eitaa logo
جان و جهان
497 دنبال‌کننده
793 عکس
35 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. قصه‌های کوتاه، قصه‌های بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند. هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانی‌ها، یک داستان دنباله‌دار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _ یک روز، به اندازهٔ ثانیه‌ای تمام شد. زنگ درِ حیاط را زدند. این‌بار هیچ‌کس نمی‌خواست در را باز کند. رمق نداشتم پذیرایی و هال و حیاط را بدوم تا به در برسم. لاله را بغل کردم، تازه چند ثانیه در آغوشم‌ می‌ماند. دیگر اَدایِ مادر شاد را نمی‌توانستم در بیاورم. گریه می‌کردم، ضجه می‌زدم: «آخه من هنوز بچمو درست ندیدم. توروخدا برید بگید نبرنش، بگید فردا بیان.» نگاهم به چشم‌های قرمزِ آبجی‌فاطمه اُفتاد، به سمتِ اتاقش دوید و در را بست‌. هیچ‌کدام از اعضای خانواده‌ام نمی‌توانستند، التماس‌های مرا ببینند‌. لاله هم ترسیده بود و گریه می‌کرد‌. آقا جلو آمد و لاله را از من گرفت: «زهرا جان، دوباره میاد، قول دادن دیگه مرتب بیارنش» و سریع رفت‌ و بچه را تحویل داد. دنبالش دویدم، اما فقط تا وسطِ حیاط‌. آقا تنها به سمتم می‌‌آمد. لاله نبود. دوباره همان مادرِِ تنهایِ قبل شده بودم. ✍ادامه در بخش دوم؛
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. حکایت‌های کوتاه، قصه‌های منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند.سومین داستان دنباله‌دار جان و جهان را این روزها در کانال دنبال کنید. روایت «بی‌غم» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. دیگر خیالِ رفتن به زیارت عاشورا و شروع دوباره‌ی محرم داشت کم‌رنگ می‌شد. با آدم‌های توی قطار صحبت می‌کردم و امیدوار بودم نهایت دغدغه و ناراحتی‌ام از آمدن سیل، همین باشد که توی خانه‌ی بعضی همشهری‌هایم سیل آمده و زندگی‌شان را خیس و گلی و چسبناک کرده و غصه بخورم که اگر شناسنامه و اوراق هویتی‌شان خراب شده باشد توی چه دردسر بزرگی می‌افتند. خبر نداشتم که شناسنامه‌ی خواهرم داشت تغییر غیرقابل برگشتی می‌کرد. دست تقدیر داشت قلمش را برای اضافه کردن کلمه‌ای توی صفحه‌ی مشخصات همسر آماده می‌کرد که هیچ‌کدام‌مان آمادگی‌اش را نداشتیم. بعدازظهر همسرم تماس گرفت. با تردید درباره‌ی همسر خواهرم صحبت می‌کرد و با «نمی‌دونم» و «منم دقیق خبر ندارم.» جملاتش را نیمه‌کاره می‌گذاشت. دیگر نتوانستم خودم را آرام نگه دارم. تا شب آدم‌های مختلف زنگ زدند و جسته گریخته حرف‌هایی زدند. و من آخرین تماسم را با برادرِ همیشه صریحم گرفتم: «مجتبی! بگو چی شده؟!» نگفت توی همین چند ساعتی که من توی قطار بودم، همسر خواهرم برای رساندن روحانی به روستا رفته و توی سیل گیر کرده و پیکرش بعد از دو ساعت پیدا شده. نگفت خبرهای قطعی فوتش بعد از خبرهای «بیمارستانه، چیزی‌ش نیست. ✍ادامه در بخش دوم؛
_حتما همه ما روزهای سخت را تجربه کرده‌ایم... اتفاقی که هیچ‌وقت منتظرش نبودیم و خوش نداشتیمش، بی‌خبر و بی‌مقدمه آمده و نشسته در مسیر جریان زندگی‌مان. چهارمین روایت دنباله‌دار جان و جهان، «مهمان ناخوانده» راوی یکی از همین اتفاق‌ها و روزهایی‌ است که در پی آن آمده‌اند._ [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/1574 فشار بغض توی گلویم با درد نوشیدن دارو و طعم گَس آبمیوه پاکتی در هم آمیخته. کنار میز فلزیِ پوشانده شده با سفره یکبار مصرف نشسته‌ام. اتاق تاریک و سرد است و نور ملایم زرد رنگی درست بالای سر میز روی خطوط کتاب افتاده. چند لیوان کاغذی، بطری آب معدنی، بیسکوییت ساقه‌طلایی، کتاب و یک ورق قرص، تنها لوازم روی میز هستند. اشک‌هایی که بی‌هوا روی صورتم سُر می‌خورند را پاک می‌کنم، اما گلوله بعدی چشمانم را تار می‌کند. چند روز این بغض را با خود کشیده‌ام و حالا بالاخره تنها شدم و فرصت خالی کردنش فراهم شده؛ وقتی خانه را تمیز می‌کردم، وقتی چمدان بچه‌ها را بستم، وقتی توی خواب بوسیدمشان و از خانه آمدم بیرون. تمام این لحظه‌ها خودم را نگه‌داشته بودم. نمی‌خواستم جز رنج دوری، غصه من را بخورند. صدای خُرخُر خفیف هم‌اتاقی‌ام سکوت را در هم می‌شکند. نمی‌دانم سخت‌ترین شب، اولین شب است یا آخرین شب. نمی‌دانم شب‌های بعدی این قرنطینه اجباری چگونه ‌‌خواهند گذشت! قرنطینه‌ی شب‌های اول توی بیمارستان سخت‌تر است یا شب‌های بعدی توی خانه‌ی سوت و کور؟ ✍ادامه در بخش دوم؛