eitaa logo
جان و جهان | به روایت مادران
535 دنبال‌کننده
1هزار عکس
48 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @mhaghollahi @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. قصه‌های کوتاه، قصه‌های بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند. هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانی‌ها، یک داستان دنباله‌دار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _ دو سال از اِزدواجم با صادق می‌گذشت. اما انگار سال‌ها، در قلبم نشسته بود. با آمدنِ دوقلوها ریسمانِ محبتِ من و او محکم‌تر شد. صدایِ زنگِ خانه‌مان بُلبلی بود. اُمید، مثل فِشنگ از جایَ‌ش به سمتِ درب رها شد. آقا صادق با لبخندِ مخصوصِ خودش وارد شد. خوراکی‌هایی که برایِ مدرسه‌ی پسرها سفارش داده‌بودم را به اُمید داد و به سمت من که در حیاط به استقبالش رفته بودم، آمد. کیسه‌ای را که در دست داشت، بالا آورد. میوه‌ی موردِ علاقه‌ام بود، گفت: «خدمتِ خانمِ خودم، زهرا جان.» هینِ بلندی کشیدم: «ممنونم!» قَطرات آب، از سر و صورتش می‌چکید. پشتِ درِ دستشوییِ حیاط، منتظرش ایستاده‌بودم. حوله را که به دستش دادم، «دستت درد نکنه» گفت و مُجَوزِ اَشک‌‌‌ ریختنم را داد. هول شده بود و به سمتم آمد: «چرا گریه می‌کنی؟ چیزِ بدی گفتم؟» بینی‌ام را بالا کشیدم: «نه، ممنونم که بِهِم گفتی دستت درد نکنه.» لب‌هایَ‌ش، کِش آمد: «بیا بریم تو اُتاق، خیلی گشنمه.» دستش را کشیدم: «صبر کن، می‌خواستم یه چیزِ دیگه هم بهت بگم.» سرِ جایَ‌ش ایستاد: «بفرما، بگو» - می‌خواستم بگم، از اون موقعی که دوقلو‌ها بدنیا اومدن، پسرها خیلی اذیت شدن. ✍ادامه در بخش دوم؛
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. حکایت‌های کوتاه، قصه‌های منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند. دومین داستان دنباله‌دار جان و جهان را «شنبه‌ها و سه‌شنبه‌ها» در کانال دنبال کنید. داستان «معصومیت از دست رفته» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. _ کاغذ را گذاشتم روی میز رستوران، خودکار را هم روی بشقاب سفید و برّاق مقابل پارمیدا. دو جا را با انگشت نشان دادم: «اینجا و اینجا رو باید امضا کنی.» پارمیدا انگار محو صدای برخورد قاشق چنگال‌هایی بود که توی فضای رستوران سمفونی پر طنینی داشت. بعد از جفت‌پوچ شدن ماجرای وکیل قلابی‌اش، تقلّایی برای کشمکش و لج کردن با من نداشت. من اما قرارداد پرداخت مهریه را در طی دو ساعت با یک وکیل واقعی بسته بودم. اولین سوالی که وکیل پرسید این بود: «برای طلاق عجله داره؟». گفتم: «زیاد.» لبخندی خیلی کوتاه ولی حرفه‌ای تحویلم داد. فکر کردم شبیه‌ این لبخند را فقط روی لب بازیگر شرلوک هلمز دیده‌ام. وقتی آخرین جمله را نوشت، جوری نشست که انگار جلسه‌مان تمام شده است: «از هیچیش کوتاه نیا. جای چونه نداره. سریع قبول می‌کنه.» جلوی صورت پارمیدا بشکن زدم: «تا غذا نیومده امضاش کن.»  ✍ادامه در بخش دوم؛
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. حکایت‌های کوتاه، قصه‌های منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند.سومین داستان دنباله‌دار جان و جهان را این روزها در کانال دنبال کنید. روایت «بی‌غم» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. _ دیگر دهه‌ی اول محرم، یزد نبودم که صبح بروم زیارت عاشورا و نان قندی و شیر داغ بخورم. در عوض شب‌ها توی مسجد دانشگاه، روضه و هیئت بود. عزاداری آرامی داشتند. هیچ‌کس توی مجلس جیغ نمی‌کشید، توی سر و صورتش نمی‌زد و گریه‌ی عجیب و غریبی شنیده نمی‌شد. همه، آرام با نفس‌های بغض‌آلود، گریه می‌کردند و آخر مراسم در سکوتی عمیق و حزن‌انگیز مجلس را ترک می‌کردند. بالاخره در آن روضه‌ها گریه‌ای را که هم غم داشته باشد و هم آدم را سبک کند، چشیدم. انگار تازه با روضه آشنا شدم. تازه فهمیدم حرارت قلوب مؤمنین از داغ حسین چه شکلی است. داد و فریاد نبود اما آه عمیق و جانسوز چرا! سینه می‌زدند اما هیچ‌کس نظمش را به تماشا نمی‌نشست. زن‌ها هم آرام، با ته‌مانده‌ی گریه‌شان به سینه می‌زدند و همراه می‌شدند. حتی نوحه‌هایش هم سوز داشت. ✍ادامه در بخش دوم؛
_حتما همه ما روزهای سخت را تجربه کرده‌ایم... اتفاقی که هیچ‌وقت منتظرش نبودیم و خوش نداشتیمش، بی‌خبر و بی‌مقدمه آمده و نشسته در مسیر جریان زندگی‌مان. چهارمین روایت دنباله‌دار جان و جهان، «مهمان ناخوانده» راوی یکی از همین اتفاق‌ها و روزهایی‌ است که در پی آن آمده‌اند._ [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/1556 چند روزی می‌شود که مطمئن شده‌ام این گلوله‌ای که چند ماهی‌ست مهمان گلویم شده و با هر نفسم بالا و پایین می‌رود، نه عفونت غدد لنفاویست، نه گواتر، و نه چند گره ساده. این گوی لجباز که هر لحظه با نشانه‌ای حضورش را به من یادآوری می‌کند، توده‌ای بدخیم است که جدا کردنش از تن، کار آسانی نیست. تمام این روزها بعد از هر نماز مثل همیشه دعا کرده‌ام. اول برای ظهور، دوم برای رهایی جهان از جنگ و ظلم، و بعد عاقبت‌به‌خیری عزیزانم. اما هر کاری می‌کنم زبانم نمی‌کشد برای خودم دعا کنم؛ مثلا بگویم خدایا شفایم بده! بگویم لااقل به راحتی بگذرد! انگار خجالت می‌کشم برای خودم دعا کنم. شاید فکر می‌کنم حقم بوده به چنین دردی دچار شوم. یا گمان می‌کنم مردم هزار درد بی‌درمان دارند، من چرا باید برای درد خودم دعا کنم؟ از خودم خجالت می‌کشم که دغدغه‌ام چنین دردی باشد... . نمی‌دانم، هرچه هست تا به خودم می‌رسم، انگار قفل بر دهانم‌ می‌زنند و دیگر زبانم به دعا نمی‌چرخد. ✍ادامه در بخش دوم؛
تابوت‌ها که توی ورزشگاه کمیل شمعون دور خورد انگار جان جمعیت توی گردباد بلا متلاطم شد. لحظه‌ای که نگاهم گره خورد به دو تابوت زرد رنگ و عمامه‌های سیاه رنگ بالایش، انگار پوست تنم لرز کرد، قلبم بالاخره بعد از چند روز بدو بدو به محبوبش رسیده بود. «السلام علی بیوتکم المهدمة، السلام علی أرزاقکم المحروقة، السلام علی أرواحکم و علی إرادتکم الصلبة التی هی أصلب من جبال لبنان» نوای ملکوتی سید که از بلندگوها اوج گرفت انگار روح‌ها را هم از میان انبوه پرچم‌های زرد رنگی که در دستان مردم بود با خود به اوج برد. آن نوجوانی که تصویر سید حسن را لای سربندش فرو کرده بود و آن مادری که دخترک کاپشن صورتی‌اش را در آغوش گرفته بود و آن پیرمرد مشت گره کرده، هیچ در تصورشان هم نمی‌گنجید روزی مبدأ این اصوات آسمانی دیگر روی کره خاکی جسمی نداشته باشد. شش ساعتی می‌شد که مردم توی ورزشگاه بودند، ماشین حمل تابوت‌ها به نیمه مسیر رسیده بود که هواپیماهایی از بالای جمعیت عبور کردند. در دلم ارتش لبنان را تحسین کردم که اینطور آمده است پای کار! اما کمی بعد فهمیدم که خیال خام و خوش‌بینانه‌ای بیش نبود و این‌ها جنگنده‌های اسرائیلند! آنقدر ارتفاعشان پایین بود که حتی با یک سلاح دستی هم می‌شد به آن‌ها شلیک کرد! احساس بسیار بدی پیدا کردم و منزجر و عصبانی شدم. مردم با مشت‌های گره کرده لبیک یا نصرالله گفتند و هواپیماها دور و دورتر می‌شدند تا به اندازه چند تا مگس کوچک شدند.ادامه در بخش دوم