🍂🕊🍂🕊🍂🕊🍂 🕊🍂 🍂 📜 🚶 رفته بودم ديدن دوستم. او در عملياتی در منطقه غرب مجروح شد، پای او شديداً آسيب ديده بود. به محض اينكه مرا ديد خوشحال شد و خيلی از من تشكر كرد. اما علت تشكر كردن او را نمی فهميدم! دوستم گفت : سيد جون، خيلی زحمت كشیدی، اگه تو مرا عقب نمی آوردی حتماً اسير ميشدم! گفتم : معلوم هست چی ميگی!؟ من زودتر از بقيه با خودرو مهمات آمدم عقب و به مرخصی رفتم. 🌹 دوستم با تعجب گفت : نه بابا، خودت بودی، كمكم كردی و زخم پای مرا هم بستی! اما من هرچه ميگفتم : اين كار را نكرده ام بی فايده بود. ⏰ مدتی گذشت. دوباره به حرفهای دوستم فكر كردم. يكدفعه چيزی به ذهنم رسيد. رفتم سراغ ابراهيم! او هم در اين عمليات حضور داشت و به مرخصی آمد.با ابراهيم به خانه دوستم رفتيم. به او گفتم : كسی را كه بايد از او تشكر كنی، آقا ابراهيم است نه من! چون من اصلاً آدمی نبودم که بتوانم کسی را هشت کيلومتر آن هم در کوه با خودم عقب بياورم. برای همين فهميدم بايد کار چه کسی باشد!یك آدم کم حرف، كه هم هيکل من باشد و قدرت بدنی بالایی داشته باشد. من را هم بشناسد. فهميدم کار خودش است! ⚠️ اما ابراهيم چيزی نمی گفت. گفتم : 🌹 آقا ابرام به جدم اگه حرف نزنی از دستت ناراحت ميشم. اما ابراهيم از كار من خيلی عصبانی شده بود. گفت : سيد چی بگم؟! ✅ بعد مكثی كرد و با آرامش ادامه داد : من دست خالی می آمدم عقب. ايشان در گوشه ای افتاده بود، پشت سر من هم کسی نبود. من تقريباً آخرين نفر بودم. درآن تاريکی خونريزی پايش را با بند پوتين بستم و حركت كرديم. در راه به من ميگفت سيد، من هم فهميدم که بايد از رفقای شما باشد. برای همين چيزی نگفتم تا رسيديم به بچه های امدادگر. 😔 بعد از آن ابراهيم از دست من خيلی عصبانی شد. چند روزی با من حرف نميزد! علتش را ميدانستم. او هميشه ميگفت : 👈 كاری كه برای خداست، گفتن ندارد. 🍃🌹 📚 سلام بر ابراهیم، ج ۱ 🔻@iranjan60🔺 🍂 🕊🍂 🍂🕊🍂🕊🍂🕊🍂