قرارگاه جهادی شهید بلباسی مازندران🇮🇷
‍#خاطره_بازی بعضی تجربه‌های زندگی یک طور خاصِ عجیبی هستند! تجربه‌هایی که شاید ابتدا برای حس کردنش م
بعضی تجربه‌های زندگی یک طور خاصِ عجیبی هستند! تجربه‌هایی که شاید ابتدا برای حس کردنش مرددی یا می‌ترسی... مطمئن نیستی و شاید در دلت منتظر بهانه‌ای باشی. دودلی هم داشت... یک روستای دورافتاده‌ی خاکی وسط جنگل سبز و کوه بلند ولی انگار فقط همان‌جا گرم بود و خاکی؛ دو دلی هم داشت... ده روز تعطیلات تابستان بود؛ از طرفی یادآوری خاطراتی که رفقا از جهادی می‌گفتند کنجکاوم می‌کرد... ‌‌. خوبیش آن بود که جمع رفقای پایه هم جمع بود. تابلوی خاک گرفته‌ی روستا تا زمین خم شده بود؛ با مسیری طولانی از درختان سبز و آسمان مه گرفته‌ی جنگل فاصله گرفته و در دل دره‌ای کز کرده بود. روستا فراموش شده بود؛ با همه مردمان و با همه کودکانش! اولین بار که وارد کلاس آن تنها دبستان خاک خورده‌ی کوچک شدم؛ به آن کلاس چندپایه، یادم نمی‌رود. کم کم، خیلی زود به هم نزدیک‌تر شدیم. با هم در حیاط جیغ می‌زدیم و من کودکی می‌کردم و هم قدشان می‌شدم و "اِستُپ هوا" بازی می‌کردیم. اسم گل روی هم گذاشته بودیم! از آن روز به بعد خانم "شمعدانی" صدایم می‌زدند‌. هنوز هم آن یادگارها را دارم! یادگارهایی برای خانم شمعدانی! پر از عشق، معصومیت، صداقت و یکی دو تا هم غلط املایی مردد و بانمک! و اردوی کوچک‌مان تا پای آن درخت تنومند، باشکوه و پیر؛ از نوک کوه تا آسمان؛ در مقابل رنگین کمان! آرزوهای دست و پا شکسته دل‌هایشان را روی بال‌های موشک‌های کاغذی، با مدادهای رنگی نوشتند و تا رنگین کمان پروازشان دادیم. موشک‌هایی که به خدا رسید و بعد آرزوهای کوچک و شدنی بچه‌ها یکی‌یکی برآورده شد. حالا مریم دیگر از ضعف چشم‌هایش سردرد نمی‌گرفت او حالا عینک می‌زد و من با وضوح بیشتری اشک‌هایش را از پشت شیشه عینک آن روز اخر دیدم‌. از خانه تا حسینیه دوید و درمانده می‌گفت: خانوم نرین! گل‌پری تا به حال مشهد نرفته بود! چند وقت پیش به تلفنم زنگ زد و گفت: "خانوم شمعدونیییی! فراموشم نکردی که، کردی؟! من مشهد رفتما! ما رو بردن مشهد! اینقد دعاتون کردم که!! خیلییی دلم تنگ شده براتون؛ خانوم تابستون بیایناااا! هنوز زنگ می‌زنند؛ هنوز آن‌ها اولین بچه‌های من هستند؛ بچه‌ها! ما داریم بر می‌گردیم. ما فراموشتان نکرده‌ایم... ! ✍ 💠قرارگاه جهادی شهید بلباسی💠 @jahadibelbasi