📜برگی از داستان
#استعمار
قسمت هفتاد و پنج :امپراتور سرگردان
در همان زمان که اروپایی ها، یکی یکی، به جنوب هند وارد می شدند، در شمال هند، جنگ بین فرمانروایان مختلف جریان داشت.
بابُر در سال ۱۵۳۰ میلادی از دنیا رفت و همایون جانشین او شد. همایون لذت بردن از زندگی را به کشورگشایی ترجیح میداد. کسانی که به تاج و تخت گورکانیان چشم طمع داشتند، از همین وضعیت سوء استفاده کردند تا همایون را از تخت به زیر بکشند؛برجسته ترین این افراد، شیر شاه سوری، حکمران بیهار بود.
شیرشاه در سال های ۱۵۳۹ و ۱۵4۰ میلادی دو بار با همایون جنگید و او را شکست داد. همایون مجبور شد دهلی را ترک کند و همراه خانواده و گروهی از خدمتکارانش به طرف افغانستان و ایران بگریزد؛در حالی که از تمام جواهرات خزانه اش تنها کوه نور و چند قطعه یاقوت را برداشته بود.
حاکمان محلی که در مسیر حرکت همایون قرار داشتند. از پناه دادن به او می ترسیدند؛ هراس آنها از شیرشاه سوری باعث می شد از امپراتور سرگردان عذرخواهی کنند و کاروان کوچک او را با دادن آب و آذوقه بدرقه کنند.
همسر همایون در سال ۱۵۴۲ میلادی در کنار رود سند پسری را به دنیا آورد که نام او را اکبر گذاشتند. همایون از تولد این پسر بسیار خوشحال بود، اما چیزی نداشت که به همراهانش هدیه کند، تمام دارایی او کوه نور و همان چند قطعه یاقوت بود.
همایون دانه مُشکی را از همسرش گرفت و آن را با لبه بشقاب چینی خرد کرد، سپس تکه های مُشک را بین اطرافیانش تقسیم کرد و گفت:« این تنها چیزی است که می توانم به مناسبت ولادت پسرم به شما بدهم. امیدوارم همان طور که عطر این دانه مشک اطراف ما را پر کرده است، شهرت این پسرهم جهان را پر کند. »
شادی همایون از تولد پسرش خیلی طولانی نشد؛ پیک سلطان سند به اردوگاه آنها رسید و از همایون خواست تا هرچه زودتر قلمرو سلطان را ترک کند. در همان دقایقی که همایون با ناامیدی به آینده تیره و تارش می اندیشید، سواری خسته و خاک آلود به اردوگاه رسیداو کسی نبود جز «بایرام بیگ» سردار شجاع همایون که پس از آخرین جنگ با شیرشاه، ناپدید شده بود و خود را به پادشاهش رسانده بود.
بایرام بیگ یک جنگجوی ایرانی بود که چند سال پیش از آن به امید ثروتمند شدن راهی هند شده بود و با جنگیدن در سپاه بابُر و همایون تا مقام فرماندهی سپاه بالا رفته بود. بایرام بیگ به امپراتور پیشنهاد کرد به کشور زادگاه او ایران، پناهنده شود؛چون مطمئن است شاه تهماسب، دومین پادشاه صفوی از ملاقات با او بسیار خوشنود خواهد شد.
همایون با توصیه بایرام بیگ راهی ایران شد و در قزوین با شاه تهماسب دیدار کرد. شاه تهماسب به همایون پیشنهاد کرد مذهب شیعه را بپذیرد در برابر، او نیز دوازده هزار سرباز در اختیار همایون می گذاشت تا سلطنتش را باز پس گیرد.
همایون پذیرفت و پیرو مذهب شیعه شد، شاه نیز فرمان داد دوازده هزار سپاهی برگزیده را برای اعزام به هند آماده کنند.
همایون هنگامی که به اقامتگاهش بازگشت، الماس کوه نور و یاقوت هایی را که همراه داشت در جعبه ای که از صدف ساخته شده بود گذاشت و برای پادشاه ایران ببرد. همایون هنگامی که نگاه شگفت زده سردارش را دید گفت:«نمیخواهم مدیون پادشاه باشم. این جواهرات هر کمکی که به من بکند جبران خواهد کرد.»
بایرام بیگ به قصر بازگشت و جعبه صدفی را به شاه تهماسب تقدیم کرد. کوه نور در ایران ماند و همایون راهی هند شد.
دوازده هزار سرباز ایرانی به همایون کمک کردند تا شیرشاه را در دهلی به سختی شکست دهد و دوباره برتخت امپراتوری تکیه بزند. اما کوه نور در ایران ماندگار نشد. در مرکز و جنوب هند، علاوه برحکومتهای کوچک و پراکنده، پنج پادشاهی بزرگ تر هم بر مناطقی از شبه قاره فرمان می راندند، دکن، بیدار، احمدنگر، بیجاپور و گلکنده نام این پنج حکومت بودند. فرمانروایان بیجاپور و گلکنده پیرو مذهب تشیع بودند و در سال ۱۵۴۷ میلادی برهان نظام، پادشاه احمدنگر، نیز تصمیم گرفت مذهب تشیع را قبول کند. شاه تهماسب هنگامی که این خبر را شنید به اندازه ای خوشحال شد که دستور داد کوه نور را به عنوان پاداش برای برهان نظام شاه بفرستند. کوه نور دوباره به هند بازگشت اما فردی به نام مهتار جمال از طرف شاه تهماسب مأمور بود این هدیه را به دست پادشاه احمدنگر برساند او در برابر ارزش الماس وسوسه شدو آن را به تاجری فروخته و ناپدید شد. نه مأموران شاه تهماست توانستند مهتار جمال را پیدا کنند و نه سربازان پادشاه احمدنگر.
📚سرگذشت استعمار
#مهدی_میرکیایی، ج 7ص21
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛