.
🌺 🌺
خیلی از خودم خجالت کشیدم. توقع همه چیز را داشتم غیر از عقب نشینی. ولی پیش خود گفتم شاید قرار است فقط برای تحکیم مواضع کمی جابجا شویم و بحث عقب نشینی نیست!
همراه محسن از کانال بیرون پریدم و از بالای سیل بند به سمت پایین شروع به دویدن کردم. به محض خروج از کانال با شلیک حجم زیادی از گلوله که به صورت رگبار به سمتم شلیک می شد مواجه شدم.
پیگیر باشید ⬇️⬇️
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
#لحظه ای تا پرواز 3⃣1⃣
هادی حاجی زمانی
⭕️ وقت ترسیدن و کپ کردن نبود. به محض اینکه از خاکریز پایین رفتم سوزش بدی در ماهیچه ساق پای راستم احساس کردم. با دردش ساختم و دویدنم را ادامه دادم. محسن جلوتر از من بود و من پشت سرش.
هنوز چند قدمی از سیل بند دور نشده بودم که در ناحیه استخوان ساق پای چپم احساس سوزش شدیدی کردم. درست مثل فرو رفتن مته دریل در دیوار. محکم به زمین خوردم و چند غلت زدم. هنوز متوجه اصل اتفاق نشده بودم.
🌺 🌺
خودم را که پیدا کردم بلند شده و شروع به دویدن کردم. برای لحظه ای احساس کردم با هر قدمم صدای ساییدن استخوان های پایم را روی هم می شنوم و حس می کنم تنها دو قدم دویدن با این حال کافی بود تا دوباره به شدت زمین بخورم.
می خواستم مجددا بلند شوم ولی با دیدن وضعیت مچ پایم که به شدت از حالت معمول خارج شده بود و چرخیده بود متوجه شکسته شدن پایم شدم. دیگر محسن را ندیدم. تنها مانده بودم و گلوله های زیادی خاک اطرافم را می شکافتند و صفیر کشان از کنارم رد می شدند. احساس می کردم دقیقا سیبل کسی شده ام.
پیگیر باشید ⬇️⬇️
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
#لحظه ای تا پرواز 4⃣1⃣
هادی حاجی زمانی
⭕️ در حال تلاش برای جابجا شدن بودم که پسر جوان خوش برو رویی را که متاسفانه او را نمی شناختم و در حال دویدن به سمت عقب بود، دیدم .
ناخودآگاه او را با لفظ دوست داشتنی ..برادر... صدا زدم. سنگینی حمایل و تجهیزات باعث کندی حرکتش شده بود. مرا که دید مسیرش را تغییر داد و به سمتم آمد و کنارم نشست. جای ناامن حالا با بودن او برایم امن تر شده بود. از وضعم پرسید که گفتم نمی توانم راه بروم.
🌺🌺
تلاش کرد بلندم کند. با زحمت بلند شدم ولی بیش از سه چهار قدم بیشتر نتوانستم همراهش باشم و مجدداً به زمین خوردم. دوباره با اصرار از من خواست با او بروم.
با دیدن شرایط خطرناک محل از اصرارهایش خجالت کشیدم.به چهره قشنگ و با محبتش نگاه مایوسانه ای کردم و به آرامی گفتم منو ول کن و فقط تجهیزاتت را باز کن تا بتوانی سریعتر به عقب بروی. از من خداحافظی کرد و شروع به دویدن نمود.
🌺 🌺
با احساسی خاص که حکایت از غریبی و مظلومیت بود دور شدن آخرین کسی که تا لحظاتی پیش تنها همدم و یاورم بود را می نگریستم.
در لحظه ای همه چیز عوض شد و برادرم در حین دویدن به زمین خورد و دیگر برنخاست. گلوله ای به سرش خورده بود و از زیر کلاه بافتنی مشکیش رد خون تازهای جریان پیدا کرد.
صورت سفیدش با آرامشی عجیب و با رگه هایی از خون نقاشی شد و من ....
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
#لحظه ای تا پرواز 5⃣1⃣
هادی حاجی زمانی
⭕️ هنوز خبری از حضور دشمن نبود و فقط با شلیک سعی در ترغیب ما به عقب نشینی داشتند
با هر زحمتی بود بند حمایل و فانوسقه و تجهیزاتم را درآوردم. باد و گرما و صدای مهیب عبور گلوله آرپی جی از کنارم به شدت دلهره آور شده بود. برای دور شدن از آن مکان شروع به غلت زدن کردم. این کار خیلی درد آور بود ولی تنها راه نجاتم بود.
🌺 🌺
باهر زحمتی بود خودم را به ابتدای جاده خاکی باریکی که از آنجا امکان رفتن به خط اول را می داد رساندم. سروصدا و داد و بیداد بچه هایی که در حال عقب رفتن بودند قابل شنیدن بود .صدای رگبار و تکتیر و انفجار نارنجک و خمپاره هم شنیده می شد.
سمت راست جاده نهری بود که مقداری نیزار در آن قرار داشت. خودم را از بالای نهر به داخل آن انداختم و در میان مقداری نی نشستم. دیگر صدای صحبت کردن بچه کم کم داشت دور و دورتر می شد و احساس ناخوشایند غربت سنگینی خودش را بیشتر نشان می داد.
پیگیر باشید ⬇️⬇️
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
#لحظه ای تا پرواز 6⃣1⃣
هادی حاجی زمانی
⭕️ خودم را با امید برگشتن مجدد دوستانم تسکین می دادم. اصلا فکر شکست عملیات کلی نبودم و این رفتار را تاکتیک تصور می کردم. با این حال خودم را جمع و جور کردم و نگاهی به پاهای زخمیمانداختم. حالا دیگر بدنم سرد شده یود و درد بیشتر را حس می کردم. ناگهان آتش توپ و خمپاره شدت گرفت و توپخانه خودمان دقیقا همان نقطه ای را می کوبید که تا ساعاتی پیش در آنجا مستقر بودیم و حالا دست عراقی ها افتاده بود
🌺 🌺
پیش خودم گفتم. توپخانه عزیز? این آتشباری رو دیر شروع کردی!! شاید حدود نیم ساعتی گذشته بود و دیگر هیچ صدایی از بچه های ایرانی نمی شنیدم. در عوض از دور صداهای جدیدی به گوشم می رسید.
به مرور صدا واضح تر می شد. صدای عربی صحبت کردن عراقی ها بود. جیب های خودم را خالی کردم . عکس جیبی حضرت امام بود و آرم لشکر قدس( لشکر قدس تشکلی بود از نوجوانان پایگاه های اهواز که با همت سید جبار موسوی تاسیس شد و سرآغاز تشکیل بسیج جوانان شد) با همه علاقه ای که به این کارت ها داشتم ولی همه را در زمین دفن کردم.
پیگیر باشید ⬇️⬇️
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
#لحظه ای تا پرواز 7⃣1⃣
هادی حاجی زمانی
⭕️ رگبار گلوله، نی ها را می شکست و روی من که حالا دراز کش بودم می ریخت. گلوله های خمپاره ۱۲۰ و کاتیوشا به شدت زمین زیر پایم را می لرزاند. ناگهان از سمت کانال صدای عراقی ها بلند شد که به صورت دشتبان پیش می آمدند. عده ای از روی جاده خاکی و عده ای هم از داخل نهر. یعنی درست جایی که من در آن دراز کشیده بودم . درحال حرکت به سمت خط اول بودند.
در این موقع انفجار شدیدی باعث شد تا دو سرباز عراقی دقیقا به فاصله یک متری من بنشینند . هیچ حرکتی نمی کردم. در یک لحظه نگاهشان به من افتاد.
🌺 🌺
با دیدنم ابتدا تصور کردند با جنازه یک ایرانی مواجه شده اند ولی وقتی که پای چپم بی اختیار به لرزه افتاد و تکانی خورد سبب جلب توجه آنها شد و فریاد زدند ایرانی ایرانی و این اسارتم از این لحظه رقم خورد.
سلاحشان را به طرفم نشانه رفتند و ازم خواستند تا بلند شوم. به آنها گفت":ان مجروح".
با احتیاط به سمتم آمدند و تفتیشم کردند. نوع برخورد آنها برایم غیر منتظره بود. در حد یک جرعه به من آب دادند و گفتند آب برایت خوب نیست. پوتینم را باز کردند و پاچه شلوار و جوراب پای چپم را کناری زدند و با استفاده از مقداری چوب و باند کشی همراهم، پای شکسته ام را آتل کردند.
پیگیر باشید ⬇️⬇️
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
#لحظه ای تا پرواز 8⃣1⃣
هادی حاجی زمانی
⭕️ اصلا رفتارشان خشونت آمیز نبود. پس از صحبت با هم مرا به جداره روبروی نهر منتقل کردند و در پناه تنه درخت نخلی که شکسته بود و در نهر افتاده بود قرار دادند. هر چند با این کار آنها من تقریبا از ترکش خوردن در امان بودم ولی حالا من درست روبروی جاده خاکی قرار گرفته بودم و کلیه ترددهای روی جاده را می دیدم و این برایم خطرناک بود زیرا در دید مستقیم تمام عراقی هایی بودم که برای رسیدن به خط اول باید از این مسیر می گذشتند.
🌺🌺
بناچار چشمانم را بستم و سعی کردم خودم را مثل پیکر شهدا بی تحرک نشان دهم. عراقی ها وقتی سن و سالم را می دیدند یا تعجب می کردند و یا ترحم. به من می گفتنخطیه "لات کتله" آخه بچه زدن نداره?
کم کم شدت اصابت گلوله های سلاح های منحنی زن ایران زیاد شده بود. در همین اثناء انفجار مهیبی در نزدیکی من صورت گرفت. صدای انفجار و دود و ترکش های عبوری از کنارم رد می شدند و در همین حین صدای آه و ناله و فریاد عراقی ها مرا مجاب کرد تا برای دیدن صحنه چشم هام را باز کنم. تعدادی از عراقی ها کشته و زخمی شده بودند و.....
پیگیر باشید ⬇️⬇️
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
#لحظه ای تا پرواز 9⃣1⃣
هادی حاجی زمانی
⭕️ اگر می خواستیم از سمت کانال به عقب برگردیم باید از سیل بند پایین می آمدیم ...از عرض جاده آسفالته عبور می کردیم و پس از طی مسیری کوتاه در زمینی خاکی در مقابل خود جاده باریکه خاکی مواجه می شدیم که در سمت راست آن نهری بود که سمت چپش نیزار و نخلستان قرار داشت و من ابتدای این نهر نشسته بودم و صحنه های جبهه دشمن را تماشا می کردم.
دو نفر عراقی دو طرف یکی از مجروحین را که از ناحیه صورت به شدت آسیب دیده بود را گرفته بودند و داشتند از روی جاده خاکی به سمت جاده آسفالته می رفتند و پشت سرشان برادر فرد مصدوم در حال گریه و شیون از وضع پیش آمده به دنبالشان می رفت.
🌺 🌺
در قسمتی دیگر ستونی زرهی از نفربرهایی را می دیدم که یکی یکی به سمت خط اول می رفتند.
دو سرباز عراقی که مرا مداوا کرده بودند برگشتند و در حال انتقالم به سمت کانال بودند که برادر سرباز مصدوم سر رسید. با دیدن سر و وضع و پوشش و چهره من از بالای نهر جستی به داخل زد و با عصبانیت خطاب به سربازهای عراقی گفت: "هذا ایرانی؟؟؟"
تایید پرسش او کافی بود که به سرعت گلنگدن گرینوف را بکشد و به سمتم بیاید تا انتقام برادرش را از من بگیرد.
پیگیر باشید ⬇️⬇️
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
#لحظه ای تا پرواز 0⃣2⃣
هادی حاجی زمانی
⭕️ دو نفر عراقی مرا زمین گذاشتند و بین من و او قرار گرفتند و مانع این کار شدند. او واقعا قصد کشتن مرا داشت و تقلا می کرد تا خودش را در موقعیت تیراندازی قرار بدهد و دو نفر دیگر می گفتند باید اسیر را نزد فرمانده ببرند چون او از اسارت من مطلع است. من هم کماکان منتظر سرنوشتم بودم هر چند شهادتینم را خواندم ولی می دانستم اگر دو نفر عراقی کوتاه بیایند از هیکلم آبکش قشنگی درست می کند.
🌺 🌺
به هر صورت همراه دو نفر عراقی به عقب رفتم و با ورودم به کانال تعداد زیادی عراقی را دیدم که در کانال کیپ تا کیپ نشسته اند و ترس در چهره هایشان بیداد می کرد. خیلی دلم گرفته بود. دو سه ساعت پیش یادم آمده بود و چهره بچه هایی که با هم بودیم و الان از سرنوشت هیچ کدامشان اطلاعی نداشتم .
با کمک عراقی ها به داخل کانال رفتم و مقابل افسر عراقی نشستم. حالا باید در تنهایی جوابگوی سوالات ستوان عراقی می بودم. عراقی ها از دیدن من تعجب می کردند. شاید اولین اسیری بودم که آنها می دیدند. افسر عراقی ازم پرسید از کدوم یگان هستی؟ من هم فقط نگاه می کردم تا او مطمئن شود عربی نمی فهمم.
پیگیر باشید ⬇️⬇️
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
#لحظه ای تا پرواز 1⃣2⃣
هادی حاجی زمانی
⭕️ با بی پاسخ ماندن سوالاتش کالک منطقه را مقابلم باز کرد و در اولین نگاه دقیقا روی کالک معابر وصولی ما و یگان های مجاور خودمان را دیدم. افسر عراق از من خواست معبر ورودی خودم را نشان دهم . معبر را نشان دادم. سوالات وی از وجود دیگر رزمندگان ایرانی در منطقه و تعداد نیروها و... همه بی پاسخ ماند.
با دستور افسر عراقی برای انتقال به عقبه همراه سرباز عراقی از کانال خارج شدم و به سمت جاده آسفالته که حالا مملو از خودروها و نفرات عراقی شده بود حرکت کردیم.......
🌺 🌺
به محض پایان بازجویی و تخلیه اطلاعاتی افسر عراقی از من و بنا به دستور وی یک سرباز عراقی تنومند مامور انتقال من به عقبه گردید.
با سرد شدن بدنم درد پای شکسته ام تشدید شده بود. از طرفی پای راستم نیز به دلیل مجروح شدن توان و تحمل جابجا کردنم به صورت لی لی کردن را نداشت و هر دو سه قدم پرش کردنم مساوی بود با درد شدید.
پیگیر باشید ⬇️⬇️
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
#لحظه ای تا پرواز 2⃣2⃣
هادی حاجی زمانی
⭕️ از بالای سیل بند تردد ستون زرهی و خودروهای عراقی را به خوبی می دیدم که از روی جاده و سیل بند در رفت و آمد بودند. ایفا و جیپی هم که دیشب توسط بچه ها منهدم شده بود به خوبی دیده می شدند. تعدادی نفر بر زرهی که آرم صلیب سرخ روی آنها دیده می شد در کنار جاده ایستاده و در حال سوار کردن مجروحین عراقی بودند که از مناطق مختلف درگیری جهت انتقال به درمانگاه های پشت جبهه به این نقطه منتقل می شدند.
برای لحظاتی چندین گلوله کاتیوشا و یا مینی کاتیوشا در منطقه، جهنمی به پا کرد. هر کس به طرفی می دوید و در این بین سرباز عراقی هم با رها کردن من برای خود جان پناهی گرفت و من که به زمین افتاده بودم منتظر روشن شدن تکلیفم توسط کاتیوشاهاماندم.
🌺 🌺
با شروع این آتش بازی ایران، سرباز عراقی به طرفم آمد و با اشاره و بیان جملاتی اعتراض خود را از این وضع به من اعلام کرد غافل از این که ما خودمان از این تاخیر آتشباری، بزرگترین شاکی از واحدهای توپخانه خودی بودیم.
پیگیر باشید ⬇️⬇️
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
#لحظه ای تا پرواز 3⃣2⃣
هادی حاجی زمانی
⭕️ دیگر توان راه رفتن نداشتم. به یاد جمله مشهور امام حسین(ع) افتاده بودم که خطاب به پیکر حضرت عباس(ع) فرمودند: الان ان کسر ظهری ...) از کلمه ظهر استفاده کردم و به سرباز عراقی گفتم "الم شدید خلی ارکب علی ظهرک یعنی دردم شدیده کولم کن
سرباز عراقی با نگاهی معنا دار گفت .لا ، لا ظهری مجروح یعنی نخیر کمرم زخمیه.
🌺 🌺
با هر زحمت و مشقتی بود مرا از بالای سیل بند به پایین رساند و در کنار شانه جاده شنی یا آسفالته نشاند و به آن سوی جاده رفت تا با مسئولین انتقال مجروحین برای انتقال من هماهنگ کند.
نفربر زرهی خاکی رنگی که علامت صلیب سرخ بزرگی روی آن بود با باز کردن درب های عقب در حال سوار کردن مجروحین بود. محروحین را همراه برانکاردها یکی به یکی به داخل نفربر هل می دادند. مجروحینی هم که توان نشستن داشتند را در فضاهای خالی نفربر جا می دا ند.
و اما در این سوی جاده اتفاق دیگری را شاهد بودم....
پیگیر باشید⬇️⬇️
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
#لحظه ای تا پرواز 4⃣2⃣
هادی حاجی زمانی
⭕️ خودروها و نفربرها با رعایت فاصله های ۵۰ تا ۱۰۰ متری در حال عبور از روی جاده و کنار من بودند .
از دور یک دستگاه بی ام پی که روی جاده در حال حرکت بود، به من نزدیک می شد و سر راننده دیده می شد که علاوه بر روبرو به اطراف هم نیم نگاهی داشت.
برای لحظه ای نگاهش به نگاه من قفل شد. همدیگر را نگاه می کردیم. بله دقیقاً متوجه ایرانی بودن من شده بود و .......
🌺 🌺
در چشم بر هم زدنی با چرخش فرمان بی ام پی، شنی سمت راست خود را وارد شانه جاده یعنی جایی که من نشسته بودم کرد.
هر دو نفر ما می توانستیم حدس بزنیم که تا لحظاتی دیگر چه اتفاقی خواهد افتاد. صدای جیر جیر بسیار بلند شنی روی آسفالت به همراه لرزش شدید زمین لحظه به لحظه بلندتر و ترسناک تر می شد.....
پیگیر باشید ⬇️⬇️
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
#لحظه ای تا پرواز 5⃣2⃣
هادی حاجی زمانی
⭕️ لبخند او را هنوز به یاد دارم و همچنین تلاش بی حاصل خودم را که برای کشاندن بدنم به بیرون جاده هر چه سعی می کردم کمتر موفق می شدم. باورم شده بود که اینجا دیگر برایم آخر خط است. فاصله من و شنی وحشتناک نفربر، به کمتر از ۳ تا ۴ متر رسیده بود که شهادتینم را خواندم .
🌺 🌺
اشهد ان لااله الا الله و اشهد ان محمد رسول الله سعی کردم چشمانم را ببندم که به ناگاه در دل صدای شدید شنی نفربر فریاد بلندی را شنیدم. چشمانم را که باز کردم تا منشاء فریاد را ببینم دویدن سرباز عراقی از آن سوی جاده به طرفم را می دیدم که با سرعتی زیاد و گام هایی بلند در رسیدن به من با نفریر مسابقه گذاشته بود .
پیگیر باشید ⬇️⬇️
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
#لحظه ای تا پرواز 6⃣2⃣
هادی حاجی زمانی
⭕️ یکی برای له کردن و دیگری برای نجات دادن کسی که تا ساعاتی قبل دشمنش بوده و هم اکنون اسیرش گردیده. دقیقاً سایه نوک فلزی نفربر به کمتر از یک متری من رسیده بود که سرباز عراقی با عبور از مقابل نفربر T و در حالیکه تلاش می کرد از مقابل این غول آهنی به سرعت عبور کند با دست راست خود به شدت یقه پیراهن نظامی مرا گرفت و با خود به بیرون جاده کشید و هر دو نفر ما به زمین خوردیم
🌺 🌺
نفربر موفق نش، زیرا اراده خدا چیز دیگری بود و من حالا هر چند از رفتن لابلای زنجیرهای بی ام پی جان سالم به در برده بودم ولی درد وحشتناکی در پاهایم حس می کردم. کمی صبر کردیم تا حال هر دو نفرمان جا بیاید. سرباز عراقی که حالا فرشته نجات من شده بود با جدیت فراوان از بهیاران درخواست کرد تا مرا همراه نفربر بهداری به عقبه اعزام کنند و آنها هم موافقت کردند.
فهمیدن این که با سوار شدن به نفربر باید منطقه را ترک کنم غم و غصه سنگین و وحشتناکی را روی دلم مستولی کرد. درحال خفه شدن بودم.
پیگیر باشید ⬇️⬇️
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
#لحظه ای تا پرواز 7⃣2⃣
هادی حاجی زمانی
⭕️ آن دشت و نیزار و جاده شنی و خاکی و معبر و رفقا و برادر و ...... همه در برابرم صف کشیده بودند.
کاش برادر آن مصدوم عراقی !!!!
کاش آن گلوله خمپاره خودی!!!!
کاش آن گلوله آرپی جی!!!!
کاش یک گلوله از آن همه رگبارها!!!!
کاش آن گلوله که به سر آخرین یاورم خورد و او را شهید کرد!!!!
🌺 🌺
کاش یکی از این ها!!!!
نمی گذاشتند اینجا را ترک کنم.
من در جبهه عراقی هایی را با چشمان خود دیدم که برایم گریه کردند.
و در همان جا افرادی بودند که در انجام هر جنایت و وحشیگری هیچ هیچ هیچ کوتاهی نمی کردند.
پایان
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#لحظه شهادت #مرتضی_حسین_پور (حسین قمی)😔🌹
#واقعیاتی ازنبرد واسارت #محسن_حججی ،
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran