کانتینر‌ البته هیچ جای دستی برای بالا رفتن ندارد. ولی روی کانتینر‌ها مملو از جمعیت بود. سقف چند تا از کانتینرها بریده بود. سقف کانتینر تحمل بار ندارد. هرچقدر کف کانتینر را محکم می‌سازند، سقفش را سبک‌تر می‌گیرند. تراکم زیاد انسان‌ها روی دیوار این منطقه محصور شده، روی سقف کانتینرها، سقف را که از جنس ورق آهن بود، مثل کاغذ پاره کرده بود. آدم‌ها مثل اشیایی بی‌جان به داخل کانتینر ریخته بودند. داخل منطقه محصور شده که احتمالا قرار بود خلوت باشد، تا مراسم تدفین در آرامش انجام شود، از جمعیت پر بود. مامورانی که برای حفظ نظم و جلوگیری از هجوم جمعیت، زنجیری انسانی تشکیل داده بودند، خودشان از همه زودتر این زنجیر را پاره کردند. همان دوازده متر راه ورودی کافی بود تا سیل جمعیت به داخل منطقه محصور شده بیایند. سیل جمعیت به عرض شاید صدها متر می‌خواستند از این ده متر به داخل منطقه محصور شده راه پیدا کنند. همه به دلیل نامعلوم می‌خواستند به داخل این منطقه بیایند. حسی غریب در مردم، آن‌ها را مجبور می‌‌کرد که از دفن امام جلوگیری کنند. هلی‌کوپتر حامل تابوت روی سر جمعیت آنقدر پایین می‌آمد که به نظر می‌رسید ملخ دمش با سر و دست مردم برخورد می‌کند. هلی‌کوپتر سعی می‌کرد جمعیت را بترساند و فراری دهد. اما جمعیتی که سال‌ها با جنگ و موشک و هواپیما مثل یک واقعه طبیعی برخورد کرده بود، از یک هلی‌کوپتر نمی‌ترسید. جمعیت مانع فرود هلی‌کوپتر می‌شدند. هلی‌کوپتر شاید تا یک متری به زمین نزدیک می‌شد. مردم خم می‌شدند. روی زمین دراز می‌کشیدند. اما اجازه نمی‌دادند تا هلی‌کوپتر روی زمین بنشیند. این صحنه چندین بار تکرار شد. شاید هیچ کس دلیل عقلانی برای این ممانعت نداشت! اما همه کارها عقلانی نیستند. اعداد وقتی از مقادیر محسوسی بیشتر می‌شوند، دیگر هیچ مفهومی را منتقل نمی‌کنند. صدها هزار نفر آدم با یک میلیون با ده میلیون خیلی تفاوت ندارند. هیچ کس اندازه دریا را بر حسب تعداد قطره‌ها نمی‌گوید. دریایی از آدم. اگرچه دریا را از ماهی‌ها گرفته بودند. ماهی‌ها خود دریا شده بودند. دریا موجی غریب داشت. بلند و توفنده. آدم‌ها را به دیواره کانتینر‌ها می‌زد. بعضی روی زمین می‌افتادند. آدم‌های دیگر بلافاصله روی شان را پر می‌کردند. نزدیک بهشت زهرا خاک‌ها مثل خاک‌های جنوب می‌شوند. خاک‌های بهشت زهرا مثل خاک‌های جنوب‌اند. این شاید به خاطر به خاک سپردن بعضی آدم‌ها در بهشت زهرا باشد. آدم‌هایی که گوشت و پوست و استخوان‌شان از خاک‌های جنوب ساخته شده است! بوی خاک‌های جنوب را همه حس می‌کردند. خاصه آن‌هایی که لباس‌های خاکی و سبز تنشان بود. خاصه آن‌هایی که با ویلچیر آمده بودند. آدم‌ها آنقدر به هم فشرده شده بودند که جایی برای عبور ویلچیر نبود. سر و صدای ملخ هلی‌کوپتری که در ارتفاع پایین پرواز می‌کرد، همه را به خود آورد. نگاه‌ها به سمت هلی‌کوپتر که از دور می‌آمد جلب شد. جنازه امام! جنازه را با هلی‌کوپتر می‌آورند. هلی‌کوپتر آنقدر نزدیک زمین بود که گردبادی از خاک را به هوا بلند کرد. انگار طوفانی از خاک‌های جنوب همه جا را تیره و تار کرده بود. هلی‌کوپتر به داخل محدوده محصور شده رفت. دیگر فقط صدایش به گوش می‌رسید. طوفان خاک‌های جنوب وقتی فروکش می‌کند، اثری از جنوبی‌ها باقی نمی‌ماند. جمعیت در حرکتی بی‌امان به سمت دیواره حرکت کرد. انگار همه یک بدن داشتند. عرق بدن‌ها با هم آمیخته بود. اشک و عرق، گلاب و آبی که توسط شلنگ‌های آتش نشانی پاشیده می‌شد، لباس‌ها را سنگین کرده بود، انگار همه لباس‌های چرمی پوشیده بودند. جوانی به نام "ارمیا " به دو دست برای خود راه باز می‌کرد. از بین دو نفر جلویی، صف به صف جلو می‌رفت. هر صف را که می‌شکست، فشار چند برابر می‌شد. دو دستش را روی شانه های دو نفر جلویی گذاشت. با یک خیز خودش را بلند کرد. نقطه‌ای اتکایی روی زمین نداشت. پایش در بین پاهای دو نفر عقبی از مچ‌ گیر کرده بود. به پایش فشار می‌آورد اما بی‌فایده بود. برای پاهای دو نفر عقبی آنقدر جا نبود که بتوانند با تکانی پایش را خلاص کنند. هلی‌کوپتر بالا رفت. جمعیت می‌خواست جای خالی محل فرود آن را پر کند. دو نفر جلویی مثل بقیه آدم‌ها دویدند. دست ارمیا از روی شانه‌های آنها رها شد. با صورت روی زمین افتاد. پایش هنوز در بین پاهای عقبی قفل شده بود. جمعیت به سمت جلو هجوم می‌آورد. آرام اما با فشار زیاد، بعضی‌ها احساس می‌کردند زمین زیر پای‌شان مثل بدن آدمی‌زاد نرم شده است. اما هیچ کدام فرصت فکر کردن نداشت. 3