یک‌روز‌بارفقای‌محل‌و‌بچه‌های‌مسجد‌رفته بودیم‌دماوند،‌همه‌رفقا‌مشغول‌بازی‌و سرگرمی‌بودند،یکی‌ازبزرگترهاگفت احمدآقابرواین‌کتری‌رو‌آب‌کن‌و‌بیار‌تا چای‌درست‌کنیم،بعد‌جایی‌رو‌نشان‌داد گفت‌اونجا‌رودخانه‌است‌برو‌اونجا‌آب‌بیار منم‌راه‌افتادم،راه‌زیادی‌نبود‌از‌لابه‌لای بوته‌هاودرخت‌هابه‌رودخانه‌نزدیک‌شدم‌ تاچشمم‌به‌رودخانه‌افتادیک‌ دفعه‌سرم‌را پایین‌انداختم‌وهمان‌جا‌نشستم! بدنم‌شروع‌به‌لرزیدن‌کرد‌نمی‌دانستم چه‌کار‌کنم!‌همان‌جاپشت‌بوته‌ها‌مخفی شدم،منم‌می‌توانستم‌به‌راحتی‌یک‌گناه بزرگ‌انجام‌دهم،در‌پشت‌آن‌بوته‌ها‌ چندین‌دخترجوان‌مشغول‌شناکردن ‌بودند من‌همان‌جاخداراصداکردم‌و‌گفتم خدایاکمکم‌کن‌الآن‌شیطان‌من‌را‌وسوسه می‌کند‌که‌من‌نگاه‌کنم‌هیچکس‌هم‌متوجه نمی‌شود‌اما‌بخاطرتواز‌این‌گناه‌میگذرم اشک‌همینطورازچشمانم‌جاری‌بود یادم‌افتادکه‌حاج‌آقا‌گفته‌بود هرکس‌برای‌خدا‌گریه‌کند‌خداوند‌او‌را خیلی‌دوست‌خواهد‌داشت من‌همینطورکه‌اشک‌می‌ریختم‌گفتم‌ازاین به‌بعدبرای‌خدا‌گریه‌می‌کنم حالم‌خیلی‌منقلب‌بودازآن‌امتحان‌سخت همینطورکه‌داشتم‌اشک‌می‌ریختم‌وبا‌خدا مناجات‌می‌کردم‌خیلی‌باتوجه‌گفتم یاالله‌یا‌الله‌به‌محض‌اینکه‌این‌عبارت‌را‌تکرارکردم صدایی‌شنیدم‌ناخودآگاه‌از‌جایم‌بلند‌شدم ازسنگ‌ریزه‌ها‌و‌تمام‌کوه‌ها‌و‌درخت‌ها صدامی‌آمد، همه‌می‌گفتند:سُبوحُ قدّوس‌رَبُناو رب‌الملائکه‌والرُوح وقتی‌شنیدم‌ناباورانه‌به‌اطرافم‌نگاه‌کردم دیدم‌بچه‌ها‌متوجه‌نشدنداز‌آن‌موقع‌کم‌کم درهایی‌ازعالم‌بالا‌به‌روی‌من‌باز‌شد! ﴿📻! 「ⓙⓐⓗⓐⓓ‌‌