بخش دوم؛ از روضه می‌رویم خانه مادرم. مهدی را آرام روی مبل می‌گذارم به امید این‌که خوابش ادامه‌دار باشد. تلویزیون را روشن می‌کنم، علی خواب‌آلود و خسته روی زمین نشسته است. تصاویر را می‌بینم اما انگار مغزم فرمان نمی‌دهد. علی می‌دود جلوی تلویزیون: «مامان! کی موشک زده؟! مامان، ما موشک زدیم...» مدام بالا و پایین می‌پرد و با شور و هیجان «مامان، ما به اسرائیل موشک زدیم! ما جواب‌شونو دادیم. الله اکبر، الله اکبر... مرگ بر اسرائیل...» مهدی بیدار می‌شود و با چشمهای نیمه‌باز کنارمان می‌ایستد. همین‌طور که سعی دارم علی را آرام کنم تا بفهمم چه شده، او مرا دعوت به تکبیر می‌کند. مادرم هم به جمع‌مان اضافه می‌شود. شوقی غرورآمیز و حماسی زیر پوستم می‌دود. علی با هیجان می‌گوید: «مامان‌جون، باید تکبیر بگیم!» من که هنوز انگار خشکم زده، در حال دو دوتا چهارتا کردن موقعیت و شرایط همسایه‌های مادرم هستم که صدای الله‌اکبر علی را می‌شنوم. رفته توی بالکن و فریاد می‌زند. مادرم هم با او همراه می‌شود. نگاهم به موشک زرد رنگش می‌افتد که در دستش بالا و پایین می‌رود. اشکم بی‌صدا جاری می‌شود. صدای دیگری نیست؛ در این لحظه فقط بانگ الله اکبر او به‌ گوشم می‌رسد و به یادم می‌آورد امروز در روضه می‌گفتیم: «باید صدای بی‌صدای مظلوم باشیم.»‌ در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan