_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. حکایت‌های کوتاه، قصه‌های منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند.سومین داستان دنباله‌دار جان و جهان را این روزها در کانال دنبال کنید. روایت «بی‌غم» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. _ روز دهم به رسم عاشورای هر سال رفتیم اسلامیه، روستای پدری‌ام، به تماشای نخل‌برداری. حالا این سازه‌ی باعظمت که نماد تابوت امام بود روبروی چشمانم، روی دست دیوانگانش می‌رفت و می‌آمد. توی هوای داغی که زمین‌ها را گداخته کرده بود، آدم‌های زیر نخل، پابرهنه می‌دویدند و آن حجم چوبی عظیم و باابهت را جابجا می‌کردند. هر بار که نخل را برمی‌داشتند یا زمین می‌گذاشتند، بلند می‌گفتند: «یا حسین!» پژواک صداشان توی هوا می‌پیچید و توده‌ی افکار مبهم را پس می‌زد. دیگر فهمیده بودم که برای حسین(ع) مهم نیست که دیوانه‌اش نیستم. او و خانواده و یارانش سال‌ها پیش از من، تمام غصه‌های آدم‌ها را عمیق‌تر، شدیدتر و جانگدازتر از توان و تحمل من تجربه کرده بودند، نه برای این‌که آدم‌ها را دیوانه‌ی خود کنند. فقط چون خدا خواسته بود و آن‌ها از این خواست و امتحان خدا با همه‌ی سختیِ عجیب و جانکاهش، سربلند بیرون آمده بودند؛ راضی، امیدوار، محکم. ادامه در بخش دوم؛