قرارگاه جهادی شهید بلباسی مازندران🇮🇷
#خاطره_بازی اولین بار رو تانکر تو حیاط مدرسه تنها دیدمش ... اینکه پسرا همه داشتن فوتبال بازی می
#خاطره_بازی
اولین بار رو تانکر تو حیاط مدرسه تنها دیدمش ... اینکه پسرا همه داشتن فوتبال بازی می کردن و اون یه گوشه نشسته بود نگاه میکرد بدون هیچ هیجانی، برام عجیب بود ...
بر خلاف بقیه که از بچه های شیرین زبون و شیطون خوششون میاد من عاشق بچه های آرومم .
یه روز نشستم ۵۰ دقیقه باهاش حرف زدم هیچ وقت یادم نمیره اون لحظه ای رو که وقتی ازش پرسیدم تو دنیا مامانتو از همه بیشتر دوس داری؟
جواب داد نه اول خدا
گفتم اول خدا بعد مامان؟
گفت نه اول خدا بعد اماما بعدم مامان .
برام عجیب بود بچه به این سن انقدر قشنگ از خدا میگه . میگفت میرم رو سکوی حسینیه به خدا فکر میکنم و با دوستم از خدا حرف میزنیم ، انگشت کوچیکمو بردم جلو گفتم قول بده یه روز که خواستی با دوستت حرف بزنی اجازه بدی منم بیام
با لهجه ی قشنگ مازندرانی روشو یه سمت دیگه کرد گفت : مِن کیجا اون جه دست نَدِمبه .
از اون به بعد هر وقت می خواستم ازش قول بگیرم همیشه دستمو زیر روسری یا چادر میبردم بعد ازش قول می گرفتم .
گاهی وقتا خسته و کوفته که از مدرسه بر می گشتم فقط دوست داشتم چشممو ببندم و بخوابم اما وقتی اذان می گفت دیگه فرمان دست و پاهام دست خودم نبود .صداش که تو روستا می پیچید خون تو رگای هممون به جوش میومد اگه بگم حسم عین اون مردمی بود که اولین بار اذان بلال رو شنیدن دروغ نگفتم .
یه روز که قهر کرده بود گفته بود دیگه اذان نمی گم و مکبر نمیشم حقیقتا تلخ ترین حرفی بود که شنیده بودم . کلی باهاش حرف زدم و اونم گفت باشه بابا تا شماها هستین اذان میگم نترس خاله .
هنوزم صدای اذانشو دارم واسه وقتایی که حس کردم از خدا دورم چون من هر بار با شنیدن صداش دوباره مسلمون میشم.
من ازش خیلی چیزا یاد گرفتم
از یحیایِ قصه...
✍ #پریسا_رضایی
#کارگروه_مشاوره
#اردوجهادی_مرداد۹۸_روستای_پجیم
🇮🇷قرارگاه جهادی شهید بلباسی🇮🇷
@jahadibelbasi
📷گزارش_تصویری
📍اردوجهادی خواهران تابستان ۱۴۰۲
📍 روستای سماء،منطقه ی کجور
#کارگروه_مشاوره
#کارگروه_تعلیم _و_تربیت
#جهادهمون_هنوز_ادامه_داره🌱
📮|قـرارگاه جـهادی شهید بلبــاسی|