#کتاب_خارو_میخک
🔰
فصل سوم (قسمت سوم)
ام یوسف، همسر ابویوسف، از خواب بیدار شد و سرش را پوشاند و از اتاق خارج شد و با صدای یواشی میگفت: الحمدلله که سالمی ابوحاتم، برادر بیا داخل. ابویوسف و ابو حاتم به داخل اتاق رفتند، ام یوسف به آشپزخانه رفت تا غذا آماده کند. ابوحاتم به ام یوسف گفت نه غذا آماده کن نه چای و نه اجاق را روشن کن. ام یوسف با تعجب برگشت و گفت: خیر باشد ابوحاتم تعارف میکنی؟ ابوحاتم لبخند زد و گفت: سلامت باشید اما من گرسنه نیستم و نمیخواهم صدای اجاق درآید.
ام یوسف برگشت و گفت: باشه، برایت نان و زیتون می آورم. ابوحاتم لبخند زد و گفت: باشه میدانم که نمیگذارید چیزی نخورم باشه. ابویوسف که تمام مدت لبخند بر لب داشت شروع به حرف زدن با ابوحاتم کرد و گفت: کجا بودی؟ به خدا قسم فکر کردم شهید شدی یا به مصر رفتی. ابوحاتم ماجراهایش را تعریف کرد.
او گفت که در درگیریهای جبهههای مرکزی مجروح شده و به سمت خودرویی سینهخیز رفته و خانوادهای بادیهنشین او را در آنجا پیدا کردند و بردهند و زخمهایش را مداوا کردند و به او غذا دادند و تا بهبودی کامل مخفیاش کردند. ام يوسف از آشپزخانه وارد اتاق شد و به آنها سلام كرد و جوابش را دادند. او یک سبد حصیری که چند قرص نان داخل آن بود و يك بشقاب زيتون و یک كوزه آب برای آنها گذاشت و از آن اتاق به اتاق بچه ها رفت تا زیر نور چراغ نفتی بنشیند. شعله چراغ نفتی رقصان تاب می خورد و آن اتاق کوچک را که با سفال مخصوص خانههای مسکونی پوشانده شده بود، روشن می کرد. ابوحاتم و ابویوسف دهانشان را کنار گوش یکدیگر می گذارند و با هم یواش یواش از اتفاقاتی که این مدت برای ابوحاتم رخ داده صحبت میکردند. ابویوسف پرسید: آیا از آن جوان ها هنوز کسی زنده است؟ ابوحاتم پاسخ داد: بله، خیلیها من و ابو ماهر در خان یونس، ابوصقر در رفح، ابوجهاد در مناطق مرکزی. خودم آنها را دیدم و با هم به توافق رسیدم که مقاومت را دوباره از سرگیریم.
ابويوسف دهان را به گوش ابو حاتم نزدیکتر کرد و پرسید از مختار چه خبر؟ ابوحاتم نزديکتر شد و گفت: شنيدم كه او هنوز زنده است و در دره های شرقی در شرق الشجاعيه و الزیتون در حال حركت است دنبالش میگردم و احتمالاً چند روزه پیدایش میکنم. آنچه مهم است اینکه باید جوری برنامهمان را تنظیم کنیم که در تمام مناطق نوار غزه به یکباره مقاومت را آغاز کنیم. ابویوسف اوضاع این منطقه خوب است و جوانان آماده اند. آنها فقط کسی را میخواهند که آنها را هماهنگ کند و جرقه مقاومت را بزند. ما باید برای هماهنگی همه با هم صبح روز جمعه آینده جلسهای بگذاریم. صالح المحمود خواهرش را به ازدواج درآورده و داماد، عروس را به الخلیل می برد و خانه شان در شب خالی است. با او هماهنگ کردم که کلید خانهاش را برای ما زیر در بگذارد. عدهای از جوانان آنجا جمع میشوند تا مسائل را با هم هماهنگ کنیم و ان شا الله در نزدیک ترین زمان کار را شروع کنیم. تو خانه صالح را میشناسی.
روز جمعه بعد از نماز عشاء آنجا میبینمت. هرکس هم که با تاخیر برسد به پنجره بکوبد. ابوحاتم همین طور که صحبت میکرد چند لقمه نان هم خورد و با هر لقمه یک زیتون هم میخورد و اصرار داشت که هستههای زیتون را چنان بمکد که محبتش را به اهل خانه اثبات کند و به ام یوسف، همسر دوستش بفهماند که از همین غذای سادهاش خیلی خوشش آمده.
ادامه دارد...
#یحیی_سنوار
🆔
@istarnews_ir