✍
بخش دوم؛
همین هم شد. همان شب پیش از رفتن به مناجاتخوانی حاجمهدی سماواتی همسرم گفت: «برای شبهای قدر بریم مشهد.»
چند روز بعد، مسلم، یکی از دوستان همدانشگاهیاش، گفته بود در مشهد خالهای دارد که یکی از واحدهای منزلشان را وقف زائر کردهاند، اصرار کرده بود به جای هتل به خانه آنها برویم. راستش آنروزها هم وضعیتمان طوری بود که بدمان نمیآمد پول هتل را نگه داریم برای خرجهای دیگر. با این وجود، استخاره کردیم و استخاره هم خیلی خوب آمد و تصمیم قطعیمان، رفتن به خانهی خالهی مسلم شد.
به مشهد رسیدیم. سررشته آدرس را گرفتیم تا رسیدیم به منزلشان. یک خانه قدیمی درست در انتهای یک کوچه باریک بود. زنگ کنار درب سفید را زدیم و منتظر ماندیم. مرد روحانی و همسرش در را به رویمان باز کردند، لهجهشان عطر زعفران داشت و لبخندشان شیرین بود، مثل نبات. انگار آشنایی باشیم که مدتها بوده به انتظار دیدنمان نشسته باشند از ما استقبال کردند. راهنماییمان کردند به اتاقی که در منتهاالیه حیاط، دست چپ، چند پله پایینتر از سطح حیاط بود که بعدها فهمیدیم توفیق اصلیاش میزبانی از سینهزنانیست که هر شب جمعه اینجا جمع میشوند. دور تا دورش را پارچهی سیاه کشیده بودند و پر بود از کتیبههایی که هر کدام به یاد یکی از خامس آلعبا بودند.
محو کتیبهها شده بودم که متوجه شدم در آن نورِ نیمه، نقطههایی در حال حرکتاند. نزدیکتر که رفتم متوجه خیل عظیمی از سوسکها شدم و جیغکشان رفتم بالای منبر ایستادم، همسرم هم بدون سلاح مانده بود که چطور باید پیروز این کارزار شود!!...
حساب مسافر بودنمان را کرده بودند و رفتند آب یخ برایمان بیاورند که حاجآقا سینی به دست آمد و با دیدن آن وضع دیدنی خندهاش ماسید. به همدیگر نگاه کردیم و به هم فهماندیم که اینجا، جای ماندن نیست برای ما. نه از بد بودن آن خانهی نورانی و صاحبانشان، بلکه از ترس زیاد من از سوسک! اما دلیل میخواستیم برای رفتن و اینطور نمیشد که یکدفعه راهمان را بگیریم و برویم. سر زدن به یکی از اقوام نه چندان نزدیکمان در مشهد را بهانه کردیم، هدیهای که برای خالهی مسلم خریده بودیم را به آنها دادیم و از خانهشان بیرون آمدیم.
رفتیم به سمت خیابان امام رضا به دنبال پیدا کردن هتل. چمدان به دست طول خیابان را میگشتیم. هتلها یا جا نداشتند یا خیلی گران بودند. بعد از چند ساعت که یک هتل مناسب پیدا کردیم متوجه شدیم که شناسنامهمان، آن هویت کاغذی که لازمهی اصلی اقامتمان بود را جا گذاشتهایم! خستگی همچون دَوالپایی دستش را از دور گردنمان باز نمیکرد.
خودمان را به حرم رساندیم. دلِ شکستهام، بیتابِ بندهای جوشنکبیر بود. لابهلای مناجاتها چندباری به خدا یادآوری کردم که ما از خودتان مشورت گرفتیم و این رسمش نبود! یادمان آمد یکی از اقوام نه چندان نزدیکمان در مشهد یک آپارتمان چندواحدی دارند و در شرایط ما، رفتن به منزل آنها بهترین گزینه بهحساب میآمد. مادرم با آنها تماس گرفت و قرار شد بعد از مراسم شب قدر به خانهشان برویم.
حوالی سحر وقتی به خانهشان رسیدیم، خجسته خانم و همسرشان با چای و شکرپنیر هلدار از ما پذیرایی کردند. چای مرهم شد بر سینهام. بر پشتیهایِ لاکی خانهشان تکیه زدم. سبک شده بودم، درست مثل زن تازه فارغ شده، مثل شاخههای قاصدک توی هوا.
فردای آن روز خجستهخانم درِ واحدمان را زد با چشمهایی که برق میزدند گفت: «من خادم حرمام، با مسئولمون حرف زدم، گفتم مهمون عزیزی دارم میشه یه روز خادم افتخاری بشه، قبول کردن. اگه دوست داری میتونی فردا بیای با من.» خودم را غرق در محبت سلطان مشهد میدیدم. مثل لحظههایی که روی آب معلق ماندهاید و همهی صداها و حرکات در اطرافتان کشدار و مبهم پیش میروند؛ آن لحظه من دیگر چیز درستی نمیشنیدم. فقط خجسته خانم را محکم بغل کردم و بوسیدمش و به خاطر اینکه واسطهی این لطف شده بود، از او تشکر کردم.
و غروب روز بعد، حوالی اذانِ مغرب، کنار سفرههای نواری که پهن شده بودند و آمدن زائرین روزهدار را لحظهشماری میکردند، با لباس خادمی ایستاده بودم...
#زینب_فرهمند
در
جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan