#خاطره_بازی
بعضی تجربههای زندگی یک طور خاصِ عجیبی هستند!
تجربههایی که شاید ابتدا برای حس کردنش مرددی یا میترسی... مطمئن نیستی و شاید در دلت منتظر بهانهای باشی.
دودلی هم داشت...
👇ادامه👇
قرارگاه جهادی شهید بلباسی مازندران🇮🇷
#خاطره_بازی بعضی تجربههای زندگی یک طور خاصِ عجیبی هستند! تجربههایی که شاید ابتدا برای حس کردنش م
#خاطره_بازی
بعضی تجربههای زندگی یک طور خاصِ عجیبی هستند!
تجربههایی که شاید ابتدا برای حس کردنش مرددی یا میترسی... مطمئن نیستی و شاید در دلت منتظر بهانهای باشی.
دودلی هم داشت...
یک روستای دورافتادهی خاکی
وسط جنگل سبز و کوه بلند ولی انگار فقط همانجا گرم بود و خاکی؛
دو دلی هم داشت...
ده روز تعطیلات تابستان بود؛
از طرفی یادآوری خاطراتی که رفقا از جهادی میگفتند کنجکاوم میکرد... .
خوبیش آن بود که جمع رفقای پایه هم جمع بود.
تابلوی خاک گرفتهی روستا تا زمین خم شده بود؛ با مسیری طولانی از درختان سبز و آسمان مه گرفتهی جنگل فاصله گرفته و در دل درهای کز کرده بود.
روستا فراموش شده بود؛ با همه مردمان و با همه کودکانش!
اولین بار که وارد کلاس آن تنها دبستان خاک خوردهی کوچک شدم؛ به آن کلاس چندپایه، یادم نمیرود.
کم کم، خیلی زود به هم نزدیکتر شدیم.
با هم در حیاط جیغ میزدیم و من کودکی میکردم و هم قدشان میشدم و "اِستُپ هوا" بازی میکردیم.
اسم گل روی هم گذاشته بودیم!
از آن روز به بعد خانم "شمعدانی" صدایم میزدند. هنوز هم آن یادگارها را دارم! یادگارهایی برای خانم شمعدانی!
پر از عشق، معصومیت، صداقت و یکی دو تا هم غلط املایی مردد و بانمک!
و اردوی کوچکمان تا پای آن درخت تنومند، باشکوه و پیر؛ از نوک کوه تا آسمان؛ در مقابل رنگین کمان!
آرزوهای دست و پا شکسته دلهایشان را روی بالهای موشکهای کاغذی، با مدادهای رنگی نوشتند و تا رنگین کمان پروازشان دادیم. موشکهایی که به خدا رسید و بعد آرزوهای کوچک و شدنی بچهها یکییکی برآورده شد.
حالا مریم دیگر از ضعف چشمهایش سردرد نمیگرفت او حالا عینک میزد و من با وضوح بیشتری اشکهایش را از پشت شیشه عینک آن روز اخر دیدم.
از خانه تا حسینیه دوید و درمانده میگفت: خانوم نرین!
گلپری تا به حال مشهد نرفته بود!
چند وقت پیش به تلفنم زنگ زد و گفت: "خانوم شمعدونیییی!
فراموشم نکردی که، کردی؟!
من مشهد رفتما! ما رو بردن مشهد!
اینقد دعاتون کردم که!!
خیلییی دلم تنگ شده براتون؛
خانوم تابستون بیایناااا!
هنوز زنگ میزنند؛
هنوز آنها اولین بچههای من هستند؛
بچهها!
ما داریم بر میگردیم.
ما فراموشتان نکردهایم... !
✍ #فائزه_نظام_محله
💠قرارگاه جهادی شهید بلباسی💠
@jahadibelbasi
#خاطره_بازی
به یاد دارم مینی باس کهنه و آبی آسمانی را ، که لقلقکنان ما را از دل جنگلهای سبز بهشهر در قلب تابستان به آبی آسمانی یک روستا میسپرد و ما همه پر از شور بودیم و شوق ...
کار ما از همان لحظه ورود شروع شد ، با سِلام علِیکهای ساده و محلی که دلهای پیر را با دلهای جوان ما گره زد تا با آن کشف شود: فراز و فرودها!
یکی از اعتیاد همسرش دلخور بود و یکی از مسائل مالی؛ یکی بیمار در خانه داشت و یکی با والدینش مشکل؛ یکی بلد بود راه نبض اقتصاد را در دست گرفتن و یکی پر بود از خلاقیت و پویایی دست نخورده… .
بعضی خانههای فراموش شده انگار مدتها بود که انتظار دو تا گوش که نه،
دلهایی را برای شنیدن حرفهایشان میکشیدند... .
و ما جوانان در چشمان آنان چشمه جوشان امید و تحول بودیم...
و هستیم.
و ما همچنان هستیم پای همه عهدهایی که بستهایم✋
«وَ الَّذینَ هُمْ ِلأَماناتِهِمْ وَ عَهْدِهِمْ راعُونَ؛ آنان به امانت و عهد و پیمان خود وفادارند».
"مؤمنون،آیهی ۸"
✍ #زهرا_حسنلو
🇮🇷قرارگاه جهادی شهید بلباسی🇮🇷
@jahadibelbasi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خاطره_بازی
اولین بار رو تانکر تو حیاط مدرسه تنها دیدمش ... اینکه پسرا همه داشتن فوتبال بازی می کردن و اون یه گوشه نشسته بود نگاه میکرد بدون هیچ هیجانی، برام عجیب بود ...
👇ادامه👇
قرارگاه جهادی شهید بلباسی مازندران🇮🇷
#خاطره_بازی اولین بار رو تانکر تو حیاط مدرسه تنها دیدمش ... اینکه پسرا همه داشتن فوتبال بازی می
#خاطره_بازی
اولین بار رو تانکر تو حیاط مدرسه تنها دیدمش ... اینکه پسرا همه داشتن فوتبال بازی می کردن و اون یه گوشه نشسته بود نگاه میکرد بدون هیچ هیجانی، برام عجیب بود ...
بر خلاف بقیه که از بچه های شیرین زبون و شیطون خوششون میاد من عاشق بچه های آرومم .
یه روز نشستم ۵۰ دقیقه باهاش حرف زدم هیچ وقت یادم نمیره اون لحظه ای رو که وقتی ازش پرسیدم تو دنیا مامانتو از همه بیشتر دوس داری؟
جواب داد نه اول خدا
گفتم اول خدا بعد مامان؟
گفت نه اول خدا بعد اماما بعدم مامان .
برام عجیب بود بچه به این سن انقدر قشنگ از خدا میگه . میگفت میرم رو سکوی حسینیه به خدا فکر میکنم و با دوستم از خدا حرف میزنیم ، انگشت کوچیکمو بردم جلو گفتم قول بده یه روز که خواستی با دوستت حرف بزنی اجازه بدی منم بیام
با لهجه ی قشنگ مازندرانی روشو یه سمت دیگه کرد گفت : مِن کیجا اون جه دست نَدِمبه .
از اون به بعد هر وقت می خواستم ازش قول بگیرم همیشه دستمو زیر روسری یا چادر میبردم بعد ازش قول می گرفتم .
گاهی وقتا خسته و کوفته که از مدرسه بر می گشتم فقط دوست داشتم چشممو ببندم و بخوابم اما وقتی اذان می گفت دیگه فرمان دست و پاهام دست خودم نبود .صداش که تو روستا می پیچید خون تو رگای هممون به جوش میومد اگه بگم حسم عین اون مردمی بود که اولین بار اذان بلال رو شنیدن دروغ نگفتم .
یه روز که قهر کرده بود گفته بود دیگه اذان نمی گم و مکبر نمیشم حقیقتا تلخ ترین حرفی بود که شنیده بودم . کلی باهاش حرف زدم و اونم گفت باشه بابا تا شماها هستین اذان میگم نترس خاله .
هنوزم صدای اذانشو دارم واسه وقتایی که حس کردم از خدا دورم چون من هر بار با شنیدن صداش دوباره مسلمون میشم.
من ازش خیلی چیزا یاد گرفتم
از یحیایِ قصه...
✍ #پریسا_رضایی
#کارگروه_مشاوره
#اردوجهادی_مرداد۹۸_روستای_پجیم
🇮🇷قرارگاه جهادی شهید بلباسی🇮🇷
@jahadibelbasi
#خاطره_بازی
وقتی وارد خانه شان شدیم؛ فوراً ما رو برد، سمت همسرش!
همسرش دو سالی بود که سکته قلبی کرده بود و تقریبا، همیشه یک جا نشسته بود.
میگفت همسر قبلیام زود فوت کرده برای همین نمیخوام این یکی هم زود از پیشم بره!
بچهها خواستن داروی حاج خانم رو ببینن؛
کاپتوپریل، نیتروگلیسرین و لوزارتان!!
سه دارو با هدف تقریبا یکسان!
هر سه تا رو با هم، اونم روزی دو بار به خانمش میداد!!!
میگفت نمیتونم نوبت دکتر بگیرم، برای همین این داروها رو از داروخونه بدون نسخه پزشک میگیرم!
تا بهش گفتیم قراره فردا متخصص قلب بیاد، خیلی خوشحال شده بود؛ فردا صبح حوالی ساعت ۶ دیدیم که دفترچه دستشونه و منتظرن تا دکتر بیاد!
میگفت حاج خانم نمیتونه بیاد، راه نمیتونه بره...
خیلی ناراحت بود! بچهها سریع رفتن ماشین خوشونو آوردن.
گفتن حاجی! سوار شو بریم حاج خانم رو بیاریم. 🤗💪
خیلی خیلی خوشحال شده بود؛
حاج خانم اومد، ویزیت شد. حاج آقا هم فورا تا فرداش داروها رو تهیه کرد...
دکتر گفته بود اگر همین روند دارو دادن رو ادامه میداد، ممکن بود اتفاقات خیلی بدی بیفته ولی خدا رو شکر به خیر گذشت... .
میگفت ۱۸ سال شورا بودم، دل ۱۸ نفر رو هم نشکوندم برای همین الان، خدا بهم لطف کرده😍
✍ #پزشک_جهادگر
#کارگروه_بهداشت_درمان
#اردوجهادی_۹۸
#روستای_اوارد
🇮🇷قرارگاه جهادی شهید بلباسی🇮🇷
@jahadibelbasi
#خاطره_بازی
وقتی وارد خانه شان شدیم؛ فوراً ما رو برد، سمت همسرش!
همسرش دو سالی بود که سکته قلبی کرده بود و تقریبا، همیشه یک جا نشسته بود.
میگفت همسر قبلیام زود فوت کرده برای همین نمیخوام این یکی هم زود از پیشم بره!
بچهها خواستن داروی حاج خانم رو ببینن؛
کاپتوپریل، نیتروگلیسرین و لوزارتان!!
سه دارو با هدف تقریبا یکسان!
هر سه تا رو با هم، اونم روزی دو بار به خانمش میداد!!!
میگفت نمیتونم نوبت دکتر بگیرم، برای همین این داروها رو از داروخونه بدون نسخه پزشک میگیرم!
تا بهش گفتیم قراره فردا متخصص قلب بیاد، خیلی خوشحال شده بود؛ فردا صبح حوالی ساعت ۶ دیدیم که دفترچه دستشونه و منتظرن تا دکتر بیاد!
میگفت حاج خانم نمیتونه بیاد، راه نمیتونه بره...
خیلی ناراحت بود! بچهها سریع رفتن ماشین خوشونو آوردن.
گفتن حاجی! سوار شو بریم حاج خانم رو بیاریم. 🤗💪
خیلی خیلی خوشحال شده بود؛
حاج خانم اومد، ویزیت شد. حاج آقا هم فورا تا فرداش داروها رو تهیه کرد...
دکتر گفته بود اگر همین روند دارو دادن رو ادامه میداد، ممکن بود اتفاقات خیلی بدی بیفته ولی خدا رو شکر به خیر گذشت... .
میگفت ۱۸ سال شورا بودم، دل ۱۸ نفر رو هم نشکوندم برای همین الان، خدا بهم لطف کرده😍
✍ #پزشک_جهادگر
#کارگروه_بهداشت_درمان
#اردوجهادی_۹۸
#روستای_اوارد
#طوفان_الاقصی🇯🇴
📮|قـرارگاه جـهادی شهید بلبــاسی|🇮🇷
#خاطره_بازی
برای لحظهی تحویل سال همهی خادمها و سربازها را به مناطق جنگی فرستاد تا از برکت نگاه شهدا در آن ساعات بینصیب نمانند؛ اما خودش در محل اسکان ماند.
بعد از تحویل سال من اولین نفری بودم که به قرارگاه برگشتم نمیدانم در آن لحظه با خودش چه نیتی کرده بود؛ اما او را جارو به دست جلوی در حسینه دیدم که درحال نظافت بود سریع موبایلم را در آوردم و شروع به فیلم برداری کردم.بعد به شوخی و با صدای بلند گفتم: (( شهید محمد بلباسی رو می بینیم در حالی که همه رو فرستاده منطقه اما خودش مونده و درحال نظافت اردوگاهه. با این نور بالایی که اون میزنه، قطعا به آرزوش میرسه و در زمرهی شهیدان قرار میگیره.))
محمد با آرامش خاصی خندید به طرفم آمد باهم روبوسی کردیم و سال نو را تبریک گفتیم. الان که فکر میکنم شوخی شوخی همه چیز جدی شد این که شاعر گفته از آخر مجلس شهدا را چیدند واقعا بی راه نیست. آن سال همه در منطقه کنار تربت پاک شهیدان بودیم ولی او در قرارگاه جواز شهادتش را گرفت.
عید سال ۹۰
راوی خاطره سجاد پیروزپیمان
برگرفته از کتاب
#برای_زینب (زین_اب)
#طوفان_الاقصی🇯🇴
📮|قـرارگاه جـهادی شهید بلبــاسی|🇮🇷
#خاطره_بازی
به یاد دارم مینی باس کهنه و آبی آسمانی را ، که لقلقکنان ما را از دل جنگلهای سبز بهشهر در قلب تابستان به آبی آسمانی یک روستا میسپرد و ما همه پر از شور بودیم و شوق ...
کار ما از همان لحظه ورود شروع شد ، با سِلام علِیکهای ساده و محلی که دلهای پیر را با دلهای جوان ما گره زد تا با آن کشف شود: فراز و فرودها!
یکی از مسائل مالی؛ یکی بیمار در خانه داشت و یکی با والدینش مشکل؛ یکی بلد بود راه نبض اقتصاد را در دست گرفتن و یکی پر بود از خلاقیت و پویایی دست نخورده… .
بعضی خانههای فراموش شده انگار مدتها بود که انتظار دو تا گوش که نه،
دلهایی را برای شنیدن حرفهایشان میکشیدند... .
و ما جوانان در چشمان آنان چشمه جوشان امید و تحول بودیم...
و هستیم.
و ما همچنان هستیم پای همه عهدهایی که بستهایم✋
«وَ الَّذینَ هُمْ ِلأَماناتِهِمْ وَ عَهْدِهِمْ راعُونَ؛ آنان به امانت و عهد و پیمان خود وفادارند».
"مؤمنون،آیهی ۸"
✍ #زهرا_حسنلو
📮|قـرارگاه جـهادی شهید بلبــاسی|
#خاطره_بازی
۳ روز از آغاز اردو گذشته بود.
کم کم دل تنگی و تحمل دوری از خانواده در چهرهها نمایان میشد.
۶ نفر گروه پشتیبانی و خدمت به خواهران جهادگر بودیم.
شب شد و ۴ نفر از ما به علت انجام ندادن بخشی از وظیفهمان از طرف فرمانده تنبیه شدیم.
به ما ۴ نفر گفتند که بروید، استراحت کنید و کاری انجام ندهید. یک ساعتی استراحت کردیم و بی سیم به دست منتظر بودیم که وظایف محول شده را طبق ساعات مشخص انجام دهیم. اما صدایی از بیسیم نیامد. باز هم منتظر بودیم ولی خبری نشد. ناگهان در باز شد و برایمان شام آوردند و ما متعجب از اینکه همیشه یکی از ما شام میاورد، اما امشب این طور نبود.
به آخرهای شب نزدیک شدیم منتظر بی سیم بودیم که برای شیفت ایستادن آماده شویم. بیسیم به صدا در آمد و ما خوشحال شدیم اما بی سیم گفت امشب شیفت در کار نیست و استراحت کنید. ما متوجه قضیه شده بودیم. برادر، برادرش را خوب میشناسد.
هر طور بود آن شب را خوابیدیم. صبح شد و برایمان صبحانه آوردند و ما با ناراحتی آن را هرطور بود خوردیم. بیسیم به صدا درآمد که تا ظهر استراحت کنید.
ما چهارنفر نگاهی به هم انداختیم و از شدت عصبانیت چیزی نگفتیم و به نگاهی بسنده کردیم. تا یک ساعت سکوت عمیقی حکم فرما بود و ما دیگر نمیتوانستیم بنشینیم و همدیگر را نگاه کنیم.
بلند شدیم پلاستیکهای زباله را برداشتیم. زبالههای اطراف اسکان، رودخانه و نهرها را جمع کردیم. یکی از برادران مشغول شست و شوی سرویس بهداشتی شد و دیگری تمیز کردن اتاق.
مگر جهادگر میتواند کار نکند؟ مگر میتواند یک جا بنشیند و نظارهگر باشد؟ جهادگر برای خدمت به خلق خدا و تلاش جان میدهد.
شاید برایتان جالب باشد که کار نکردن تنبیه ما بود. آری... درست شنیدید، تنبیه ما این بود که تا اطلاع ثانوی کار نکنیم.
فرمانده که ندامت برادران کوچکترش را دید و دید که چگونه آنها خودشان را با جمع کردن زباله و... تنبیه کردند، بعد از انجام صحبتهایی در این خصوص به ما درس جهاد را بار دیگر یادآور شدند.
دستان آن پنج برادرم را میبوسم و تنها دعایم برایشان این است "زیر سایه امام زمان باشید".
✍ #پوریا_گلپایگانی
📮|قـرارگاه جـهادی شهید بلبــاسی|
#خاطره_بازی
اولین اردوی تابستان سال ۹۷ به صورت تجمیعی برای روستاهای اوارد و پچیم منطقه هزار جریب بهشهر اعزام شدیم .
برادرا به صورت متمرکز روستای یخکش محل استراحت و خوابگاه داشتن
بین کاروان یک حاج آقایی بود و برای اولین بار با این جمع اومده بود جهادی.
شب دوم و آخر شب یه سری از بچه ها بیرون خوابگاه نشستیم و داشتیم صحبت میکردیم که حاج آقا اومدبین ما و شروع به صحبت کردیم،گفت چرا اینجا نشستید
به شوخی گفتیم حاج آقا،امشب نوبت ماست که شیفت وایستیم.
حاج آقا حس فداکاریش گل کرد
گفت نه شماها خسته هستید برید بخوابید،من میمونم تا صبح.
ما به خیال اینکه اون بنده خدا متوجه شوخی ما شده اومدیم و خوابیدیم و خیال داشتیم که بعد ما میاد تو محل اسکان.
صبح بعد خوردن صبحانه هم فکر کردیم حاج آقا قبل ما آماده شده و بیرون منتظر تا با بچه ها راهی یکی از روستا ها بشه.
آماده شدیم رفتیم بیرون
دیدیم حاج آقا بنده خدا خودشو جمع کرده از سرما و به تیربرق تکیه داده و خوابش برده.
ما چند نفری که این بلارو سر بنده خدا آوردیم یواش رد شدیم و رفتیم
و بعد به یکی از بچه ها خبر دادیم که بره بیدارش کنه.
بعد، اون روز هم برای حاج آقا کار پیش اومد و برگشت و نشد اونجا ازش حلالیت بگیریم.
منتها تماس گرفتیم و بعد از یه دعای ویژه ای که برامون کرد(😁😁)
گفت من که حلالتون کردم،ولی دیگه با طناب پوسیده شما ته چاه نمیرم.
✍ #محمدمهدی_قلیان
📮|قـرارگاه جـهادی شهید بلبــاسی|
اولین بار بود رفته بودم راهیان نور
اونمدر قالب خادماردوگاه شهید بلباسی بودم
اردوگاه شهید بلباسی رو آماده کردیم.
به مسئول ما خبر دادن که یه ماشین داره میره سمت شلمچه و دو سه نفر جا داره.
وقتی مسئول منو صدا کرد و گفت آماده شو برو خیلی خوشحال شدم😍
رسیدیم شلمچه نزدیک غروب بود ، غروب آفتابش و پرچم "کربلا فقط یک سلام"
وقتی برگشتم اردوگاه و مسئول مون رو دم دروازه ورودی دیدم فقط بغلشون کردم و گریه کردم 😭😭😭
خیلی حس و حال قشنگی داشت.❤️
اولین سفرم به جنوب بااینکه یادمان های زیادی نرفتم ولی خیلی حال خوبی داشت😍😍💚
#راهیان_نور
#خاطره_بازی
📮|قـرارگاه جـهادی شهید بلبــاسی|
امسال برای سال تحویل بودیم اردوگاه شهید بلباسی
هر طرف میرفتیم یه کاروان بود که داشت آماده میشد برای سال تحویل بره یکی از مناطق
هرکاری کردیم مسول کاروان قبول نکرد بریم مناطق
هرچی گفتیم اومدیم که سال تحویل باشیممناطق نشد که نشد
درحین گفتمان یکهو آسمان جوری خراب شد و آسمان و زمین به هم پیوست که نگو و نپرس!!!
صدای باد و رعد و برق و صدای حلب سقف و....دیگه نگمممم براتون
اسپیس هارو داشت باد میبرد!
وسایل پذیرایی و دکوراسیون حیاط رو باد میبرد!
صدای سکوت!!خانم هارو نگم دیگههههه(مینویسم سکوت شما جیغ و داد کلی خانم که تو اردوگاهن رو تصور کنید😂😂)
دیگه بچه ها داشتن تو اتاق اسکانمون بساط هفت سین با ساعت و سکه و... می چیدن که هوا آروم آروم شد و اصلا از اون سروصدا و طوفان خبری نیست.
فکرشمنمیکردم سال تحویل تو نمازخانه اردوگاه اینقدر دلچسب باشه😊
و از غُر غُر های قبلش پشیمون شدم🙈🙈
قدم زدن تو هوای بعده بارون اردوگاه در دقایق اولیه سال جدید خیلی جذاب بود🌸
#راهیان_نور
#خاطره_بازی
📮|قـرارگاه جـهادی شهید بلبــاسی|
یه شب اردوگاه بلباسی بودیم و رزمایش بود
بهمون گفتن فردا ساعت ۵ صبح بیدار بشید.
دوستم بهم گفت ساعت ۶ بیدارم کن منم گوشیمو ساعت ۷:۳۰ زنگ گذاشتم که بالاخره یه ساعتی بیدارشیم
خوابیدیم و یهو باصدای جیغ یکی از بچه ها پاشدم.
عینموج مکزیکی به ترتیب کل بچه ها دور تا دور اتاق پشت سرهم بیدارشدن جیغ زدن و نشستن!!!۷۶ نفر تو یک اتاق!!!
صدای جیغ و صدای حداقل ۱۰تا گوشی که داشت اذان میگفت
قشنگگگگگ حس این بود که قیامت شده
هرکسی هم به یک چیز فکرمیکرد به چیزی که ازش میترسید.
حالا قضیه چی بود؟
یکی از بچه ها خواب ترسناک دیده بود!پاشده بود رفته بود کنار دوستش خوابیده بود!!بنده خدا نصفه شبی پاشد دید یکی کنارش خوابیده از ترس جیغ کشیده بود🤣🤣
لطفا میخواید برید کنار دوستتون بهش خبر بدین😂که ملت زا به راه نشن😂😂
البته نکته مثبتش این بود که برای نماز صبح به موقع بیدار شدیم😂😂
#راهیان_نور
#خاطره_بازی
📮|قـرارگاه جـهادی شهید بلبــاسی|
«بسم رب الحسین»
#خاطره_بازی
#اربعین
#قسمت_اول
راستش هیچ وقت نمیتونستم حال وهوای پیاده روی اربعین رو به خوبی درک کنم
خب حق داشتم، تاحالا کربلا نرفته بودم وهیچ تصوری ازش نداشتم حتی نمیدونستم عمود چه شکلیه!
شاید چون نمی تونستم احساس کربلا رفته ها رو درک کنم همیشه ی حس غریبی نسبت به این قضیه همراهم بود.
یادمه تابستون پارسال خیلی حال و هوا و ذوق اردو جهادی داشتم مخصوصا که اولین بارم بود و مطمئن از این که فعالیت خدا پسندانه اونم درکنار دوستان خیلی لذت بخشه...
روزها درگیر فعالیت و برنامه بودیم و شبها دورهم جمع میشدیم و علم گپ زدن و خنده و سروصدا بالا میرفت
تا اینکه از صحبت و خاطرات بچه ها متوجه شدم که بهههله ، مثل اینکه جهادی عجیب برات کربلا میده...
خب قصه برای من و یکی از رفقام(بزارید همینجا یک نام مستعار براش انتخاب کنیم... فرزانه)که هردو کربلا نرفته بودیم جالب شد.بچه ها از خاطرات پیاده روی شون میگفتن و من و فرزانه غرق خیال و ذوق میشدیم و حسرتمون بیشتر میشد.
فرزانه امید داشت که بتونه بره ولی راستش من زیاد امیدی نداشتم.
تصورش برام سخت بود که ببینم خانواده اجازه میدن من با دوستام به این سفر برم.
در طول اردو یک شب مراسمی در #معصوم_زاده(امامزاده محمدباقر اما اکثر اهالی بهش میگن معصومزاده) که نزدیکمون بود برگزار کردیم مختص بچه های گروه تا به قولی در کنار دوری از مشغله ها و گرفتاری های زندگی شهری، دل رو صفا بدن.
اون شب من و فرزانه مسئول آماده کردن فضای مراسم بودیم، فقط ما دوتا تو معصوم زاده بودیم با یه حال و هوای خاص