#کتاب_خارو_میخک
🔰
فصل دوم (قسمت اول)
روزها در چشم انتظاری از پی هم گذشت، پدر و عمویم برنگشتند و هیچ خبری هم از آنها برایمان نیامد. از بین دوستان و آشنایان و هرکسی که میتوانست خبری از آنها داشته باشد، خبر گرفتیم، پدربزرگ، مادرم و زن عمویم، حتی یک نفر را هم برای پرس و جو جا نینداختند؛ اما فایده ای نداشت.
خیلی از همسایهها هم مانند ما نگران بودند. مفقودین سربازان ارتش آزادیبخش فلسطین و مقاومت مردمی خیلی زیاد بودند. این محله هم مانند بقیه محلههای نوار غزه غرق در ناامیدی و سرخوردگی و هرج و مرج بود و مردم نمی دانستند با آنها چه میشود؟
پدربزرگم هر روز صبح عصایش را برمیداشت و به دنبال دو پسرش یعنی پدر و عمویم از خانه خارج میشد و از هرکه آنها را میشناخت و نمیشناخت سراغشان را میگرفت آن قدر که این همه درد و رنج او را فرسودهتر از پیش کرده بود. هر بار که پدر بزرگ به بیرون میرفت مادر و زن عمویم که بعد از جنگ به خانه خود بازنگشت و ما را رها نکرد پشت در خانه به انتظار پدربزرگ مینشستند تا برگردد و ببینند خبر جدیدی از آنه دارد یا نه؛ درحالیکه به خاطر ترس و دلهره از سرنوشت ناشناختهای که ممکن است بر سر شوهرانشان آمده باشد آرام و قرار ندارند.
خواهر و برادرهایم و پسرعموهایم میدانستند چه شده اما من کوچکتر از آن بودم که بفهمم دقیقاً اطرافم چه میگذرد. فکر و خیال و غم و غصهای که مادر و زن عمویم را فراگرفته بود مانع آنها میشد که از ما مراقبت کنند، به خاطر همین خواهر بزرگترم، فاطمه، عهدهدار بعضی کارها شده بود، او هر از چند گاهی مقداری غذا برایمان میپخت و خانه را تاحدی تمیز میکرد.
در یکی از روزها وقت غروب خورشید، یعنی همان وقتی که زمان برگشت پدربزرگم از جستجوی هر روزهاش بود، مادرم در را باز کرد و در حالی که انتظار پدربزرگم را میکشید، چشم به ته خیابان دوخت. پس از مدت کوتاهی پدربزرگ در ته آن خیابان پیدایش شد، پدربزرگ به عصایش که به سختی او را نگه داشته بود تکیه کرده بود. پدربزرگم چنان پاهایش را روی زمین میکشید که انگار خبری را بر دوش میکشد که شانههایش قدرت بر دوش کشیدن آن خبر را ندارند.
مادرم با فریاد به برادر بزرگترم، محمود گفت که برود کمک پدربزرگ کند. محمود دوید تا به او رسید. وقتی محمود به پدر بزرگ رسید، خشکش زد؛ صورت پدربزرگ از اشکهایش که همین جور پشت سر هم جاری بود، خیس شده بود. هرچه محمود تلاش کرد تا حرفی از دهان پدربزرگم بیرون بکشد، نتوانست تا اینکه آن دو به در خانه رسیدند. پدربزرگ خود را به دیوار خانه تکیه داد، پاهایش دیگر نمیتوانستند او را سر پا نگه دارند. همین که پدربزرگم اولین قدم را به داخل خانه گذاشت بر زمین افتاد پس از اینکه وارد پله شد، شروع به افتادن کرد، مادرم و زن عمویم او را بلند کردند و با نگرانی و پریشانی پرسیدند چه شده؟ چه خبر شده؟ از ترس و وحشت خبری که پدربزرگ قرار بود به ما بگوید و نمیدانستیم چه بود که او را این گونه ناتوان و شکسته کرده، میلرزیدیم. پدربزرگ نه قدرت حرکت داشت و نه حتی توان سخن گفتن. همه کمک کردند او را بلند کردند و روی تختش نشاندند. همه در خانه دور او جمع شدند و منتظر بودند تا کلمه ای از دهانش شنیده شود.
مادرم کوزه سفالی را به پدربزرگ داد تا کمی آب بنوشد و حالش بهتر شود اما او نمیتوانست آن را بلند کند، مادرم کوزه را برای او بلند کرد و جلوی دهانش گرفت و او چند قطرهای آب نوشید. نگاه پدربزرگم بیشتر به سمت زن عمویم بود. معلوم بود خبرهایی که دارد بیشتر درباره عمویم هست تا پدرم. همین زن عمویم را بیشتر مضطرب میکرد، زن عمو با التماس می پرسید: چه خبر شده ابوابراهیم؟ چی شده؟ ان شاء الله که همه چیز خیر باشد. در حالی که پدر بزرگ سعی می کرد خودش را کنترل کند، اشکهایش جاری شد و زن عمویم که فهمیده بود خبری که پیرمرد نمیتواند بر زبان آورد، چیست، گریه و زاری سر داد و فریاد زد: محمود مرد؟ پدربزرگ سرش را به نشانه آری گفتن تکان داد. گریه و زاری زن عمویم بیشتر شد، موهایش را میکشید و ناله میکرد. مادرم هم شروع به گریه کرد اما سعی میکرد زن عمویم را که ناباورانه و سوگوارانه فریاد میزد: «محمود مرده، محمود مرد.» آرام کند. مادرم گفت: ام حسن، محمود نمرده او شهید شده. فرزندان عمو و خواهر و برادرهایم همه گریه می کردند و من که سر جایم خشک شده بودم نمی دانستم چه اتفاقی رقم میخورد.
ادامه دارد...
#یحیی_سنوار
🆔
@istarnews_ir