گلو را تا به وصف آن شمایل، استخوان گیرد
هما در سایهی اقبال آید آشیان گیرد
دِماغم آن چنان از خویش رنگ غیر میدزدد
که میترسم گل از گلزار و بوی از بوستان گیرد
اگر بر خاک گویم قصّهی خود را به هم ریزد
اگر داغ دلم را بال بخشم آسمان گیرد
نه زندانیست حاجاتم، نه در گیرد مناجاتم
دعایم را مَلَک در آسمان یکدرمیان گیرد
چُنان در گریه چشمان ترم عین الحیات آمد
که خضر از جوشش چشمم حیات جاودان گیرد
در این گلگشتِ امکان فقر مطلق قیمتی دارد
اگر طرحی تهی انداختی آری همان گیرد
به طاقِ حیرتش گر میتنم زین سعی خوش دارم
بهار خاطرم را کسوت رنگ خزان گیرد
دو بالایی از آن ساغر سبکسیرانه میجویم
که بار از دوش من بیمنّت و رطل گران گیرد
همان ساغر که گر دُردی از آن بر مرده افشانی
سبو در دست، دستافشان، علیگویان، زبان گیرد
علی گفتم، زبانم لالِ آن خلّاقِ مطلق شد
از او میخواهم اینک تا زبان چامه جان گیرد
اگر در مدح او مضمون تراشم، ذهن میسوزد
وگر در وصف سنگینش قلم گیرم بنان گیرد
ز شرم از غنچه بودن سیْر امکان عدم کردم
مبادا دامنش گردی از این خجلت عنان گیرد
به خود تا آمدم از خویش پرسیدم که رزّاقت
کجا از کام ذوق این طفیلی لقمهنان گیرد؟
هر آنکس بر سماطش مینشیند طرفة العينی
خجالتبارگی باشد که نان از این و آن گیرد
نوال از سفره برمیچینم و اندیشه محدودم
نمیدانم که از خوانش جهانی رایگان گیرد
تقلّای ملاقاتش به جلوت درنمیگنجد
محال است آن جلال محض نقشی در عیان گیرد
به میل قنبرش گر خیزد آهنگ مدارایی
تعجّب نیست گر دنیا و عقبی را ضِمان گیرد
سراغ شأن او را گر ز غیر از ذات حق جویی
چنان باشد که عمیایی نشان از بینشان گیرد
ورای پردهی حُسنش، علی گر جلوه بنماید
شگفتآور نخواهد بود جان از انس و جان گیرد
علی ممسوس فی الذّاتست، پس حق نیز میشاید
مزارش را نه در خاک نجف، بل لامکان گیرد
عناوین جهان زیبندهی خواهندگان باشد
مرا این بسکه "جوهر' را چو کلب آستان گیرد
#مجید_لشکری