#ابو_جهاد
خاطراتی از فرمانده مقاومت شهید عماد مغنیه
۳
عماد تازه ده سالش شده بود. آن سال ها رستوران کوچکی در ضاحیه داشتم. پس از درسش می آمد کمک من و بعد، شب ها با رفقایش می رفت مسجد.
💐🌼🌸🌸🌸🌼🌼🌺🌸💐🌼🌼
۴
آن روز ها در روستایشان گروهی داشتیم به اسم « جوانان مؤمن طِیردَبّا» بیشترمان نوجوان های ده، پانزده ساله بودیم. یک روز تصمیم گرفتیم مسجد روستا را نقاشی کنیم ؛ اما هیچ پولی نداشتیم. اهالی روستا هم به چند نوجوان بازیگوش اعتماد نمی کردند. چهار روز بعد، عماد با رنگ و وسایل نقاشی آمد پیشمان و گفت:« این هم وسایل نقاشی. دیگه منتظر چی هستید؟ »
بعداً فهمیدیم آن چهار روز را در باغ های پرتقال، کارگری کرده و پول رنگ و وسایل نقاشی را به دست آورده است. برای پسربچه ای در آن سن و سال یک روز پرتقال چینی هم کارِ طاقت فرسایی بود، چه برسد به چهار روز !
منبع کتاب ابو جهاد ، سید محمد موسوی، انتشارات روایت فتح
🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰
شهید جهاد مغنیه
@jahadesolimanie