ایستارنیوز/ اخبار رفسنجان و کرمان
#کتاب_خارو_میخک 🔰فصل دوم (قسمت چهارم) مادرم هر از گاهی خواهر شیرخوارم، مریم را به درمانگاه مرکز بهد
#کتاب_خارو_میخک
🔰فصل دوم (قسمت پنجم)
آری روزها و ماهها و سالهای ما هم اینگونه میگذشت. یک بار که داییام به دیدن ما آمد، وقتی دستش را از جیبش بیرون آورد تا به عادت همیشه پولی به مادرم بدهد، مادرم قاطعانه از گرفتن آن امتناع کرد و داییام علی رغم همه تلاشهایش نتوانست متقاعدش کند که پول را بگیرد. داییام یک ترفند برای راضی کردن مادرم پیدا کرد، او گفت که نمیخواهد کارگر غریبهای را برای نظافت و مرتب کردن کارگاهش استخدام کند، الان که فرزندانت، محمود و حسن بزرگ شدهاند و دیگر جوان اند، هر روز بعد از مدرسه در کارگاه کار کنند؛ هرچه باشد آنها خواهرزادههایم هستند و از کارگر غریبه بهتر اند؛ این پول هم پیش پرداخت حقوق ماهیانهشان است.
مادرم با این شرط که آنها کار خود را از فردای آن روز شروع کنند، قبول کرد و از اینجا بود که محمود و حسن مسئولیت تأمين معاش خانواده را بر دوش گرفتند. هر روز که سر ظهر از مدرسه میآمدند کیفهایشان را که از پارچه دوخته شده بود زمین میگذاشتند، مادرم با بقیه برادران و خواهرانم و پسرعموهایم غذایشان را آماده بعد هم حرفهای طولانی مادرم شروع میشد که از کجا بروند، در مسیر مراقب باشند، صادقانه کار کنند، چگونه مکان را تمیز کنند و چگونه و چگونه ... سپس دستی به شانه هایش میزد و چند قدمی بیرون در خانه آنها را بدرقه میکرد و به خدا میسپرد. قبل از غروب آفتاب هم مانند آنکه شوالیههای فاتحی در حال بازگشتاند، به استقبالشان میرفت. اینگونه امور زندگی ما میگذشت و داییام همان مبلغی را که پیش از این به مادرم میداد به عنوان حقوق ابراهیم و حسن پرداخت میکرد؛ درحالیکه آنها عملاً هر روز فقط به کارگاه میرفتند اما در کارگاه کاری نمیکردند؛ یعنی دایی کاری بر عهدهشان نمیگذاشت.
خیلیوقتها میشد که وقت طلوع فجر با صدای پدربزرگم که در حین وضو دعاهای همیشگیاش را می خواند از خواب بیدار میشدم، صدای پدربزرگم و آن دعاهای شیرین را گوش میدادم و لذت می بردم، او در نماز صبحش با صدای زیبایی اول سوره حمد را میخواند سپس آیاتی از قرآن کریم را میخواند و سپس قنوت میگرفت. و آنقدر برایم تکرار شده بود که تقریباً دعاهای پدربزرگم را حفظ شده بودم که میخواند "اللهم اهدنی فی من هدیت..." پدربزرگ نمیتوانست برای نماز صبح به مسجد برود، چون در آن ساعت شبانهروز منع رفت و آمد برقرار بود و هر کس بیرون میرفت خود را در معرض مرگ توسط گشت های ارتش اشغالی قرار میداد که در خیابانهای اردوگاه پرسه می زدند. یا اینجا و آنجا در کمین بودند. منع رفت و آمد هر روز از ساعت هفت شب شروع میشد تا پنج صبح فردا. اما بقیه نمازها را، پدربزرگم معمولاً در مسجد میخواند، مگر اینکه شرایط خاصی پیش میآمد مثلاً برای خرید بیرون بیرون رفته باشد یا منع رفت و آمد در روز اعلام شده باشد.
مسجد اردوگاه مانند اتاق بزرگی بود که با ورقه های حلبی سقف شده بود، با چند پنجره و یک مناره کوچک که مؤذن از پلههای سنگی آن بالا رفت و با صدای بلند اذان میگفت. دم در مسجد، یک وضوخانه بود و چند کوزه سفالی آب برای وضو و آب خوردن هم وجود داشت. کف مسجد با چند حصیر و فرش قدیمی و نیمه فرسوده پوشیده شده بود. در بالای مسجد منبر کوچکی که از چند پله چوبی ساخته شده بود، قرار داشت.
پدربزرگم اغلب قبل از اذان ظهر، دست من را که در دست بزرگش گم میشد، میگرفت و با خود به مسجد می برد.
با وجود میل بسیارش به آهسته راه رفتن و با وجود سن بالایش که بیش از 70 سال سن داشت، مجبور میشدم به دنبالش بدوم زیرا باز هم به قدمهای بلندش نمیرسیدم. قبل از اذان به مسجد میرسیدیم، شروع به نماز خواندن میکردیم، در کنار پدربزرگم به نماز میایستادم و تا جایی که میتوانستم کارهایی را که او میکرد، تکرار میکردم. بعد از نماز مانند بچههای مؤدب کنارش چهارزانو مینشستم و سرم را در دستانش می گذاشتم.
شیخ حامد می آمد، ساعتش را از جیب لباسش که روی سینهاش بود بیرون می آورد و آن را نگاه میکرد و وقتی که وقت اذان نزدیک میشد، به بالای مناره میرفت و اذان سر میداد. و من از شنیدن آن صدای شیرین لذت میبردم.
شیخ حامد اذانش را که تمام میکرد، از مناره پایین میآمد؛ ابتدا نمازهای مستحبی را میخواندند و من کنار پدربزرگم می ایستادم و تا جایی که میتوانستم از او تقلید می کردم. عده کمی از پیرمردان اردوگاه میآمدند تا نماز ظهر را به جماعت بخوانند که تعدادشان از ده نفر بیشتر نمیشد. همه نمازگزاران پیرمرد بودند جز من و یکی دو کودک دیگر که با پدربزرگشان به مسجد آمده بودند.
ادامه دارد...
#یحیی_سنوار
🆔 @istarnews_ir
ایستارنیوز/ اخبار رفسنجان و کرمان
#کتاب_خارو_میخک 🔰فصل دوم (قسمت پنجم) آری روزها و ماهها و سالهای ما هم اینگونه میگذشت. یک بار که
#کتاب_خارو_میخک
🔰فصل دوم (قسمت ششم)
گویا پدربزرگ و مادرم با سرنوشت نامعلوم پدرم کنار آمدهاند، به مرور کمتر و کمتر درباره او صحبت کردند و الان تقریباً به ندرت از او حرف میزنند. شاید هم فهمیدهاند که فقط باید منتظر بمانند و البته چاره دیگری هم ندارند.
تنها اتفاق جدیدی که برایمان رخ داد این بود که خانواده زن عمو ام او را مجبور به ازدواج مجدد کردند؛ کاری که انجامش چندان آسان هم نبود. شوهر جدیدش شبها پیش او میماند و مادرم نیز به آنها میرسید و هوایشان را داشت همانطور که هوای برادرانم را داشت. البته واضح است که همه این کارها جای خالی پدر و مادر زن عمویم را برایش پر نمیکرد؛ اما کمی فقدان آنها را تسکین می داد.
این گونه روزها پشت سر هم میگذشت؛ با صدای پدربزرگم که وضو میگرفت و نماز صبح میخواند صبح من هم شروع میشد؛ سپس مادرم از خواب بیدار میشد تا برادران و خواهرانم و دو پسر عمویم را بیدار کند و آنها را آماده مدرسه میکرد و آنها هم به سمت مدرسه راه میافتادند. پدربزرگم به بازار میرفت، مادرم شروع به مرتب کردن خانه میکرد و من از ترس اینکه مبادا خواهر شیرخوارم، مریم از خواب بیدار شود و زیر گریه بزند، و مادرم که مشغول خانهداری است، متوجه او نشود، کنارش مینشستم.
پدربزرگم تنها از بازار برمیگشت و برادران و پسرعموهایم هم از مدرسه برمیگشتند، مادرم برای ما ناهار را آماده میکرد یا ما همگی با مادرم غذا میخوریم.
سپس مادرم شروع به دستورات همیشگی خود به برادرانم محمود و حسن می کرد و آنها را تا در خانه بدرقه میکرد تا به سمت کارگاه داییام حرکت کنند.
آنها که به کارگاه داییام میروند، ما پسرها هم برای بازی فوتبال عرب و یهودی یا هفت سنگ و دخترها هم برای بازی لِی لِی از خانه خانه خارج میشویم تا نزدیکیهای غروب که محمود و حسن از کارگاه برمیگردند و این زندگی روزمره ما بدون هیچ اتفاق جدیدی پیش میرود.
یک روز غروب محمود و حسن دیرتر از کارگاه برگشتند و وقتی هم آمدند تنها نبودند بلکه داییام صالح هم با آنها بود. طبق معمول با هر کدام از ما سلام و احوالپرسی کرد و به گرمی بوسیدمان و به هر کدام از ما چند سکهای پول داد و بعد درباره خالهام، فتحیه، شروع به صحبت کردن با مادرم کرد. برای خاله فتحیه خواستگاری آمده بود و از او جواب بله میخواست. خانوادهشان را داییام به خوبی میشناخت؛ آنها از یک شهر کوچک در منطقه الخلیل در کرانه باختری بودند که تجارت پارچه میکردند و از داییام پارچه میخریدند. داییام آمده بود که نظر مادرم را درباره این خواستگاری بداند. مادرم گفت برادر جان هرچه نظر تو باشد، وقتی فتحیه راضی است و تو هم موافقی و خانواده پسر را میشناسی به امید خدا ان شاء الله که ازدواجشان خیر است. مادرم برخاست که به آشپزخانه برود، ما بچهها که با داییمان تنها شدیم حال تکتکمان را پرسید و از درس و مشق و مدرسه از ما پرسید.
مادرم از آشپزخانه با یک قوری چای برگشت. دایی همراه ما چای نوشید و بعد بلند شد که برود. مادرم گفت که امشب را پیش ما بمان اما او عذرخواهی کرد و گفت: میدانی که نمیتوانم شبها بیرون از خانه باشم، چون کسی جز دخترانم را ندارم و باید شبها به خاطر آنها خانه باشم، مادرم هم برایش دعا کرد، و گفت صالح خدا به تو عوض خیر دهد. داییام که داشت از خانه بیرون میرفت، گفت پس من به خانواده پسر موافقتمان را اعلام میکنم و هر زمان که قرار شد به خ استگاری بیایند خبرت میکنم تا تو و حاج ابوابراهیم و بچههایت بیایید.
ادامه دارد...
#یحیی_سنوار
🆔 @istarnews_ir
ایستارنیوز/ اخبار رفسنجان و کرمان
#کتاب_خارو_میخک 🔰فصل دوم (قسمت ششم) گویا پدربزرگ و مادرم با سرنوشت نامعلوم پدرم کنار آمدهاند، به
#کتاب_خارو_میخک
🔰فصل دوم (قسمت هفتم)
روز بعد، از همان اول صبح، اندکی بعد از آنکه پدربزرگم نمازش را تمام کرده بود صدای بلندگوهایی به گوشش رسید که روی جیپ های نظامی نصب بود و به عربی دست و پا شکسته اعلام می کردند که تا اطلاع ثانوی منع رفت و آمد برقرار است و هرکس تخلف کند خود را در معرض مرگ قرار میدهد. صدا چندین بار تکرار شد. مادرم به بچهها گفت که امروز مدرسه ندارید و نباید هم بچه از خانه خارج شوید و به آن یکی اتاقی که پدربزرگ و پسرعموهایم حسن و ابراهیم بودند تا مطمئن شود که آنها هم از این قضیه خبردار شدند. آن روز ما در خانه ماندیم و در تمام طول روز در خانه بر رویمان بسته بود، و هر کداممان که حتی نزدیک در میشدیم مادرم سرش فریاد میزد که در را باز نکن و اگر گوش نمیکرد او را کنار میکشید.
چندین بار پشت سر هم اطلاعیه منع رفت و آمد به گوشمان رسید. برادران و خواهرانم با دردسر میتوانستند در خانه بازی کنند و خودشان را سرگرم کنند، آن روز مادرم برای ما بیصارة آماده کرد که خورشتی بود متشکل از لوبیای له شده و سبزی مولوخیای خشک شده. برادران و خواهران و پسر عموهایم هم سر درس و مشق مدرسه شان نشستند و من هم کنارشان نشستم و با نگاه کردن به کتابهایشان سرگرم شدم.
غروب یک بار دیگر صدای بلندگوها را شنیدیم که باز هم بر منع رفت و آمد تایید کرد و اعلام کرد که هرکس این ممنوعیت را نقض کند خود را در معرض مرگ قرار میدهد.
صبح روز بعد چند دقیقهای از تمام شدن صدای نمازها و دعاهای پدربزرگم نگذشته بود، که صدای بلندگوها بلند شد و اعلام کردند که منع رفت و آمد از ساعت پنج برطرف میشود. مادرم همه بچهها را از خواب بیدار کرد و آنها را آماده مدرسه رفتن کرد و کارها روی روال روزهای قبل افتاد.
آن روز ما دلیل منع رطفت و آمد دیروز را فهمیدیم. فهمیدیم که شخصی یک نارنجک دستی به سمت یکی از خودروهای گشتهای اشغالگران پرتاب کرده که منفجر شده و سربازانی را که در جیپ بودند، مجروح کرده و آنها هم شروع به تیراندازی به هر سو کردهاند و عده زیادی مجروح شدهاند.
پایان فصل دوم
#یحیی_سنوار
🆔 @istarnews_ir
ایستارنیوز/ اخبار رفسنجان و کرمان
#کتاب_خارو_میخک 🔰فصل دوم (قسمت هفتم) روز بعد، از همان اول صبح، اندکی بعد از آنکه پدربزرگم نمازش را
#کتاب_خارو_میخک
🔰فصل سوم (قسمت اول)
روز جمعه، مادرم بهترین لباسهایمان را به ما پوشاند تا به خانه داییام برویم و خالهام را ببینیم و بابت نامزدی او که مراسم جشنش تا چند وقت دیگر برگزار میشد به او تبریک بگوییم؛ همان لباسهایی که او با کامواهایی که از آژانس آوارگان گرفته بود، برایمان بافته بود. بعد از آنکه لباس پوشیدیم، ما هفت نفر را با خود برد و ساعتهای طولانی رفتیم و رفتیم تا از اردوگاه خارج شدیم و در یکی از جادههای اصلی افتادیم. در آن جاده هر از گاهی جیپهای نظامی و غیرنظامی حرکت می کردند؛ که سربازانی در آن جیپها بودند که تفنگ هایشان را حرکت میدادند و به سمت عابران میگرفتند. خودروهای آنها خیلی آهسته حرکت میکرد. مسیری طولانی رفتیم تا به خانه داییام، صالح رسیدیم، خانه داییام خیلی از خانه ما بهتر بود، سقف خانه او مانند خانه ما از سفال نبود بلکه بتنریزی شده بود و کف خانهاش هم سرامیک بود و خانهاش برق داشت.
برادرم محمود هم به ما پیوست و در را زد، دختر داییام، وردة، در را برایمان باز کرد و وقتی مادرم را دید، از خوشحالی فریاد زد: عمه و بچههایش آمدهاند. سلام و احوالپرسی کردیم و وارد خانه شدیم، دایی و خاله و زن داییام و دختر دیگر داییام، سعاد، به بیرون آمده بودند تا به ما خوشآمد بگویند.
خالهام به ما سلام کرد و یکی یکی ما را بوسید، مادرم و برادران و خواهرانم بابت نامزدی که او به زودی در پیش داشت، به او تبریک گفتند. بزرگترها نشستند و مشغول صحبت شدند و ما بچهها هم مشغول بازی و دویدن دنبال هم بودیم.
قبل از غروب به خانه برگشتیم. چند روز بعد که محمود و حسن از کارگاه داییام برگشتند، به خانه برگشتند، به مادرم گفتند که داییام به آنها گفته است که خانواده داماد روز جمعه آینده برای عقد کردن خالهام فتحیة میآیند. مادرم یک بار دیگر مثل جمعه گذشته ما را آماده کرد. بعد از ظهر آن جمعه، به خانه داییام رفتیم. سه خودرو به در خانه داییام آمدند که مردان و زنانی سوارشان بودند. پیاده شدند و وارد خانه دایی شدند. همه بچه ها زمزمه می کردند و به جوان رشیدی با پوست گندمی که سبیل کمی داشت اشاره میکردند که این داماد است. مردها در سالن خانه نشسته بودند و عاقد با کلاه طربوشه قرمز رنگ در وسط آنها بود.
زنها در یکی از اتاقها نشسته بودند و ما بچهها هم آرام و قرار نداشتیم، این طرف و آن طرف در اتاقها میدویدیم و بیرون خانه میرفتیم و از ماشینهای مهمانها آویزان میشدیم. ما مشغول بازی بودیم و مردها مشغول صحبت با عاقد و زنها با عروس، خاله فتحیة، مشغول صحبت بودند. چیزی که فراموش نمیکنم اینکه آن روز خیلی زیاد باقلوا خوردیم حتی مادرم ترسید که مریض شویم. برایمان اتفاقی بیفتد. مراسم که تمام شد خانواده داماد، عروس را همراه خودشان به خانه داماد بردند.
ادامه دارد...
#یحیی_سنوار
🆔 @istarnews_ir
ایستارنیوز/ اخبار رفسنجان و کرمان
#کتاب_خارو_میخک 🔰فصل سوم (قسمت اول) روز جمعه، مادرم بهترین لباسهایمان را به ما پوشاند تا به خانه
#کتاب_خارو_میخک
🔰فصل سوم (قسمت دوم)
پس از گذشت حدود یک ماه، در تاریکی شب و سکوت و سکونی که بر خانه های بیچاره و فقیر اردوگاه حاکم شده بود، صدایی به گوش نمیرسید جز صدای پارس سگی که از دور میآمد یا صدای میو میوی گربهای که در جستجوی فرزندش بود که احتمالاً یکی از بچهها به خانه برده بود تا بزرگش کند که شاید وقتی بزرگ شد، در کوچه پسکوچههای تنگ و در هم تنیده اردوگاه، موشهایی را که مزاحم آرامش خانوادهها هستند، بخورد. یک شب برخلاف منع رفت و آمد شبانه و با وجود خطری که ممکن بود پیش بیاید، ابوحاتم مانند گربه یواشکی و با زرنگی و آرامی در آن کوچهها به این سو و آن سو میرفت و هرگاه مجبور بود از جایی بگذرد، میایستاد تا مطمئن شود که نیروهای دشمن در حال حرکت نباشند یا جایی کمین نکرده باشند و وقتی مطمئن میشد که منطقه امن است به حرکت خود ادامه میداد. ابو حاتم مردی قد بلند و چابک و قوی بود که سرش را با چفیه میبست و دور صورتش میپیچد، طوری که فقط چشمانش پیدا بود. در زمان حکمرانی مصر بر نوار غزه، گروهبان نیروهای ارتش آزادیبخش فلسطین بود. در جنگ 1967 با شجاعت بسیاری جنگید، اما او و چند نفر شجاع در یک نبرد کاملاً بازنده چه میتوانستند بکنند؟ ابوحاتم در خیابانها و کوچههای اردوگاه حرکت میکرد، او راهش را بلد بود، کمی توقف کرد و اطرافش را نگاه کرد، سپس به سمت پنجره یکی از خانهها رفت و به آرامی به لبههای پنجره کوبید؛ اول سه ضربه، بعد یک ضربه، و بعد دو ضربه... ابویوسف به کنار پنجره آمد و سرش را به پنجره چسباند و با صدایی که به سختی شنیده میشد گفت کیست که در میزند؟ ابوحاتم به آرامی گفت: منم، ابوحاتم. ابویوسف زیر لب گفت الان در را برایت باز می کنم. ابوحاتم سریع داخل خانه رفت و ابویوسف در را بست و هر کدام خود را در آغوش دیگری انداخت؛ ابویوسف زیر لب گفت: «امکان ندارد ابوحاتم، الحمدلله تو خوب و سلامتی»
ادامه دارد...
#یحیی_سنوار
🆔 @istarnews_ir
ایستارنیوز/ اخبار رفسنجان و کرمان
#کتاب_خارو_میخک 🔰فصل سوم (قسمت دوم) پس از گذشت حدود یک ماه، در تاریکی شب و سکوت و سکونی که بر خانه
#کتاب_خارو_میخک
🔰فصل سوم (قسمت سوم)
ام یوسف، همسر ابویوسف، از خواب بیدار شد و سرش را پوشاند و از اتاق خارج شد و با صدای یواشی میگفت: الحمدلله که سالمی ابوحاتم، برادر بیا داخل. ابویوسف و ابو حاتم به داخل اتاق رفتند، ام یوسف به آشپزخانه رفت تا غذا آماده کند. ابوحاتم به ام یوسف گفت نه غذا آماده کن نه چای و نه اجاق را روشن کن. ام یوسف با تعجب برگشت و گفت: خیر باشد ابوحاتم تعارف میکنی؟ ابوحاتم لبخند زد و گفت: سلامت باشید اما من گرسنه نیستم و نمیخواهم صدای اجاق درآید.
ام یوسف برگشت و گفت: باشه، برایت نان و زیتون می آورم. ابوحاتم لبخند زد و گفت: باشه میدانم که نمیگذارید چیزی نخورم باشه. ابویوسف که تمام مدت لبخند بر لب داشت شروع به حرف زدن با ابوحاتم کرد و گفت: کجا بودی؟ به خدا قسم فکر کردم شهید شدی یا به مصر رفتی. ابوحاتم ماجراهایش را تعریف کرد.
او گفت که در درگیریهای جبهههای مرکزی مجروح شده و به سمت خودرویی سینهخیز رفته و خانوادهای بادیهنشین او را در آنجا پیدا کردند و بردهند و زخمهایش را مداوا کردند و به او غذا دادند و تا بهبودی کامل مخفیاش کردند. ام يوسف از آشپزخانه وارد اتاق شد و به آنها سلام كرد و جوابش را دادند. او یک سبد حصیری که چند قرص نان داخل آن بود و يك بشقاب زيتون و یک كوزه آب برای آنها گذاشت و از آن اتاق به اتاق بچه ها رفت تا زیر نور چراغ نفتی بنشیند. شعله چراغ نفتی رقصان تاب می خورد و آن اتاق کوچک را که با سفال مخصوص خانههای مسکونی پوشانده شده بود، روشن می کرد. ابوحاتم و ابویوسف دهانشان را کنار گوش یکدیگر می گذارند و با هم یواش یواش از اتفاقاتی که این مدت برای ابوحاتم رخ داده صحبت میکردند. ابویوسف پرسید: آیا از آن جوان ها هنوز کسی زنده است؟ ابوحاتم پاسخ داد: بله، خیلیها من و ابو ماهر در خان یونس، ابوصقر در رفح، ابوجهاد در مناطق مرکزی. خودم آنها را دیدم و با هم به توافق رسیدم که مقاومت را دوباره از سرگیریم.
ابويوسف دهان را به گوش ابو حاتم نزدیکتر کرد و پرسید از مختار چه خبر؟ ابوحاتم نزديکتر شد و گفت: شنيدم كه او هنوز زنده است و در دره های شرقی در شرق الشجاعيه و الزیتون در حال حركت است دنبالش میگردم و احتمالاً چند روزه پیدایش میکنم. آنچه مهم است اینکه باید جوری برنامهمان را تنظیم کنیم که در تمام مناطق نوار غزه به یکباره مقاومت را آغاز کنیم. ابویوسف اوضاع این منطقه خوب است و جوانان آماده اند. آنها فقط کسی را میخواهند که آنها را هماهنگ کند و جرقه مقاومت را بزند. ما باید برای هماهنگی همه با هم صبح روز جمعه آینده جلسهای بگذاریم. صالح المحمود خواهرش را به ازدواج درآورده و داماد، عروس را به الخلیل می برد و خانه شان در شب خالی است. با او هماهنگ کردم که کلید خانهاش را برای ما زیر در بگذارد. عدهای از جوانان آنجا جمع میشوند تا مسائل را با هم هماهنگ کنیم و ان شا الله در نزدیک ترین زمان کار را شروع کنیم. تو خانه صالح را میشناسی.
روز جمعه بعد از نماز عشاء آنجا میبینمت. هرکس هم که با تاخیر برسد به پنجره بکوبد. ابوحاتم همین طور که صحبت میکرد چند لقمه نان هم خورد و با هر لقمه یک زیتون هم میخورد و اصرار داشت که هستههای زیتون را چنان بمکد که محبتش را به اهل خانه اثبات کند و به ام یوسف، همسر دوستش بفهماند که از همین غذای سادهاش خیلی خوشش آمده.
ادامه دارد...
#یحیی_سنوار
🆔 @istarnews_ir
ایستارنیوز/ اخبار رفسنجان و کرمان
#کتاب_خارو_میخک 🔰فصل سوم (قسمت سوم) ام یوسف، همسر ابویوسف، از خواب بیدار شد و سرش را پوشاند و از ا
#کتاب_خارو_میخک
🔰فصل سوم (قسمت چهارم)
🔸صبح روز جمعه آماده شدیم، بهترین لباسهایمان را پوشیدیم و به سمت خانه دایی صالح راه افتادیم، و با اینکه زود رسیدیم خانه داییام پر از جمعیت بود که مشغول رفتوآمد و تدارکات عروسی بودند. ما کوچکترها مشغول بازی شدیم و خواهرانم و دخترداییها و بقیه دخترها هم مشغول بزن و برقص شدند. محمود و حسن هم مشغول کارهایی مثل چیدن صندلی و آبپاشی روی خاکهای مقابل منزل داییام بودند تا گرد و خاک به هوا بلند نشود. مادرم و زن داییام و بقیه زنها هم مشغول آماده کردن عروس و مرتب کردن لباس او بودند و داییام از این جای به آن جا می دوید و همزمان یک سر داشت و هزار سودا. آن روز، افراد زیادی آنجا بودند و صدای طبلها که در هم و برهم بود منظمتر و دقیقتر شد، زیرا یک دختر بزرگ از همسایههای خالهام و دوستانش این وظیفه را بر عهده گرفت.
بعداز مدت کوتاهی، عدهای از خانواده داماد با چند خودرو و یک اتوبوس به خانه دایی آمدند، خودروها ایستادند و مهمانها پیاده شدند و در پیشاپیش آنها داماد، عبدالفتاح ایستاده بود.
🔸طبل زدنها همراه با آواز معروف عروسی به صدا درآمد معروف اما با لهجه ضعیف داماد و همراهانش به سمت خانه حرکت کردند و دایی و جمعی از مردان هم برای استقبال از آنها بیرون رفته بودند. مردان با هم سلام و علیک کردند و همدیگر را در آغوش کشیدند. زنان هم با هم سلام و علیک کردند و بعضیهایشان با هم دیدهبوسی کردند. زنان وارد سالن خانه شدند و مردان در حیاط خانه نشستند. باقلوا در بین جمعیت چرخانده شد و برادرم محمود از همه آنهایی که باقلوا میچرخاندند بانشاط بیشتری کار میکرد. شربت آلبالو هم در جمعیت پخش شد. صدای طبل و آواز خوانی زنان هم در این مدت برقرار بود و تقریباً یک ساعت بر همین منوال ادامه داشت. داییام تمام مدت با داماد و پدرش و با چند مردی که نمیشناختم صحبت میکرد. سپس داییام وارد خانه شد، همه حواسشان به او بود، داماد و پدرش هم دم در خانه ایستاده بودند. سپسداییام با طبل و آواز، در حالی که بازوی خالهام فتحیه را گرفته بود و او را همراهی میکرد از خانه خارج شد. خاله فتحیه پیراهن بلند سفیدی پوشیده بود و تور سفیدی هم بر سر انداخته بود که او را زیباتر از همیشه کرده بود، و مانند ماه شب چهاره شده بود. خاله به سمت در رفت و داماد بازویش را گرفت و صدای کِل کشیدن زنان بلندتر شد. عروس و داماد به سمت یکی از ماشینها رفتند و همه پشت سرشان حرکت کردند. مادرم در طول آن مدت خیلی نزدیک داییام ایستاده بود و زن داییام هم در کنار او بود. عروس و داماد سوار ماشینی شدند که با روبانهای رنگی تزیین شده بود و مردان و زنان سوار اتوبوس و بقیه خودروها شدند. مادرم محمود را پیدا کرد و به او گفت: برادرانت را برگردان، تو و آنها با پدربزرگت به خانه برگردید. من خواهرانت را با خود میبرم و ان شاء الله فردا برمیگردم در خانه همه چیز آماده است و تا من برگردم عزیزم به چیزی نیاز ندارید. مراقب پدربزرگت و پسرعموهایت باش قبل از شروع ساعت منع رفت و آمد در را قفل کن و هر اتفاقی که افتاد تا قبل از طلوع آفتاب در را باز نکن. محمو طبق معمول همیشگیاش سرش را تکان میداد یعنی که متوجه دستورات مادرم شده است. او همیشه دستورات مادرم را سریع میگرفت و به سرعت عمل میکرد.
🔸خواهرم فاطمه، خواهر کوچکترم، مریم را در بغل گرفته بود؛ مادرم، زن داییام، خواهرانم و دخترداییهایم، سوار یکی از ماشینها شدند و محمود مشغول انجام وظیفهاش شد؛ ما را کنار پدربزرگم که به عصایش تکیه داده بود جمع کرد تا به خانه برگردیم.
🔸بعد از اینکه همه سوار ماشین ها شدند و داییام و پدر داماد ماشینها و سرنشینانشان را مرتب و منظم کردند، داییام از آنها اجازه گرفت تا کمی صبر کنند که او برگردد و در خانه را ببندد. با سرعت به خانه برگشت یک کیسه از آشپزخانه برداشت و در اتاق میهمانان گذاشت و در را بست. چیزی از دستش انداخت و مثلاً برای برداشتن آن چیز خم شد تا یواشکی کلید خانه را زیر در خانه پنهان کند. سپس به سمت ماشین رفت و سوار آن شد و به راه افتاد. صدای طبل و آواز زنان همچنان طنین انداز بود تا اینکه خودروها ناپدید شدند. ما هم با پدربزرگم به راه افتادیم تا به خانه برگردیم. درست قبل از غروب آفتاب به خانه رسیدیم. بعد از آنکه محمود در خانه را محکم بست، ما که از این روز پر از جنب و جوش و بازی کردن و خوردن خسته شده بودیم، به خواب عمیقی فرو رفتیم.
ادامه دارد...
#یحیی_سنوار
🆔 @istarnews_ir
ایستارنیوز/ اخبار رفسنجان و کرمان
#کتاب_خارو_میخک 🔰فصل سوم (قسمت چهارم) 🔸صبح روز جمعه آماده شدیم، بهترین لباسهایمان را پوشیدیم و ب
#کتاب_خارو_میخک
🔰فصل سوم (قسمت پنجم)
شب پرده های سیاه خود را بر روی غزه کشید و آن را چنان در دریای تاریکی خود فرو می برد که حتی نمیشد یکی انگشتان خود را ببیند. گشتیهای ارتش اشغالگر در خیابانهای اصلی شهر پرسه میزدند و بلندگوها فرا رسیدن زمان منع رفت و آمد را اعلام می کردند. فقط گاه صدای ماشین های گشت ارتش به گونهای که حضور آنها و فعالیت آنها را نشان میداد سکوت را بر هم میزد. با خونسردی و آرامی، هفت مرد پس از برداشتن کلید از زیر در خانه داییام، وارد خانه او شدند. وقتی همه وارد شدند، پردهها را کشیدند و روی پردهها هم پتو آویزان کردند تا مطمئن شوند کا هیچ نوری به بیرون درز نمیکند. سپس چراغ را روشن کردند و کیسه ای را که داییان گذاشته بود را پیدا کردند، ابوحاتم آن کیسه را باز کرد؛ پر از غذا و شیرینی بود. به آرامی گفت: احسنت صالح، آدم سخاوتمندی است حتی وقتی بیرون از خانهاش باشد.
مردان در یک دایره کوچک دور هم نشستند و ساعت ها تا نیمه شب مشغول صحبت بودند. سپس به خواب عمیقی رفتند و به نوبت بیدار میماندند و نگهبانی میدادند تا اینکه طلوع فجر نزدیک شد. آن وقت، یکی پس از دیگری یواشکی از خانه خارج شدند؛ آخرین نفرشان ابوحاتم بود که کلید را در جای خود زیر درب خانه گذاشت و به امید خدا به راه افتادند و با خود این آیه را میخواندند که: وَ جَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ
با صدای نماز صبح پدربزرگم از خواب بیدار شدم و محمود هم برای انجام کارهایی که مادرم هر روز صبح انجام میشد از خواب بیدار شد و برادرانم حسن و محمد و پسرعموهایم حسن و ابراهیم را هم بیدار کرد و به آنها صبحانه داد و هر پنج نفرشان را به مدرسه روانه کرد و من و پدربزرگم در خانه تنها ماندیم.
آن روز پدربزرگم به بازار نرفت، وقتی خورشید طلوع کرد، مرا جلوی آفتاب برد تا زیر پرتوهای گرم آن بنشینم و شروع کرد به تعریف کردن از روزهای جوانی خود و کشوری که از دست رفته بود. کیسه کوچک پولش را از جیب بیرون آورد و چند سکه پول خرد به من داد و گفت: برو اگر چیزی میخواهی برای خودت بخر و سریع برگرد. به مغازه ابوخلیل رفتم و چند حبه آب نبات خریدم ترش و شیرین خریدم و به خانه نزد پدربزرگم برگشتم. یکی از آنها را در دهانم گذاشتم. پدربزرگم که مرا کنار خود نشانده بود از من پرسید چی خریدی؟ من آبنباتهایی را که در دستم بود نشانش دادم و یکی از آنها را به سمت دهانش بردم. خندید و گفت نه عزیزم این برای توست.
کنارش زیر نور خورشید نشسته بودم و مشغول مکیدن آبنباتها بودم. کمکم نزدیک ظهر شد. پدربزرگم از جا بلند شد و درحالی که به عصایش تکیه داده بود، گفت: احمد بیا به مسجد برویم نماز ظهر را بخوانیم. دستم را گرفت و راه افتادیم. پدربزرگم لب حوض وضوخانه مسجد نشست و وضو گرفت و من هم از او تقلید میکردم و کارهایش را تکرار میکردم و او با لبخند به من نگاه میکرد. شیه حامد وارد مسجد شد و با لبخند نگاهمان کرد و به پدربزرگم گفت: ان شاء الله این پسر، فرزند متدینی خواهد بود. پدربزرگم زیر لب گفت: ان شاء الله، ان شاء الله... روزها به همین منوال میگذشت، اما من بیشتر توانستم بفهمم که در اطرافم چه میگذرد. نکته جدیدی که کمکم پدیدار شد، شکلگیری مقاومت بود. هر روز یا تیراندازی به سمت خودروهای گشتی اشغالگران یا پرتاب نارنجکهای دستی یا انفجار بمب اتفاق میافتاد و هر بار هم سربازان اشغالگر با نهایت قدرت و خشونت، پاسخ این حملات را علیه مردم غیرنظامی بیدفاع میدادند، مثلاً به سمت مردم به طور کور و بیهدف تیراندازی میکردند و آنها را میکشتند یا مجروح میکردند، سپس نیروهای کمکی سر میرسیدند و در منطقه منع رفت و آمد اعلام میشد و از مردان میخواستند که به مدرسه بروند و در آنجا سربازان مردان را مورد ضرب و شتم قرار میدادند و تحقیرشان میکردند و تعدادی از آنها را به اسارت میبردند. همین تصاویر و صداها و حرکات روزهای بسیاری برای ما تکرار میشد...
مقاومت بیشتر و شدیدتر میشد و جسورتر و متهورتر میشد، تا به جایی رسیدیم که گاه مردانی را میدیدیم که چفیه به صورت خود بسته بودند و با خود اسلحههایی مانند تفنگ های انگلیسی یا تفنگ های کلاشینکف حمل میکردند، یا با نارنجک های دستی در کوچههای اردوگاه رفت و آمد میکردند، خصوصاً در ساعتهای نزدیک غروب. آنقدر آیت صحنهها برای ما آشنا شده بود که متوجه شدیم که منع رفت و آمد شبانه دروغی بیش نیست که فقط ما بچه ها و مادرانمان و بخش کوچکی از مردم زمینگیر را شامل میشود. اما مردان مقاومت، شبها اردوگاه را در اختیار خود داشتند و گشتیهای اشغالگران نمیتوانستند وارد کوچههای آن شوند و در خیابانهای اصلی باقی میماندند. اما با روشن شدن روز، مردان مقاومت ناپدید میشدند.
ادامه دارد...
#یحیی_سنوار
🆔 @istarnews_ir
ایستارنیوز/ اخبار رفسنجان و کرمان
#کتاب_خارو_میخک 🔰فصل سوم (قسمت پنجم) شب پرده های سیاه خود را بر روی غزه کشید و آن را چنان در دریای
#کتاب_خارو_میخک
🔰فصل سوم (قسمت ششم)
تعطیلات تابستانی فرا رسید. مادرم برای سال تحصیلی بعد مرا در مدرسه کلاس اول ثبت نام کرد. بعد از چند روزی هم آماده شدن برای مدرسه رفتن شروع شد، مادرم کفش های جدیدی برایم خرید که البته دست دوم بود، کفشهای دست دوم در غرفههایی که در بازار اردوگاه بودند به فروش گذاشته میشد. البته کمی هم آنها را رنگ زده بودند به نظر میرسید که کارگاه رنگریزی آنها را به رنگ قرمز درآورده. من و پدربزرگم آن کفشها را خیلی زیاد دوست داشتیم. مادرم از پارچه لباسهایی که دیگر برای پوشیدن مناسب نبود، کیف کوچکی برای من درست کرد. دیگر همه چیز برای من در مدرسه خلاصه میشد علی الخصوص به خاطر چیزهایی که برادران و خواهران و پسرعموهایم درباره مدرسه به من گفته بودند؛ مثل صف صبحگاهی و کلاسها و معلم، و زنگ تفریح بین کلاسها مشتاق رفتن به مدرسه بودم.
قبل از پایان تعطیلات تابستانی، یکی از مردان مقاومت در یکی از کوچههای مشرف به خیابانهای اصلی که معمولاً گشتیها در آنجا عبور و مرور دارند، یکی از گشتیهای ارتش اشغالگر را در کمین خود گرفت و وقتی که خودروی گشتی نزدیک او شد، بمبی به سمت آن پرتاب کرد که منفجر شد و تعدادی از سربازانی که در آن جیپ بودند، زخمی شدند. جیپ پس از برخورد به دیواری که در آن نزدیکی بود، متوقف شد، ناله و فریاد سربازان زخمی بلند شد و بعد از آنکه خودشان را پیدا کردند روی هر چیزی که در خیابان بود آتش گشودند. خیلی زود نیروهای کمکی بسیاری سر رسیدند و بلندگوها شروع به اعلام منع رفت و آمد و مجازات متخلفان کردند. مردم به خانههایشان پناه بردند. سربازان اشغالگر با دهها نیرو به خانههای اطراف اردوگاه هجوم آوردند و زنان و مردان و کودکان را به شدت با باتوم مورد ضرب و شتم قرار دادند.
طبق معمول صدای بلندگوها بلند شد و از مردان 18 تا 60 ساله خواست که به مدرسه بروند. به محض اینکه بلندگوها آرام شدند، برخی فریادها بلند شد که از همه میخواستند که از خانه بیرون نروند و توضیح میدادند که اشغالگران نمی توانند وارد اردوگاه شوند، زیرا مردان مقاومت اردوگاه را از حضور خود پر کرده اند و در حال آمادهباش اند. در واقع فقط مردانی از خانههای اطراف آن محله، که دستیابی به آنها برای نیروهای اشغالگر زحمت چندانی نداشت به سمت مدرسه روانه شدند. زمانی که سربازان اشغالگر قصد ورود به داخل اردوگاه را داشتند، در هر تلاشی برای ورودشان به اردوگاه از گوشه و کنار کوچههای کوچک و پر پیچ و خم به سوی آنها آتش تفنگ و مسلسل به روی آنها گشوده می شد و در حالی که میدویدند و فریاد میزدند مجبور به عقب نشینی میشدند.
آنهایی که به مدرسه رفته بودند دو برابر همیشه کتک خوردند و توهین شدند و بعد رها شدند تا به اردوگاه برگردند. منع رفت و آمد تا یک هفته تمام ادامه داشت و در این مدت ما با خوردن لوبیا و عدس و باقلا و زیتون زندگی را سر کردیم. هرچند غذا خوردنمان در آن روزها همراه با ترس بود، اما از ابتدای اشغال اردوگاه، لذیذترین غذایی بود که خورده بودیم؛ چون همه زیر سایه اسلحه مقاومت احساس عزت داشتند.
ادامه دارد...
#یحیی_سنوار
🆔 @istarnews_ir
ایستارنیوز/ اخبار رفسنجان و کرمان
#کتاب_خارو_میخک 🔰فصل سوم (قسمت ششم) تعطیلات تابستانی فرا رسید. مادرم برای سال تحصیلی بعد مرا در م
#کتاب_خارو_میخک
🔰فصل سوم (قسمت هفتم)
پس از گذشت دو روز اول از اعلام منع رفت و آمد، مردم جرأت پیدا کردند که از خانههای خود خارج شوند و در کوچههای باریکی که در دل اردوگاه بود، جایی که نیروهای اشغالگر نمیتوانستند قبل از عقب راندن نیروهای مقاومت که در گوشه و کنار در کمین نشسته بودند به راحتی به آنجا برسند، پشت درب خانه های خود بنشینند. مردان بسیاری از نیروهای مقاومت را میدیدم ولی نمیتوانستم هیچ یک از آنها را بشناسم، زیرا آنها با چفیه صورت خود را پوشانده بودند و سلاح بر دوش داشتند و در مواضع خود پشت این دیوار و آن دیوار یا این گوشه و آن گوشه مستقر بودند.
تعدادی از همسایههای محلهمان را میدیدم که گوشهای مینشستند و چای مینوشیدند و برخی از آنها سیگار میکشیدند و از احساسات و ترسهایشان صحبت میکردند و از عزت و کرامتی میگفتند که اشغالگران با نشستن بر سینهمان آن را خوار کردند و از ترسشان از آیندهای میگفتند که نمیدانستند چه میشود آیا اوضاع بر همین منوال میماند یا نه؟ آیا اشغالگران با نیرویی انبوه به اردوگاه حمله نمیکنند؟ یا آن را با توپ بمباران نمیکنند و همه چیز را بر سر ساکنان اردوگاه به آتش نمیکشند؟! نظرها متفاوت بود، اما این نظر که باید ثابت قدم بود، نظر غالب بود و تکه کلامی که زیاد تکرار میشد این بود که دیگر چه چیزی برای از دست دادن داریم؟! ما در محدودیت و تحت حمایت دفتر نمایندگی سازمان ملل روزگار میگذرانیم، پس دیگر از چه ترس داشته باشیم؟ همه صحبتها به این سخن تمام میشد که ای مرد، به خدا قسم که یک دقیقه زندگی با سربلندی و عزت را برگزین نه هزار سال زندگی چون خاک زیر گلیم سربازان اشغالگر.
این وضع فقط در اردوگاه ما نبود، بلکه در تمام اردوگاههای نوار غزه و در تمام خیابانهای شهرها و روستاها و یا در بسیاری از آنها در کرانه باختری و غزه، همین وضعیت حاکم بود. در سراسر کشور مقاومت آغاز شده بود که برخی از آن سازماندهی شده و بسیاری از آن انفرادی یا همراه با ابتکار عملهای محلی از سوی آزادگان و جوانمردان کشور بود. اخبار ویژهای درباره اقدامات مقاومت در اردوگاه جبالیا که نزدیک اردوگاه ما بود، میشنیدیم. آنجا ابوحاتم مقاومت را رهبری می کرد و ده ها جوان و مرد از آن اردوگاه و مناطق نزدیک به آن پیوسته بودند و کارشان تا جایی بالا گرفته بود که همه اردوگاه جبالیا را به نام اردوگاه انقلاب میشناختند.
این اخبار به سرعت آتشی که در هیزم افکنده میشود، در اردوگاه پخش می شد و مردم را شادتر می کرد و روحیه آنها را بهتر میکرد و این موضوع حتی در بازی ما بچهها (عرب و یهودی) هم منعکس شده بود. هر روز آن را بازی میکردیم و تکه کلاممان شده بود که اعراب دشمنان خود را شکست میدهند و از پا در میآورند.
پایان فصل سوم
#یحیی_سنوار
🆔 @istarnews_ir
ایستارنیوز/ اخبار رفسنجان و کرمان
#کتاب_خارو_میخک 🔰فصل سوم (قسمت هفتم) پس از گذشت دو روز اول از اعلام منع رفت و آمد، مردم جرأت پیدا
#کتاب_خارو_میخک
🔰فصل چهارم (قسمت اول)
شب قبل از آغاز فصل مدرسه، تمام شب را یا در حال آماده شدن برای مدرسه بودم، یا درباره کارهای مدرسه صحبت می کردم و از برادرانم سوال می پرسیدم. فردا اولین روز من در مدرسه بود، قبل از اینکه بخوابم، به سمت صندوق لباس چوبی کوچکی که در اتاقمان بود رفتم، لباس ها را بیرون آوردم و شروع کردم به پوشیدن آنها و کفش های جدیدم. وقتی مادرم مرا دید گفت: «احمد چه کار می کنی؟» یواش جواب دادم: آماده میشوم برای مدرسه، خندید و گفت: مادرجان تا صبح که باید بروی مدرسه خیلی وقت باقی مانده.
صبح زود با صدای دعا و نماز پدربزرگم از خواب بیدار شدم و دیگر بعد از آن نخوابیدم. به محض اینکه مادرم از خواب بیدار شد، از رختخواب بیرون پریدم تا برای مدرسه آماده شوم. چند دقیقه بعد مادرم برادرانم را از خواب بیدار کرد و برادرم محمود را فرستاد تا پسر عموهایم را که در اتاق دیگری یعنی اتاق پدربزرگم میخوابیدند، از خواب بیدار کند. پسرعموهایم لباسشان را پوشیدند و مادرم هم لباس من را بپوشاند و مرا چنان آماده کرد و تیمار داد که انگار دارم به جشن عروسیام میروم. او به من سفارشات زیادی کرد و خیلی مرا تشویق و تمجید کرد که باهوشم و دیگر مرد شدهام. سپس به هر کدام از ما یک سکه داد، که هر سکه پنج آگوروت اسرائیلی بود و برای هر کدام از ما یک تکه نان هم در کیفمان که کاملاً خالی بود، گذاشت.
مادرم سفارشات زیادی درباره من به برادرم محمد گفت، چون او به کلاس سوم ابتدایی میرفت و او هم در همان مدرسه یعنی مدرسه ابتدایی پسرانه پناهندگان (الف)، همراه من بود. خواهرم مها در کلاس پنجم مدرسه ابتدایی دخترانه پناهندگان (ب) بود و برادرم حسن در کلاس اول مدرسه متوسطه پسرانه پناهندگان (الف) بود. خواهرم فاطمه هم در کلاس سوم مدرسه متوسطه دخترانه پناهندگان (الف) بود. برادر دیگرم، محمود در کلاس دوم راهنمایی در مدرسه کرمل درس میخواند. پسرعمویم ابراهیم در کلاس دوم ابتدایی در همان مدرسه من درس میخواند و پسر عموی دیگرم، حسن در کلاس اول راهنمایی در مدرسه کرمل درس میخواند.
همه یک دفعه از خانه خارج شدیم. برادرم محمد یکی از دستانم را گرفته بود و پسر عمویم، ابراهیم دست دیگرم را. کیف پارچهایام را به گردنم آویزان کرده بودم و همه با هم راهی مدرسه شدیم. بعد از کلّی راه رفتن، از هم جدا شدیم و هر دسته به سمت مدرسه خود راه را ادامه داد و ما سه نفر یعنی من و برادرم محمد و پسرعمویم ابراهیم با هم ماندیم و به سمت مدرسه ادامه دادیم.
خیابان.ها مملو از پسران و دخترانی مثل ما بود که هر دسته، در مسیر رفتن به مدرسه خود بودند. پسرها لباسهایی با رنگها و شکلهای مختلف پوشیده بودند، اما دختران لباسهای متحدالشکلی پوشیده بودند که پیراهن بلندی بود از پارچه راه راه با خطهای سفید و آبی، که هر خطش ۵ میلیمتر بود و موهایشان را با پارچههای سفیدی بسته بودند. چیزی که ما بچههای مدرسهای را متمایز میکرد این بود که موهایمان را با درجه صفر یا نزدیک به آن کوتاه کرده بودیم. ما به مدرسه رسیدیم. آنجا دستفروشان خیابانی از زن و مرد حضور داشتند که بعضی از آنها کالاهای خود را با گاریهای کوچک حمل می کردند و بعضی هم بساطهای کوچکی پهن کرده بودند.
ادامه دارد...
#یحیی_سنوار
🆔 @istarnews_ir
ایستارنیوز/ اخبار رفسنجان و کرمان
#کتاب_خارو_میخک 🔰فصل چهارم (قسمت اول) شب قبل از آغاز فصل مدرسه، تمام شب را یا در حال آماده شدن برا
#کتاب_خارو_میخک
🔰فصل چهارم (قسمت دوم)
وارد مدرسه شدیم. حیاط خیلی بزرگی با درختان بلندی داشت و اطراف حیاط اتاق های زیادی بود. در ورودی این حیاط، باغچهای از گل و گیاه وجود داشت که در آن حوض آبی هم بود. برادرم محمد شروع کرد به توضیح دادن درباره مدرسه که این کلاس اول (الف) است، این کلاس اول (ب) است، این یکی اول (ج) است، این کلاسهای دوم است، این کلاسهای سوم است، این اتاق معلمان است، این اتاق مدیر مدرسه است، اینجا غذاخوری است و اینجا سرویس بهداشتی هستند و اینها شیرهای آبخوری هستند. زنگ صبح به صدا درآمد و معلمان آمدند تا صفوف دانشآموزان را مرتب میکنند.
دانشآموزان بزرگتر به سرعت مرتب شدند، اما ما، دانشآموزان جدیدالورود کلاس اول را معلمان یک جا جمع کردند و شروع به صدا زدن اسممان کردند. و هر کس را که صدا میزدند، در یک طرف میایستاد. معلمان ما را به سه گروه تقسیم کردند و هر یک از معلمان یک گروه را گرفت. معلم ما پیرمردی بود که عبا و کلاه طربوشه بر سر داشت، که نشان میداد درسآموخته الازهر است.
ما وارد کلاس اول ابتدایی (الف) شدیم، معلم شروع کرد به مرتب کردن ما بر اساس قد؛ اول قدکوتاهترها. ابتدا ما را به سه گروه تقسیم کرد که هر گروه، سه نفر بودند و هر سه نفر روی یک نیمکت چوبی مینشستند. این نیمکت چوبی، یک تخته چوبی که بیش از یک متر طول و حدود بیست و پنج سانتی متر عرض داشت.
مقابلمان هم تخته چوبی به همان طول و عرض حدوداً 40 سانتی متر بود که روی آن دفترها و کتاب هایی را که میخواندیم قرار میدادیم و زیر نیمکتمان تخته دیگری بود که کیفهایمان را روی آن قرار می دادیم و همه این تختهها با تیرهای چوبی به هم وصل شده بود و همه یک مجموعه شده بود که به آن نیمکت میگفتیم.
در هر کلاس درس، سه ردیف از این نیمکتها وجود دارد و هر ردیف دارای حدود هفت نیمکت و در هر نیمکت سه دانش آموز نشسته بودند. بین هر ردیف نیمکتها تا ردیف بعدی، حدود یک متر و نیم فاصله بود. در وسط اتاق روبروی این نیمکتها، میز و صندلی معلم قرار داشت و روی دیوار تخته سیاهی نصب شده بود که به آن تخته میگفتیم.
هر کدام از ما در همان نیمکتی که معلم برایمان تعیین کرده بود نشستیم. آن معلم خودش را «شیخ حسن» معرفی کرده بود و شروع کرد به پرسیدن اسم تکتک ما و آشنایی با ما. هر کداممان که اسم خود را میگفتیم شیخ حسن از او درباره پدر و عموهایش و پدربزرگش سؤال میکرد تا به ما بفهماند که همه بستگان ما را میشناسد. وقتی نوبت من شد و اسم خودم را گفتم: احمد ابراهیم الصالح، شیخ دستانش را به سوی آسمان بلند کرد و با صدای بلند دعا کرد: «خدا پدرت را به سلامت به شما بازگرداند.» و من فهمیدم که او میداند که پدر من غایب است و جایش را نمیداند.
ادامه دارد...
#یحیی_سنوار
🆔 @istarnews_ir