برگی از داستان
#استعمار
قسمت 137: افطار در کلیسا
در پانزدهم رمضان ۱۰۱۷ هجری قمری شاه عباس با گروهی از درباریان و روحانیان اصفهان به کلیسایی که مسیحیان اروپایی به تازگی در اصفهان ساخته بودند رفت.
شاه هنگام ورود به کلیسا کفشهایش را درآورد و وقتی به تصاویر حضرت عیسی (ع) و حضرت مریم (ع) رسید در برابر آنها تعظیم کرد.
کشیشهای اروپایی میدانستند که مسلمانان ماه رمضان روزه میگیرند برای همین به احترام شاه همراهانش از آوردن شراب به کلیسا خودداری کرده بودند.
اما شاه دستور داد که راحت باشند و جامهای شراب را به گردش درآورند؛سپس به بهانه آزمودن مزه شراب مقداری از آن نوشید و به تمام همراهانش دستور داد که این شراب را امتحان کنند درباریان و حتی روحانیان اصفهانی چارهای جز اطاعت نداشتند آنها مجازات هولناک کسانی را که از دستور شاه سرپیچی میکردند دیده بودند و مجبور شدند روزه خود را با نوشیدن شراب باطل کنند.
شاه صبر کرد تا تمام ایرانیهایی که در کلیسا بودند جامهایشان را خالی کنند و بعد رو به کشیشی که مسئول کلیسا بود گفت:
«هنگامیکه به رم رفتی برای عالیجناب پاپ تعریف کن که من در ماه رمضان در کلیسای شما شراب خواری کردم و همه را از درباری گرفته تا روحانی به باده گساری مجبور کردم به ایشان بگو اگرچه مسیحی نیستم لااقل شایسته ستایشم.»
مهربانی شاه عباس با کشیشهای اروپایی به اندازه ای بود که گاهی از آنها در حضور شاه کارهایی سر میزد که هیچ کس در تمام دوران حکومتش جرئت چنین رفتاری را نداشت.
در مجلسی که در دربار تشکیل شده بود یکی از کشیشها جام شرابی را پر کرد و برای شاه برد شاه جام را نگرفت در آن زمان در میان افراد شراب خوار رسم بود که اگر کسی جامشان را نپذیرد آن را روی سر و لباس او خالی کنند. این کشیش هم پیش رفت و شراب را روی صورت و جامه جامه شاه پاشید.
صفی میرزا پسر بزرگ شاه از جا بلند شد و دست به شمشیر برد اما صدای خنده شاه او را آرام کرد. شاه به او گفت: «ناراحت نباش اتفاقی نیفتاده این کشیشها مردم بسیار ساده ای هستند و از آداب درباری خبر ندارند.»
پدر آنتونیو، کشیشی پرتغالی بود که در سفر شاه عباس به مشهد با او همراه بود. هنگامیکه شاه به اصفهان باز میگشت در مسیر به شهرکاشان رسیدند کاشان یکی از مذهبی ترین شهرهای ایران بود وقتی کاروان دربار از دروازه شهر میگذشت شاه از پدر آنتونیو خواست صلیبی به او بدهد آنتونیو صلیب خود را به شاه داد. این صلیب از چرم سیاه ساخته شده و بسیار بزرگ بود.
شاه عباس در برابر چشمهای مردم صلیب سیاه را از گردن آویخت و چون جامه اش سرخ رنگ بود این صلیب از دور هم به خوبی دیده میشد شاه به پدر آنتونیو رو کرد و گفت: « امروز بدون شک هیچ آسیبی به من نخواهد رسید.»
سپس از صفی میرزا پسرش و سردارانش پرسید: « اگر من مسیحی شوم آیا شما هم از من پیروی خواهید کرد؟ همه یکصدا جواب دادند: «ما فقط به فرمان شاه گردن میگذاریم و بس.»
هنگامیکه کاروان به اصفهان رسید ، کشیشی به نام پرکریستوفل » که از همراهان پدر آنتونیو بود به شاه گفت : آوازه دلاوری، شایستگی و تدبیر شما در اروپا پیچیده است. اما افسوس که شما مسیحی نیستید. » شاه عباس لبخندی زد ، بعد دست راستش را روی دست چپ گذاشت و آن را آهسته تا روی بازو و نزدیک شانه اش برد و گفت : « هر کاری آهسته آهسته درست میشود!»
پس از این شاه رو به پدر آنتونیو گفت : « اگر پادشاه اسپانیا به وعدههایش عمل کند با عثمانی وارد جنگ شود و برای ما توپخانه و مهندس بفرستد من هم در هر شهری که از عثمانی بگیرم کلیسایی خواهم ساخت و به شما اجازه خواهم داد در سراسر ایران به تبلیغ مسیحیت مشغول شوید.
سرگذشت استعمار
#مهدی_میرکیایی ج9ص65
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛