یک هواپیمای سم‌پاشی در مخزنش آب ریخته بود و روی خیابان‌های پهن منتهی به بهشت زهرا آب می‌پاشید. این یکی را خیلی‌ها با دست نشان می‌دادند. قیافه‌ها غریب بود. نوعی بهت در چهره‌ها بود که جلوی نمایش اندوه را گرفته بود. با خودشان حرف می‌زدند. بعضی‌ها هم ساکت می‌دویدند. خیلی‌ها انگار جلو با کسی قرار داشته باشند، می‌دویدند. وقتی تنه‌شان به تنه جلویی می‌خورد، جلویی به آن‌ها راه می‌داد. می‌دانستند بعضی عجله بیشتری دارند. جوانی به سرش گِل زده بود. رنگ قهوه‌ای روشن روی موهای سیاه. بعضی‌ها پرچم و کتل‌های محرم را به دست گرفته بودند. سیاه و سبز و قرمز. سر و صداها زیاد بود. یکی از پشت بلند‌گوی ماشین دولتی شعار می‌داد. کسی حال نداشت جواب بدهد. شعار عینیت یافته بود. هیچ کس به حرف دیگری گوش نمی‌داد. - ایران در به در شده، بسیجی بی‌پدر شده. - امام رفت. - آقا حالا چی می‌شود؟ کسی می‌آید رو کار؟ نظام چی می‌شود؟ - خدا بزرگ است. این انقلاب نمی‌خورد زمین. - خدا خودش نگه دارد. - هیچ کس نمی‌تواند جای امام را بگیرد. - ما هر چه داشتیم، از امام داشتیم. - عزا عزاست امروز، روز عزاست امروز، خمینی بت‌شکن، پیش خداست امروز، مهدی صاحب‌زمان، صاحب عزاست امروز. - آقا کوچولو، بابا مامانت کجا هستند؟ برو دستشان را بگیر. - بابام شهید شده آقا! من خودم بزرگم. - خمینی من سه تا پسر داده بودم برایت. حالا کجا رفتی؟ خمینی من را هم با خودت ببر. - بی‌پدر شدیم. من بابام پانزده خردادی بود. الان 68 آن موقع 42 بوده. 25 سال. من هم 25 سالم است. من بابام را ندیده بودم. مردم! تو این مدت من به همه می‌گفتم، من بابا دارم. حالا بابای من هم مرده، دوباره مرده! - آی آقا موا... حرفش را خورد. پای مصنوعی جانبازی جدا شده بود. جوانی کمک کرد تا از میان جمعیت پا را بردارد. - آقا این اطراف، دور همین بهشت زهرا که آقا را خاک می‌کنند، الان آدم بیاید زمین بخرد. بعداً کافه بزند و رستوران و چه می‌دانم... بازار، اینجا زیارتی می‌شود عزیز دلم. این جا گنبد و بارگاه درست می‌کنند. حالا ببین. همین زمین‌های شخم‌خورده، حالا می‌شود خدا تومن. کسی که در کنارش بود حتی سری هم تکان نداد. - یک دقیقه بایست، بگذار من این را بکشم کنار. د بابا صبر کن. مذهب داشته باش. غش کرده. بایست! - ای امام. من نمی‌گذارم خاکت کنند. امام نمرده. امام نمی‌میرد بی‌ناموس‌ها! از دهان جوان غش کرده کف می‌ریخت. - یا ایتها‌النفس المطمئنه. ارجعی الی ربک راضیه مرضیه... لند کروز سپاه که از بلندگویش صدای قرآن می‌آمد، به سختی عبور کرد. - خودت گذاشتی رفتی، نگفتی چه به سر ما می‌آید؟ - نترس برادر، هستند. این انقلاب مال اسلام است. خود خدا نگهش می‌دارد. مگر می‌شود خون این همه شهید از بین برود؟ - خدا خودش نگه دارد. - بی‌بی‌سی امروز صبح گفت تو ایران جنگ قدرت است. تو جماران جنگ است الان. - بی‌بی‌سی غلط کرد با تو! کدام جنگ؟ قدرت چیست دیگر؟ این همه آدم این جاست. جنگ اگر بشود، به اسم علی قسم، جرشان می‌دهم. اصلاً کی با کی جنگ می‌کند؟ _ نه بابا، جنگ که نه. از قبل فکرها شده بوده. ببین اصلاً انگاری‌ جای دفن هم مشخص شده بود. الان رهبر تعیین کردند. - آقای خامنه‌ای مثل شیر ایستاده. - حالا می‌بینیم! - بایست ببین. - حالا امام را چه جوری می‌آورند؟ - یک ماشین‌هایی بود تو مصلا، کامیون مانند. با آن می‌آورند جنازه را. - از کجا رد می‌شود؟ دو تا راه که بیشتر نیست، هر دو تاش... - نه آقا با هلی‌کوپتر می‌آورند. - پس تشییع چی می‌شود؟ بالاخره سنت است، مستحب است. - پس این همه آدم آمدند تشییع عمه من؟ ثوابش می‌‌رسد به آقا. - اصلاً نمی‌شود تشییع کرد. سه‌شنبه 16 خرداد 68 بود. هوا گرم بود. از بالا، فقط ساختمان‌ها معلوم بودند، درخت‌ها و تیرهای برق، بقیه زمین همه جا سیاه بود. جاده‌هایی که به بهشت زهرا منتهی می‌شد، مثل یک نوار سیاه مشخص بودند. قرار بود او را در بهشت زهرا دفن کنند. زمینی را در شرق بهشت زهرا برای دفن امام آماده کرده بودند. زمین خاکی بود. هنوز هیچ تأسیساتی در زمین مستقر نشده بود. ضلع غربی زمین به بهشت زهرا می‌خورد. ضلع شمالی‌اش هم ابتدای اتوبان تهران قم بود. زمین وسیع بود و خاکی. اینکه یک شبه این زمین را به نوعی محصور کنند و دورش دیواری درست کنند، کار ساده‌ای نبود. دورتادور محلی را که قرار بود امام دفن شود، با کانتینر و اتاقک‌های پیش‌ساخته محصور کرده بودند. چهار جرثقیل بزرگ از شب تا صبح کانتینرها را دور هم قرار می‌داده‌اند. منطقه‌ای به اندازه یک هکتار را محصور کرده بودند. تنها راه ورودی، فاصله‌ای بود بین دو کانتینر، تقریبا به طول یک کانتینر. حدود ده دوازده متر. کانتینرها را دو تا دو تا روی هم گذشته بودند تا جمعیت نتوانند روی کانتینر بیایند. در حقیقت با کانتینر‌ها دیواری دو طبقه ساخته بودند. کانتینرها بدون درز به هم چسبیده بودند. 2