eitaa logo
مجتمع فرهنگی امام رضا علیه السلام
5.9هزار دنبال‌کننده
30هزار عکس
7هزار ویدیو
247 فایل
✅کانال مجتمع فرهنگی آموزشی امام رضا علیه السلام @ircom_8 🔹آدرس : چیتگر- بلوار کوهک- خیابان نسیم 16 غربی- مجتمع امام رضا علیه السلام @ircom8admin ادمین کانال مجتمع ✅لینک کانال ها و لوکیشن مجتمع امام رضا(ع): https://takl.ink/ircom_8/
مشاهده در ایتا
دانلود
برگرفته از کتاب دختر شینا (قدم خیر محمدی کنعانی) () خانه عمویم دیوار به دیوار خانه ما بود . هر روز چند ساعتی به خانه آن ها می رفتم . گاهی وقت ها مادرم هم می آمد . آن روز من به تنهایی به خانه آن ها رفته بودم ، سر ظهر بود و داشتم از پله های بلند و زیادی که از ایوان شروع می شد و به حیاط ختم می شد ، پایین می آمدم که یکدفعه پسر جوانی روبه رویم ظاهر شد . جا خوردم . زبانم بند آمد . برای چند لحظه کوتاه نگاهمان به هم گره خورد . پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد . صدای قلبم را می شنیدم که داشت از سینه ام بیرون میزد . آن قدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم . بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و از آنجا هم یک نفس تا حیاط خانه خودمان دویدم . @ircom_8
برگرفته از کتاب دختر شینا (قدم خیر محمدی کنعانی) () زن برادرم خدیجه ، داشت از چاه آب می کشید . من را که دید ، دلو آب از دستش رها شد و به ته چاه افتاد . ترسیده بود ، گفت : قدم چی شده . چرا رنگت پریده . کمی ایستادم تا نفسم آرام شد . با او خیلی راحت و خودمانی بودم . او از همه ی زن برادر هایم به من نزدیک تر بود ، ماجرا را برایش تعریف کردم . خندید و گفت : فکر کردم عقرب تو را زده . پسر ندیده . پسر دیده بودم . مگر می شود توی روستا زندگی کنی ، با پسر ها هم بازی شوی ، آن وقت نتوانی دو سه کلمه با آن ها حرف بزنی . هر چند از هیچ پسر و مردی جز پدرم خوشم نمی آمد . از نظر من ، پدرم بهترین مرد دنیا بود . آن قدر او را دوست داشتم که در همان سن و سال تنها آرزویم این بود که زودتر از پدرم بمیرم . گاهی که کسی در روستا فوت می کرد و ما در مراسم ختمش شرکت می کردیم ، همین که به ذهنم می رسید ممکن است روزی پدرم را از دست بدهم ، می زدم زیر گریه . @ircom_8
برگرفته از کتاب دختر شینا (قدم خیر محمدی کنعانی) () آنقدر گریه می کردم که از حال می رفتم . همه فکر می کردند من برای مرده آن ها گریه میکنم . پدرم هم نسبت به من همین احساس را داشت . با اینکه چهارده سالم بود ، گاهی مرا بغل می کرد و موهایم را می بوسید . آن شب از لابه لای حرف های مادرم فهمیدم آن پسر ، نوه ی عموی پدرم بوده اسمش هم صمد است . از فردای آن روز ، رفت و آمد های مشکوک به خانه ما شروع شد . اول عموی پدرم آمد و با پدرم صحبت کرد . بعد نوبت زن عموی پدرم شد . صبح ، بعد از اینکه کارهایش را انجام می داد ، می آمد و می نشست توی حیاط خانه ما و تا ظهر با مادرم حرف می زد . بعد از آن ، مادر صمد پیدایش شد و چند روز بعد هم پدرش از راه رسید . @ircom_8
برگرفته از کتاب دختر شینا (قدم خیر محمدی کنعانی) () پدرم راضی نبود . مب گفت : قدم هنوز بچه است . وقت ازدواجش نیست . خواهرهایم غر می زدند و می گفتند : ما از قدم کوچکتر بودیم ازدواج کردیم ، چرا او را شوهر نمی دهید . پدرم بهانه می آورد : دوره و زمانه عوض شده . از اینکه می دیدم پدرم این قدر مرا دوست دارد خوشحال بودم . می دانستم بخاطر علاقه ای که به من دارد راضی نمی شود به این زودی مرا از خودش جدا کند ، اما مگر فامیل ها کوتاه می آمدند . پیغام می فرستادند ، دوست و آشنا را واسطه می کردند تا رضایت پدرم را جلب کنند . یک سال از آن ماجرا گذشته بود و من دیگر مطمئن شده بودم پدرم حالا حالاها مرا شوهر نمی دهد ، اما یک شب چند نفر از مردهای فامیل بی خبر به خانه مان آمدند . عموی پدرم هم با آن ها بود. @ircom_8
برگرفته از کتاب دختر شینا (قدم خیر محمدی کنعانی) () کمی بعد ، پدرم در اتاق را بست . مردها ساعت ها توی اتاق نشستند و با هم حرف زدند . من توی حیاط، زیر یکی از درخت های سیب ، نشسته بودم . حیاط تاریک بود و کسی مرا نمی دید ، اما من به خوبی اتاقی را که مرد ها در آن نشسته بودند ، می دیدم . کمی بعد ، عموی پدرم کاغذی را از جیبش در آورد و روی آن چیزی نوشت . شستم خبردار شد ، با خودم گفتم : قدم بالاخره از حاج آقا جدایت کردند . @ircom_8