برگرفته از کتاب دختر شینا (قدم خیر محمدی کنعانی) () آنقدر گریه می کردم که از حال می رفتم . همه فکر می کردند من برای مرده آن ها گریه میکنم . پدرم هم نسبت به من همین احساس را داشت . با اینکه چهارده سالم بود ، گاهی مرا بغل می کرد و موهایم را می بوسید . آن شب از لابه لای حرف های مادرم فهمیدم آن پسر ، نوه ی عموی پدرم بوده اسمش هم صمد است . از فردای آن روز ، رفت و آمد های مشکوک به خانه ما شروع شد . اول عموی پدرم آمد و با پدرم صحبت کرد . بعد نوبت زن عموی پدرم شد . صبح ، بعد از اینکه کارهایش را انجام می داد ، می آمد و می نشست توی حیاط خانه ما و تا ظهر با مادرم حرف می زد . بعد از آن ، مادر صمد پیدایش شد و چند روز بعد هم پدرش از راه رسید . @ircom_8