_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. حکایتهای کوتاه، قصههای منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.سومین داستان دنبالهدار جان و جهان را این روزها در کانال دنبال کنید. روایت «بیغم» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است._
#بیغم
مادرم تمام روزهای محرم و صفر، از صبح زود پاشنهی کفشش را میکشد و میرود توی مجالس روضه؛ از روضهی آقای دهقان که روبروی خانهمان است بگیر تا روضهی خانم شاهدی در محلهای نزدیک، تا روضهی پاساژ کویتیها سر میدان مجاهدین!
از بچگی هیچکدام از آن روضهها را دوست نداشتم. توی آن مجلسها مادرم که همیشه مثل کوه محکم بود و خم به ابرویش نمیآمد، گریه میکرد. آن هم نه آرام، با هقهق. به زانویش تکیه میدادم و آرنجم که روی زانویش بود، تکان میخورد و بدنم را تکان میداد. میترسیدم و از گریهاش بغض میکردم. نمیتوانستم اشکش را ببینم اما صدای گریهاش نگرانم میکرد. کیک یزدی توی بشقاب را برمیداشتم با خلال بادام و پستهی رویش ور میرفتم تا حواسم پرت شود و روضه تمام شود.
همین که روضهخوان «وَ سَیَعلَمُ الَّذینَ ظَلَموا أیَّ مُنقَلَبٍ یَنقَلِبون» را میگفت، زنها چادر را از صورتشان کنار میزدند. با چشمان سرخ و صورتی آرام، آمین پشت آمین برای دعاهای روضهخوان میگفتند؛ دعا برای «سلامتی امام زمان» تا «خدابیامرزیِ پدر و مادر منِ عاصی». بعد دست میکشیدند روی صورتشان و چای جدید برمیداشتند و کیک یزدی میخوردند.
✍ادامه در بخش دوم؛
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. حکایتهای کوتاه، قصههای منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.سومین داستان دنبالهدار جان و جهان را این روزها در کانال دنبال کنید. روایت «بیغم» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. _
#بیغم
قسمت دوم
همینکه وارد مجلسشان میشدیم، خانم صاحبخانه خوشآمد میگفت و یک استکان آبجوش نبات میگذاشت جلویمان. همهی اتاقها خلوت بود و کنار دیوارها پتوی دولا پهن کرده و پشتی گذاشته بودند. مهر و کتاب دعا توی هر اتاق روی میز کوچکی بود. کتاب دعا را برمیداشتم و سعی میکردم از اول زیارت زود بخوانم تا به جایی که مداح هست، برسم. زیارت عاشورا را اوایل سواددار شدنم توی همین مجلس خوب و راحت یاد گرفتم.
بعد از زیارت عاشورا، شیر داغ و نان قندی را توی بشقاب جلویمان میگذاشتند. یک پلاستیک فریزر هم کنارش بود که منتدارشان شویم و اگر نمیتوانیم نان قندی را اینجا بخوریم، همراه خودمان ببریم و نذرشان را توی خانهشان جا نگذاریم.
صاحبخانه و خانم و پسرهایش از دم در حیاط، بهمان خوشآمد میگفتند و هنگام سلام و خداحافظی جلویمان خم میشدند.
میدانستم چون میآییم زیارت عاشورا بخوانیم، آدمهای قابل احترامی شدهایم. اما امیدوار بودم هیچوقت کسی راز مرا نفهمد؛ اینکه فقط به امید نان قندی و شیر داغ میروم.
✍ادامه در بخش دوم؛
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. حکایتهای کوتاه، قصههای منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.سومین داستان دنبالهدار جان و جهان را این روزها در کانال دنبال کنید. روایت «بیغم» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. _
#بیغم
#قسمت_سوم
دیگر دههی اول محرم، یزد نبودم که صبح بروم زیارت عاشورا و نان قندی و شیر داغ بخورم. در عوض شبها توی مسجد دانشگاه، روضه و هیئت بود. عزاداری آرامی داشتند. هیچکس توی مجلس جیغ نمیکشید، توی سر و صورتش نمیزد و گریهی عجیب و غریبی شنیده نمیشد. همه، آرام با نفسهای بغضآلود، گریه میکردند و آخر مراسم در سکوتی عمیق و حزنانگیز مجلس را ترک میکردند.
بالاخره در آن روضهها گریهای را که هم غم داشته باشد و هم آدم را سبک کند، چشیدم. انگار تازه با روضه آشنا شدم. تازه فهمیدم حرارت قلوب مؤمنین از داغ حسین چه شکلی است. داد و فریاد نبود اما آه عمیق و جانسوز چرا! سینه میزدند اما هیچکس نظمش را به تماشا نمینشست. زنها هم آرام، با تهماندهی گریهشان به سینه میزدند و همراه میشدند. حتی نوحههایش هم سوز داشت.
✍ادامه در بخش دوم؛
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. حکایتهای کوتاه، قصههای منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.سومین داستان دنبالهدار جان و جهان را این روزها در کانال دنبال کنید. روایت «بیغم» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است.
#بیغم
#قسمت_چهارم
یک شب محرم که یزد بودم، همراه برادر و خواهرم و همسرش، رفته بودیم روضه. روضه زود تمام شد. سوار ماشین شدیم و برگشتیم خانه. برادرم جلوی درِ خانه، ماشین را نگه داشت اما هیچکس نه حرف زد و نه پیاده شد. برادرم سکوت را شکست. چانه روی دستش گذاشت و رو به همسر خواهرم گفت: «چه کنیم؟»
و او با مکث کوتاه و صدای آه مانندی گفت: «فقط یه جایی ببرمون حالمون خوب شه!» و برادرم دوباره ماشین را روشن کرد و به روضهی دیگری بردمان.
آن شب فهمیدم که اینجور آدمها، آدمهای گرهخورده با حسین(ع) و محرم، روضه را میروند تا غم خودشان از مصیبت عاشورا تسکین پیدا کند، نه اینکه چون سرگذشت حسین(ع) خیلی غمانگیز است! انگار قرابتی با او داشتند که عزا را برایشان سخت و سنگین کرده بود. او هم جزو همان آدمها بود که مداحها، شرح حالشان را ته مجلس میخواندند:«من غم و مهر حسین با شیر از مادر گرفتم، روز اول کآمدم دستور تا آخر گرفتم.»
چقدر فاصله بود بین من و آنها. چقدر به او و آدمهای مثل او حسودیام میشد. انگار دین و مذهب آنها از جنس دیگری بود. همان دینی بود که محبوبشان آن را آورده بود، محبوب دیگری ادامه داده بود، محبوب دیگری به خاطرش غصه در کنج خانه پنهان کرده بود و محبوب دیگر، برایش به مسلخ رفته بود.
✍ادامه در بخش دوم؛
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. حکایتهای کوتاه، قصههای منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.سومین داستان دنبالهدار جان و جهان را این روزها در کانال دنبال کنید. روایت «بیغم» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است.
#بیغم
#قسمت_پنجم
دیگر خیالِ رفتن به زیارت عاشورا و شروع دوبارهی محرم داشت کمرنگ میشد. با آدمهای توی قطار صحبت میکردم و امیدوار بودم نهایت دغدغه و ناراحتیام از آمدن سیل، همین باشد که توی خانهی بعضی همشهریهایم سیل آمده و زندگیشان را خیس و گلی و چسبناک کرده و غصه بخورم که اگر شناسنامه و اوراق هویتیشان خراب شده باشد توی چه دردسر بزرگی میافتند. خبر نداشتم که شناسنامهی خواهرم داشت تغییر غیرقابل برگشتی میکرد. دست تقدیر داشت قلمش را برای اضافه کردن کلمهای توی صفحهی مشخصات همسر آماده میکرد که هیچکداممان آمادگیاش را نداشتیم.
بعدازظهر همسرم تماس گرفت. با تردید دربارهی همسر خواهرم صحبت میکرد و با «نمیدونم» و «منم دقیق خبر ندارم.» جملاتش را نیمهکاره میگذاشت. دیگر نتوانستم خودم را آرام نگه دارم.
تا شب آدمهای مختلف زنگ زدند و جسته گریخته حرفهایی زدند. و من آخرین تماسم را با برادرِ همیشه صریحم گرفتم: «مجتبی! بگو چی شده؟!»
نگفت توی همین چند ساعتی که من توی قطار بودم، همسر خواهرم برای رساندن روحانی به روستا رفته و توی سیل گیر کرده و پیکرش بعد از دو ساعت پیدا شده. نگفت خبرهای قطعی فوتش بعد از خبرهای «بیمارستانه، چیزیش نیست.
✍ادامه در بخش دوم؛
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. حکایتهای کوتاه، قصههای منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.سومین داستان دنبالهدار جان و جهان را این روزها در کانال دنبال کنید. روایت «بیغم» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است.
#بیغم
#قسمت_ششم
من آن سال به هیچ روز از زیارت عاشوراهای خانهی آقای «وصال» نرسیدم. چون روضه خودش را به خانهمان رسانده بود؛ از همان روز اول محرم.
شب اول محرم، مسلم، برادرشوهرِ خواهرم، که به دنبال برادرش رفته بود، با خبرهای بد و چشمان سرخ روبروی خواهرم نشسته بود و تعریف کرده بود. دو ساعت توی بیابان تنها بودنش قلبم را میفشرد و سه روز زیر آفتاب رها شدنِ حسین(ع)، اشکم را در میآورد.
روز دوم اعلامیه چاپ شد و ما رسماً به روزهای عزایمان وارد شدیم.
شب سوم بود که همراه دخترش رفتیم مسجد؟ گمانم همان شب بود که دخترکِ همیشه بازیگوش، رفته بود توی خودش و وقتی پرسیدم: «چی شده خاله؟ چرا ساکتی؟» آرام گفت: «دلم برای بابام تنگ شده.» و من اشک ریختم برای غم بزرگ این دختر که در برابر غم رقیه(س) هیچ بود!
شب چهارم برادرم دیر آمد خانه. سرخی چشمانش توی تاریکی دم در هم پیدا بود. مادرم تا صورتش را دید، پرسید: «کجا بودی؟» جواب داد: «ناحیه.» محل کارش، جایی که با همسر خواهرم همکار بودند.
مادرم رو به من گفت: «برو براش یه چیزی بیار بخوره.» به آشپزخانه رفتم و مادرم هم پشت سرم آمد: «فکر کنم رفته تو اتاق کار عقیل، نشسته گریه کرده...» با گوشهی روسری اشکش را پاک کرد و هلو را کنار خیار توی بشقاب گذاشت و بیرون رفت.
✍ادامه در بخش دوم؛
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. حکایتهای کوتاه، قصههای منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.سومین داستان دنبالهدار جان و جهان را این روزها در کانال دنبال کنید. روایت «بیغم» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. _
#بیغم
#قسمت_هفتم
روز دهم به رسم عاشورای هر سال رفتیم اسلامیه، روستای پدریام، به تماشای نخلبرداری.
حالا این سازهی باعظمت که نماد تابوت امام بود روبروی چشمانم، روی دست دیوانگانش میرفت و میآمد. توی هوای داغی که زمینها را گداخته کرده بود، آدمهای زیر نخل، پابرهنه میدویدند و آن حجم چوبی عظیم و باابهت را جابجا میکردند. هر بار که نخل را برمیداشتند یا زمین میگذاشتند، بلند میگفتند: «یا حسین!»
پژواک صداشان توی هوا میپیچید و تودهی افکار مبهم را پس میزد.
دیگر فهمیده بودم که برای حسین(ع) مهم نیست که دیوانهاش نیستم.
او و خانواده و یارانش سالها پیش از من، تمام غصههای آدمها را عمیقتر، شدیدتر و جانگدازتر از توان و تحمل من تجربه کرده بودند، نه برای اینکه آدمها را دیوانهی خود کنند. فقط چون خدا خواسته بود و آنها از این خواست و امتحان خدا با همهی سختیِ عجیب و جانکاهش، سربلند بیرون آمده بودند؛ راضی، امیدوار، محکم.
✍ادامه در بخش دوم؛